|

آنچه «مادیبا» به ما می‌آموزد

نگاهی علم‌ورزانه به دستاوردهای «نلسون ماندلا»

این روزها که جهان دچار آشوب است بیش از هر زمانی به تعقل و خویشتن‌داری نیازمند است و من بیشتر از هر کسی به «نلسون ماندلا» و دستاوردهای او برای بشریت از‌جمله برای خودمان می‌اندیشم. در این 44سالی که از زندگی‌ام می‌گذرد تحولات سیاسی بسیاری در عالم رخ داده و با انبوهی از حوادث پیچیده روبه‌رو بوده‌ام

آنچه «مادیبا» به ما می‌آموزد

عبدالرضا ناصرمقدسی-متخصص مغز و اعصاب: این روزها که جهان دچار آشوب است بیش از هر زمانی به تعقل و خویشتن‌داری نیازمند است و من بیشتر از هر کسی به «نلسون ماندلا» و دستاوردهای او برای بشریت از‌جمله برای خودمان می‌اندیشم. در این 44سالی که از زندگی‌ام می‌گذرد تحولات سیاسی بسیاری در عالم رخ داده و با انبوهی از حوادث پیچیده روبه‌رو بوده‌ام. از سقوط اتحاد جماهیر شوروی که مانند درختی بزرگ اما پوسیده فروریخت، تا جنگ‌های یوگسلاوی و کشتارها و نسل‌کشی صرب‌ها از مردمان بوسنی آن‌هم در اواخر قرن بیستم، از 11 سپتامبر و برآمدن القاعده، از به‌وجودآمدن داعش، از حمله آمریکا به افغانستان و بعد خروج ناباورانه از آن و آمدن دوباره طالبان و ده‌ها اتفاق بزرگ و کوچک دیگر جهان را برای ما جایی بسیار پیچیده، متنوع و در عین حال درس‌آموز کرده است. چهره‌های بسیاری نیز در این جهان پیچیده ظهور کرده‌اند؛ از سیاست‌مداران گرفته تا هنرمندان و فیلسوفان و روشنفکران. همه و همه به مقتضای این جهان پیچیده، خود پیچیدگی‌های بسیاری داشته و هر یک دنیای شگفت‌انگیزی از خود و انسان را به نمایش گذاشتند. انگار انسان به هر سویی می‌تواند برود. گاه مانند «راتکو ملادیچ» می‌تواند قصاب بوسنی شود. گاه مانند «ولادیمیر پوتین» دیکتاتوری که جنگی پوچ را در توهم‌های خویش به راه انداخته و سبب مرگ هزاران نفر شده است. یکی هم مانند «نلسون ماندلا» که شاید بزرگ‌ترین انسان این دوران باشد. برای من بشخصه هیچ‌کدام از شخصیت‌های بزرگ به اندازه نلسون ماندلا تأثیرگذار نبوده‌اند. همیشه آرزو داشتم او را از نزدیک ببینم، اما نصیب من تنها حضور در سفارت آفریقا در زمان مرگش برای ادای احترام به این شخصیت بزرگ بود. آن روز که من و همسرم برای احترام به این بزرگمرد تاریخ انسانی به سفارت آفریقای جنوبی رفتیم، می‌توانستیم احساس غرور کارکنان آن سفارت را ببینیم؛غرور از اینکه رهبر و الگویی بزرگ در تاریخ‌شان دارند که بزرگ‌ترین ارزش‌ها را برای آنها به میراث گذاشته است. اما نلسون ماندلا چگونه به این جایگاه رسیده است؟ و این تلاش دشوار او به سوی آزادی چه درس‌هایی برای امروز ما دارد؟ کاری که ماندلا کرد بسیار سخت و پیچیده بود، اما علی‌رغم دشواری راه او انسان امروز و شاید جامعه ما بیش از پیش نیازمند راه و روش اوست. لذا قبل از هر چیزی ببینیم دستاوردهای ماندلا یا آن‌طور که بومیان آفریقای جنوبی او را صدا می‌زدند، «مادیبا»، چه بود؟

 

بزرگ‌ترین ارزش‌های ماندلا

زمانی که ماندلا بعد از 27 سال از زندان دولت آپارتاید آفریقای جنوبی آزاد شد، من نوجوان بودم، اما آن‌قدر مجذوب شخصیت این مرد شده بودم که خبرهایش را به‌شدت دنبال می‌کردم. مردی که 27 سال در زندان بود. مردی که دست به مبارزه مسلحانه زد. مردی که در سال 1985 شرط دولت آفریقای جنوبی مبنی بر عدم حمایت بدون‌ قید و شرط از هرگونه فعالیت خشونت‌آمیز را برای آزادی‌اش نپذیرفت. مردی که حتی بعد از آزادی هم گفت که نمی‌توان دست از فعالیت مسلحانه شست. اما همین انسان بعد از رسیدن به قدرت یعنی درست زمانی که می‌توانست تلافی کند، می‌توانست موج خشونت را در جامعه بگستراند -و باید توجه داشت که جامعه آفریقای جنوبی نیز از او حمایت می‌کرد- همه را دعوت به صبر، خویشتن‌داری و صلح کرد. او که عمری را در راه احقاق حقوق سیاه‌پوستان در مبارزه و زندان گذرانده بود، وقتی به قدرت رسید برای آزادی و برابری انسان‌ها از هر رنگی که می‌خواهند باشند، مبارزه کرد و بعد درحالی‌که می‌توانست به‌عنوان رهبر آفریقای جنوبی تا آخر عمر خود در قدرت بماند، ریاست‌جمهوری را به کسی دیگر سپرد و خود را وقف اقدامات بشردوستانه کرد. آن‌قدر این کار او عجیب و غیرممکن به نظر می‌رسد که هنوز که هنوز است باید در مورد اینکه «ماندلا چگونه ماندلا شد؟» کتاب‌ها نوشت و مطالعه‌ها کرد. شاید در نگاه اول چیز چندان عجیبی به چشم نیاید؛ زیرا به نظر می‌رسد ماندلا کاری درست و انسانی کرده است: باید مهربان بود. باید از انتقام دوری جست. خشونت بد است و نباید کسی را به خشونت واداشت. اینها جملاتی است که دائم می‌شنویم و انگار موضوعات بدیهی به‌شمار می‌آیند. اما نگاه به همین تاریخ 50ساله اخیر جهان نشان می‌دهد که اصلا این‌گونه نیست و هر آن‌ چیزی که ماندلا انجام داده در حد و اندازه‌های یک ابرانسان است. برای این منظور بد نیست نگاهی به چند حادثه مهم همین چند سال اخیر بیندازیم تا منظور من بیشتر مشخص شود. ببینیم این ادعا که چیز عجیبی در رفتار ماندلا نبوده تا چه اندازه صحت دارد؟ اولین آن به این ادعا برمی‌گردد که عدم خشونت، مهربان‌بودن و بخشش، همه و همه حرف‌های بسیار خوبی است که همه به‌راحتی آن را می‌پذیرند و بدان عمل می‌کنند. اصلا مگر می‌شود به آ‌نها عمل نکرد؟ اما اگر اینها حرف‌های خوبی است که به‌راحتی هم پذیرفته می‌شود پس چرا کسی به آنها عمل نمی‌کند؟ یکی از مثال‌های قابل توجه، اتفاقی بود که در میانمار علیه مسلمان‌ها افتاد. اتفاقی که برای من باورکردنی نبود، اما وقتی بیشتر خواندم متوجه شدم که سابقه چندصدساله در آن سرزمین دارد. اینکه قساوت و خشونت علیه اقلیتی اتفاق بیفتد موضوع جدیدی نیست. متأسفانه در گوشه و کنار این جهان می‌توان از این ددمنشی‌ها بسیار دید. اینکه اقلیتی چون در اقلیت هستند و افکار و اعتقادات آنها متفاوت است پس باید از بین بروند، استدلال مرسوم و آشنایی برای همه است. اما آنچه در میانمار اتفاق افتاد دو خصوصیت ویژه داشت که آن را برای بحث ما بسیار مهم می‌کند. مسلمانان میانمار گرچه یک اقلیت مذهبی در این کشور هستند، اما از دیرباز در آن سرزمین حضور داشته‌اند. با اینکه تا مدت‌ها آنها با اکثریت بودایی در یک زندگی مسالمت‌آمیز بودند، اما در قرن‌های اخیر آزار و سخت‌گیری علیه مسلمانان میانمار به اوج رسیده است. موردی که در اینجا مد‌نظر است به وقایع 2017 و 2016 برمی‌گردد که طی آن طبق گزارش‌ها چیزی حدود دو تا سه هزار نفر توسط ارتش میانمار به قتل رسیده و در عین حال با کشتار وسیع و حتی تجاوز به زنان و دختران آنها را مجبور به مهاجرت به کشور بنگلادش کرده‌اند. اولین نکته در این کشتار، همکاری و حمایت بوداییان تندرو از این کشتار بود؛ به‌طوری‌که رهبر آنان یعنی «اشین ویراتو» به دلیل تحریکات ضد مسلمانان به «بن‌لادن بودایی» شهرت یافت. البته بسیاری از بوداییان میانمار نیز از مواضع افراطی و خشن وی حمایت کردند. این حجم خشونت با آموزه‌های بودا در تقابل واضح است. طبق نظر بودا انسانی که دست به قتل کسی دیگر بزند پیرو بودا نخواهد بود: «رهرو پذیرش‌شده کامل نباید دانسته جانداران را از داشتن زندگی محروم کند حتی اگر موری باشد. رهروی که دانسته انسانی را از زندگی محروم کند، حتی اگر جنین باشد، دیگر پیرو بودا نخواهد بود. رهروی که دانسته انسانی را از زندگی محروم کند دیگر هرگز پیرو بودا نخواهد شد، به کردار صخره‌‌ای دو‌نیم‌شده دیگر هرگز به هم نمی‌رسند». در پنج دستور بودایی که پیروان بودا باید آن را همچون ذکری به زبان  آورند، پیروان بودا از قتل، دزدی، تجاوز و زنا، دروغگویی و می‌خواری نفی می‌شوند. این دستورات یا فرائض دینی، اهمیت نفی خشونت را در دین بودا نشان می‌دهد. وقتی آموزه‌های یک دین این‌گونه بر اساس عدم خشونت شکل گرفته چطور رفتارهایی چنین خشن را از پیروان آنها می‌توان مشاهده کرد؟ این مثال نشان می‌دهد که از آموزه تا عمل راهی بسیار طولانی وجود دارد و عملکردهای ناپسند انسانی می‌تواند علی‌رغم چنین آموزه‌های مشخصی توجیه شود. پس آموزه کافی نیست. آموزه می‌تواند در ذهن و زندگی ما تا رسیدن به مرحله عمل تفاوت‌های بنیادینی پیدا کند. یک آموزه در این مسیر پیچیده می‌تواند از گذشته ما، حافظه ما، شیوه نگرش ما و منافع ما متأثر شود و به شکلی دیگر تفسیر شود. لذا اینکه بگوییم خشونت بد است یا قتل و تجاوز بد است، دردی از بشریت دوا نمی‌کند. باید دید که چگونه این آموزه‌ها می‌توانند به عمل درآیند. موضوعی که بسیار سخت می‌نماید و همین اهمیت کار ماندلا را ده‌چندان می‌کند. یک آموزه برای تبدیل‌شدن به عمل باید راه‌های جدیدی را در سیستم عصبی ما بسازد. این راه‌های جدید مستلزم تکرار و تمرین است. هیچ‌کس یک‌شبه به مصلحی بزرگ بدل نمی‌شود، بلکه باید سلوکی را طی کرده باشد. سلوکی که در نهایت این آموزه‌ها را در مغز و ذهن او نهادینه کرده و هرگونه تخطی از آنها را موجب عذاب خود ببیند. مسئله بعدی در جریان کشتار مسلمانان در میانمار، رفتار «آنگ سان سوچی» برنده جایزه نوبل و یکی از منادیان معروف صلح در قرن بیستم در برابر این کشتار فجیع است. سال‌هاست که موضوعات مربوط به میانمار را دنبال مى‌کنم. دلیل آن هم علاقه من به شخصیت آنگ سان سوچى بوده است. من او را هم‌ردیف گاندى و ماندلا مى‌دانستم. با خودم مى‌گفتم: «چه خوشبختم که در طول زندگی‌ام شاهد مبارزات دو نفر از والاترین انسان‌ها یعنى ماندلا و سوچى بوده‌ام. چقدر از عدم خشونت آن دو آموخته‌ام. اینها آبروى جهان هستند. اینها باید باشند تا انسان سر بلند کند و بگوید که غیر از ظلم و کشتار، کارهاى دیگرى نیز بلد است. مى‌تواند خوب باشد. مى‌تواند محبت کند و مى‌تواند ببخشد». اما نسل‌کشى فجیع روهینگیا و بعد سکوت و سپس اظهارات بى‌مایه آنگ سان سوچى به من فهماند که گاندى و ماندلا شدن بسیار بسیار سخت‌تر از این حرف‌هاست. اینکه به‌خاطر قدرت چشم بر حقیقت ببندى و واقعیت را نگویى بدترین کاری‌ است که یک فرد مى‌تواند در هر زمانه‌اى انجام دهد. کاری که سوچی کرد باورکردنی نبود. او برای اینکه طرفداری مردم میانمار را که اکثرا بودایی هستند از دست ندهد نه‌تنها این کشتار را محکوم نکرد بلکه عملا با ارتش میانمار همسو شد. درحالی‌که انتظار می‌رفت نه‌تنها این کشتار فجیع را محکوم کند، بلکه به روهینگیا برود و تمام جهان را متوجه این قتل عام و جنایت وسیع کند. اما هیچ‌کدام از آنها را انجام نداد برای اینکه قدرتش به خطر نیفتد. او بر مرگ انسان‌ها چشم پوشید تا به حفظ قدرتش کمک کند. شاید خیلی از سیاست‌مداران دنیا این کار را انجام دهند، اما هیچ‌کدام آنها پیشینه مبارزاتی و آن همه بازداشت خانگی را در کارنامه خود ندارند. فکر می‌کردم آنچه بر او گذشته روح او را جلا داده و وی را از قدرت بی‌نیاز کرده است. ولی انگار نه. عملکرد او، آنگ سان سوچی را از یکی از منادیان صلح جهانی به سیاست‌مداری که صرفا دنبال منافع خود و حزبش هست، تقلیل داد. باز می‌توان عملکرد او را با ماندلا مقایسه کرد. ماندلا خیلی زود قدرت را کنار گذاشت. اینکه قدرت او را وسوسه نکرد تا برای همیشه تکیه بر تخت ریاست‌جمهوری آفریقای جنوبی بزند، از مهم‌ترین ارزش‌هایی است که ماندلا می‌تواند به جهان ما بیاموزد. مسئله سوم را می‌توان در مقایسه رفتار او با ولادیمیر پوتین متوجه شد. اکنون که این مطلب را می‌نویسم، ولادیمیر پوتین در میانه جنگ و تجاوزی آشکار به اوکراین است. تجاوزی که منجر به مرگ و آواره‌شدن هزاران اوکراینی شده است. اینکه دیکتاتوری تصمیم‌هایی این‌چنینی می‌گیرد و هر ‌بار فاجعه قبلی را تکرار می‌کند، در قاموس دیکتاتوری موضوعی عادی‌ است. اما سؤال مهم این است که چرا یک دیکتاتور کار و تصمیم اشتباهی را دوباره تکرار می‌کند؟ چرا یک دیکتاتور در یک‌سری از توهمات و تفکرات قدیمی می‌ماند و نمی‌تواند خود را از آنها نجات دهد؟ او دنیا را بر اساس یک‌سری پیش‌فرض‌هایی می‌داند که از منظرش ازلی و ابدی بوده و همیشه درست هستند. اتفاقات و واقعیات هم طوری در ذهنش تفسیر می‌شود که این پیش‌فرض‌ها را تقویت و تأیید کند. با بررسی همین موارد است که متوجه می‌شویم چرا پوتین به اوکراین حمله کرد. درحالی‌که نیازی به این حمله نبود. اگر به گذشته پوتین بازگردیم، می‌توانیم نوعی توهم توطئه را در وجود وی ببینیم که شاید بیش از هر چیزی ریشه در مسئولیت وی در آلمان شرقی در زمان اتحاد جماهیر شوروی به عنوان یک افسر کا‌گ‌ب داشته باشد. او ناباورانه شاهد فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بود. هیچ‌گاه نمی‌توانست قبول کند که آن نظام عریض‌و‌طویل این‌گونه فرو بریزد و معمولا این افراد نمی‌توانند مشکلات داخلی چنین نظام‌های دیکتاتوری را ببینند و در یک توهم توطئه همه‌چیز را به دیگران منسوب می‌کنند. پوتین هیچ‌گاه نتوانست از زاویه‌ای دیگر به این فروپاشی نگاه کند. به دنبال ضعف رژیم شوروی و ایادی آن (از‌جمله خودش) بپرسد که کجا اشتباه کرده‌اند تا در ادامه این اشتباهات را برطرف کنند. اما پوتین هیچ‌گاه چنین قابلیتی پیدا نکرد. حوادث بعدی هم بر توهم وی افزود. انقلاب‌های رنگین در جمهورهای استقلال‌یافته، بهار عربی و برکنارشدن مبارک و کشته‌شدن قذافی همه و همه توهم توطئه‌ای بزرگ از سوی دول غربی را در ذهن پوتین تشدید کرد. او هیچ‌گاه نتوانست متوجه شود که انقلاب‌های رنگین و بهار عربی نه حاصل دخالت‌های آمریکا بلکه حاصل زمامداری حاکمان دیکتاتوری است که هرگونه رفاه و آزادی را از مردم خود دریغ داشته و جهنمی را برای آنها به‌ وجود آورده‌اند. پوتین فکر می‌کرد که اینها همه حاصل توطئه آمریکاست و آمریکا در‌صدد است که او را نیز سرنگون کند. هر جنبش و اعتراض داخلی حاصل دخالت آمریکا بوده پس باید به‌شدت سرکوب شود. زمانی هم که زلنسکی صحبت از پیوستن به ناتو کرد، پوتین دیگر مطمئن شده بود که قدم بعدی، روسیه و سقوط خود اوست. بنابراین به اوکراین حمله کرد. شخصا فکر نمی‌کردم پوتین دست به این اشتباه بزرگ بزند. فکر می‌کردم پوتین به عنوان یکی از افسران کا‌گ‌ب نتیجه تهاجم شوروی به افغانستان را دیده بود و دوباره از همان سوراخ گزیده نمی‌شد. اما ذهن بسته و درگیر توطئه وی سبب شد که نتواند پردازش درستی از موضوع داشته باشد و در دام اوکراین افتاد. رفتار پوتین نشان‌دهنده این موضوع است که گیر‌کردن در باورهای قدیمی و تکرار و تقویت آنها -که دیکتاتور‌بودن علل اصلی این رفتار است- می‌تواند چه بلایی بر سر یک انسان آورده و او را از هر جهت نابینا و ناشنوا کند. واقعیت‌ها را نبیند و همه چیز را به‌صورت کاملا اشتباه پردازش و تحلیل کند. حال دوباره سراغ ماندلا برویم. او که با مبارزه مسلحانه پیش رفته بود، به‌خوبی توانست در یک بازنگری، خشونت را نفی کند و جامعه بعد از حکومت آپارتاید را از یک خشونت حتمی نجات دهد. او از اشتباهات گذشته درس گرفته بود. الگوهای قدیمی و پوسیده راهنمای او در کشور جدید آفریقای جنوبی نبود. او با افکاری نو سراغ مشکلات کشورش آمد و مهم‌ترین آنها تأکید بر عدم خشونت بود. این رفتار ماندلا را در دوران زمامداری‌اش هم می‌توانیم مشاهده کنیم. درباره عملکرد او در مقابله با گسترش بیماری ایدز انتقاداتی شده است، اما نکته مهم اینجاست که او نیز به این ضعف اقرار کرده و عنوان می‌کند که باید در آن زمان توجه بیشتری به این موضوع می‌کرد. شاید چنین حرفی در نظر ما بدیهی باشد، اما نگاه به عملکرد خود و سعی در بهبود آن، چیزی نیست که هر انسانی قادر به انجام آن باشد. اما تفاوت ماندلا با کسانی که ذکر کردیم در چیست؟ می‌توانیم میراث ماندلا را از جنبه‌های مختلف مورد بررسی قرار دهیم. اما در اینجا سعی می‌شود از روش‌هایی جدیدتر که تا پیش از این چندان در چنین بررسی‌هایی مرسوم نبودند، استفاده شود. سؤال‌مان را این‌طور مطرح می‌کنیم: رفتار عادی یک انسان در شرایط ذکرشده چیست؟ و آیا ماندلا رفتاری عادی داشته است؟ شاید این‌گونه تصور کنیم که سیاست‌مداران و کسانی که هدایت کشوری را بر عهده می‌گیرند، باید خصایص ویژه‌ای داشته و در ضمن مانند انسان‌های معمولی رفتار نکنند. بی‌شک رهبران بزرگی مانند ماندلا یا گاندی هم این‌گونه بوده‌اند. اما واقعیت اینجاست که رفتار بسیاری از سیاست‌مداران مانند انسان‌های عادی است و روان‌شناسی کنش‌های انسان‌های معمولی به درک رفتارهای سیاست‌مداران نیز یاری می‌رساند. به سخن دیگر آنها خیلی عادی رفتار می‌کنند و توجه به همین کنش‌های معمول انسانی می‌تواند به ما نشان دهد که چرا رفتارهای ماندلا تا این اندازه پیچیده است. بر اساس آنچه در بخش پیشین عنوان شد، می‌توان خصایص اصلی نلسون ماندلا را به‌صورت موارد زیر خلاصه کرد:

1- تبدیل آموزه به رفتار

2- اولویت کار درست و اخلاقی بر منافع شخصی و گروهی

3- نظارت بر رفتار خود و ایجاد عادت‌های جدید.

اینها مواردی نیست که مغز ما برای آن ساخته شده باشد. عملکرد انسان در جنبه‌های بسیاری تابع پردازش‌های مغزی و ذهنی اوست. هدف این پردازش‌ها نه کسب حقیقت و نه انجام کار درست و اخلاقی بلکه به‌دست‌آوردن منافع حداکثری برای بقاست. بنابراین اگر بخواهیم بر اساس اولویت‌های زیستی خود عمل کنیم، منافع ما باید بر همه چیز مقدم باشد. منافعی که منجر به بقای ما شود. همچنین ایجاد عادت‌های جدید و به سخن دیگر نظارت بر اعمال خود و به‌وجود‌آوردن تغییرات اساسی در رفتار خود، چیزی نیست که مغز ما با آن سازگاری داشته باشد. به‌طور‌کلی تغییر عادت برای ما بسیار سخت است. از دیدگاه علوم اعصاب عادت یعنی انجام مکرر یک کار یا در معرض قرا‌رگرفتن دائم در برابر سیگنال‌های مشابه به‌طوری‌که در نهایت مسیرهای فیزیولوژیک و آناتومیک مابازایی در مغز ایجاد می‌شود. از این‌رو است که عادت‌ها پایه‌ای بسیار محکم برای اعمال ما می‌شوند. ما بر اساس عادت‌های خود عمل می‌کنیم. عادت‌ها چارچوبی امن برای ما می‌سازند و سبب می‌شوند که ما بر اساس الگوهای قدیمی بتوانیم با مسائل جدید روبه‌رو شویم و از این طریق خیلی سریع‌تر به محیط پیرامون خود واکنش نشان داده و با عمل بر اساس عادت‌ها بیشترین نفع را داشته باشیم. وقتی منافع ما در اولویت باشد و عادت‌ها و الگوهای پیشین ذهنی راهنمای ما در آینده شوند، در آن صورت هیچ آموزه‌ای نیز به رفتار بدل نمی‌شود؛ زیرا تبدیل آموزه به رفتار مستلزم تغییر و ایجاد عادت‌های جدید است که با عملکرد عادی ذهنی ما در تضاد است. ایجاد عادت جدید برای مغز ما نیازمند هزینه است. از این‌رو است که یادگیری موضوع ساده و آسانی نیست. برای یادگیری باید تمرین و ممارست داشت و نمی‌توان یک‌شبه در کاری ورزیده شد. پس راحت است اگر الگوهای پیشین برای ما محیط امنی را ایجاد می‌کنند، دست به آنها نزده و آنها را تغییر ندهیم. مغز ما می‌تواند تغییر کند. اصلا مفهوم نورپلاستیسیتی به معنای قدرت تغییر مغز در برابر سیگنال‌های جدیدی است که به آن وارد می‌شوند. اما تغییر مغز مستلزم ایجاد سیناپس‌ها و راه‌های جدید عصبی بوده که خود نیازمند ممارست در انجام آن کار یعنی سختی، رنج و ریاضت است. چیزی که می‌توان از آن به سلوک نام برد. و خوب می‌دانیم که هر‌کسی سالک راه نیست. حالا خیلی بهتر می‌توانیم رفتار بوداییان میانماری را توضیح دهیم. آنها بر اساس منافع خود عمل می‌کنند. از آنجا که مسلمانان به‌عنوان بخشی از ملت میانمار زیستگاه مشترکی با بوداییان داشتند، آنها منافع خود را در خطر می‌دیدند و دست به قتل عام مسلمانان برای به دست آوردن منافع بیشتر زدند. آنگ سان سوچی نیز بر همین اساس عمل کرد. همان کنش عادی انسانی که ریشه در تکامل و تنازع بقا دارد؛ منافع او حکم می‌کرد که این کشتار را محکوم نکند تا بتواند قدرت کسب کند و در قدرت بماند. رفتار پوتین هم به‌خوبی قابل توجیه است. او بر اساس همان الگوهای ذهنی قدیمی خود که در دوران جوانی شکل گرفته و راه‌های عصبی ثابتی را در مغز وی ایجاد کرده است، عمل می‌کند. نظریه توطئه و اینکه همه چیز نتیجه دخالت‌های دول غربی‌ است، چنان در ذهن وی جا گرفته که راه را بر هر تغییر جدیدی بسته است. او نمی‌تواند درک کند که لازم است به عملکرد خود نگرشی دوباره داشته باشد و انبوه اشتباهاتش را ببیند. او بر اساس الگوهای قدیمی فکری خود در جهان جدید عمل کرده و منافعی که از این راه به ‌دست می‌آورد سبب تقویت همان الگوهای قدیمی اما غلط می‌شود.

اما چه چیزی ماندلا را بی‌همتا می‌کند؟

از دیدگاه عصب‌شناسی تمام مواردی که ذکر شد مواردی پرهزینه برای مغز است. مغز ارگانی‌ است اقتصادی و به‌جای درست‌ترین کار، اقتصادی‌ترین کار را انجام می‌دهد. بنابراین رفتار کسی چون ماندلا که دنبال درست‌ترین کار است، انگار در تضاد با شیوه عملکرد مغز است و از این‌رو برای مغز وی پرهزینه خواهد بود؛ چیزی نیست که آسان انجام شود. چیزی نیست که انسان به آسانی به آن برسد و چیزی نیست که در راهش رنج نکشد و سختی نبیند و چه سختی‌ای بالاتر از 27 سال زندان. او زندگی و خانواده‌اش را در این راه قربانی کرد. ماندلا به‌درستی در مورد راه دشوار آزادی سخن می‌گفت. کسب آزادی بسیار دشوار است؛ چون مستلزم کسب ویژگی‌هایی است که هر‌یک هزینه زیادی برای انسان دارد. این هزینه می‌تواند اجتماعی، سیاسی، خانوادگی یا مالی باشد. در مورد چنین هزینه‌هایی بسیار صحبت شده است، اما وقتی نگاهی زیستی و عصب‌شناختی به موضوع داشته باشیم، به‌راحتی متوجه می‌شویم که آزادی هزینه زیستی بسیار بالایی نیز دارد. می‌تواند راه‌های مرسوم مغزی و ذهنی ما را در هم شکند و چنان با روح و روان ما دربیفتد که گاه ‌مانند آنگ سان سوچی در میانه راه خود را باخته و به همان سرشت زیستی کم‌هزینه‌تر و آسان‌تر بازگردیم. پس می‌بینیم ماندلا‌شدن بسیار سخت‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنیم. بر روی کاغذ خوبی‌ها خوب به نظر می‌رسند، اما وقتی بخواهیم به آنها عمل کنیم، چنان توانی از ما می‌گیرد که در نهایتِ راه، فقط این مادیبا است که باقی می‌ماند.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها