کو سنجد و سمنو...؟ ابرهای اسفند گریستند به خاطرش
بوتههای مرطوب بهار در انتهای یک زمستان آکنده از دلواپسی چشمانش را پوشانده بودند اما دستان پینهبستهاش سرد و بیحس بود. انگار دستانش تمایل نداشتند همسفر فصلها از سوز سرما به شمیم نرگس شیراز رهنمون شوند.
امید مافی-روزنامهنگار:بوتههای مرطوب بهار در انتهای یک زمستان آکنده از دلواپسی چشمانش را پوشانده بودند اما دستان پینهبستهاش سرد و بیحس بود. انگار دستانش تمایل نداشتند همسفر فصلها از سوز سرما به شمیم نرگس شیراز رهنمون شوند.
از بانک که بیرون زد، عطر شمعدانی خیابان را برداشته بود اما پیرمرد با مشامی پر از زنگار و قلبی خسته، آنقدر غرق در خودش بود که ابرهای اسفند گریستند به خاطرش... آنقدر گریستند که سیلاب آب شور خیابان را برداشت و زیبایی یادش رفت تکثیر شود میان بودن و نبودن.
حالا فقط چند هفته به نوروز مانده بود و پیرمرد نمیدانست با چندرغاز عیدی چطور باید سفرهاش را با بوی ماهیدودی و برنج آستانه آذین ببندد و چگونه در بهاران ردی از برگریزان را نگیرد. او هنوز به اسکناسهای تانخورده لای کتاب فکر نکرده بود. به سبزه و سنجد و سمنو و سکه. به کسوف لبهایش پای سفره هفتسین.
هر سال به رسم عادتی مألوف، ساعتی پس از شلیک توپها، بچهها و نوهها با عیدی پدربزرگ کنار بخاری دودگرفته قدیمی، بهار را جشن میگرفتند و سپیدی پیراهنهایشان را به رخ میکشیدند. خوشا باد و باران و هیاهو در کنج آشیانه مردی پیرانهسر که هنوز نمرده بود و میخواست همراه یادگارهایش از تلاطم ارواح گذر کند.
بهار نزدیک بود، اما مردی با موهایی سفیدتر از برف، دورترین آرزوهایش را در قریبترین ارمغان طبیعت جستوجو میکرد. هم او که نه دوست داشت کولهبار خاطرات را برای زمستان بگذارد و نه دلش میخواست در لحظه تحویل سال سراغ غصههایش را بگیرد. جیب خالی و رؤیاهای خالی و سفرههای خالی مجوز نمیداد پیرمرد نیشتر بر دل بگذارد و مرهمی برای زخمهای ناسور خویش بیابد. سلام و سلامها بر سخاوتش که جان کلام را زیر لب گفت و کلام جان را از روزگار غدار شنید تا تب کند در چندقدمی ربیع.
حالا او مانده و قابعکس غبارگرفته بانویش روی رف که نیست تا ببیند قلب عتیقه شوهرش چگونه سراغ سالهای رفته را میگیرد و چگونه به وقت یادآوری بهار، چنگ میخورد. مادربزرگ نیست تا لبخندش را به تپش قلب مردی که حوصله رنگکردن تخممرغها را ندارد و برای جورکردن اسکناسهای تانخورده همزاد اندوه شده، بیاویزد.
با این همه بهار خواهد آمد و دل شکسته مرد را بند خواهد زد. فقط باید روزگار کمی مهربانتر باشد و صدای نرم و گرم پدربزرگ را بشنود. فقط باید گرانی با نشانههای لال لختی گم شود و ساعتکی از یاد همه ملازمانش برود. فقط بهار باید رخصت دهد و رایحهاش را سنگین و رنگین به مشام هر غریبه و آشنایی برساند. در این عرصات بیلبخند این بهترین راه است.