مروری بر «ویرانههای من» نوشته محمد طلوعی
آدمی از پایبست ویران است
«ویرانههای من» تازهترین مجموعه جستار محمد طلوعی است که چند روز پیش توسط نشر چشمه منتشر شد. محمد طلوعی که به تعبیر خودش تغییر مسیرها و تجربه حرفههای مختلف را از سر گذرانده، فیلمنامهنویس، شاعر و -عنوانی که خودش بیشتر بر آن تأکید دارد- «نویسنده» پرکار و مطرح چند سال اخیر ادبیات ایران است.
کسری کبیری: «ویرانههای من» تازهترین مجموعه جستار محمد طلوعی است که چند روز پیش توسط نشر چشمه منتشر شد. محمد طلوعی که به تعبیر خودش تغییر مسیرها و تجربه حرفههای مختلف را از سر گذرانده، فیلمنامهنویس، شاعر و -عنوانی که خودش بیشتر بر آن تأکید دارد- «نویسنده» پرکار و مطرح چند سال اخیر ادبیات ایران است. او تاکنون چند رمان، مجموعهداستان کوتاه و مجموعه جستار منتشر کرده است. بعد از مجموعه جستار «زیر سقف این دنیا» که از گشتوگذار و تکنگاریهای برآمده از لذت تماشای جهان و هویت شهرها و نسبت نویسنده با جغرافیاست، حالا این بار مفاهیم و تجربیاتی درونی مانند تنهایی، جدایی، جوانی، دیوانگی و وطن را روایت میکند و از دل مسائل زیستی، رنجها و فقدانهای خود به «ویرانههای من» با زیر عنوان «جستارهایی درباره روان رنجور
و آدمها» میرسد.
کسانی که آثار قبلی محمد طلوعی را خواندهاند میدانند که مثل همیشه قرار است با جهان آشنای او مواجه شوند؛ قلمرویی که رشت همیشه معنای خانه و پناهگاه را دارد، پدرش «ضیا» که همیشه گفتار و رفتارش پسر و خواننده را غافلگیر میکند و به فکر فرومیبرد، علاقه نویسنده به اساطیر و آدمی که فارغ از نویسندهبودن همیشه یک مسافر حرفهای است. هفت جستار این کتاب همانطور که خود طلوعی ابتدا در «بوطیقای ویرانگی» خودش مینویسد «جای اینکه با ویرانی مبارزه کنم سعی میکنم ویرانهای زیبا باشم». و آنچه را تجربه و زیستش بر پیکره روح و روان او ردی گذاشته است، به بنایی مبدل میکند که همان قدرکه بنای اندوه و ویرانی است، زیبایی و شکوهش را از دست نداده و شوق زیستن و نور در آن دیده میشود.
جستار اول «ضمیر ظالم» از تنهایی میگوید؛ از جهان و پیرامونی که به ما مجال تنهایی نمیدهد اما ما همچنان میتوانیم تنها باشیم یا هستیم. برای تبیین درک و شناختی که از تنهایی دارد خاطره اولین تجربه تنهایی و تنهاماندنش را تعریف میکند؛ کودکی ششساله که در کنار رودخانهای تنها میخواهد یک ماهی صید کند. اولینباری که فهمید تنهاست و کسی برای کمک نخواهد رسید. نقل قول میآورد که «سرنوشت انسان تنهایی است و بهکمالرسیدن سرنوشت آنجاست که تنهایی را باور کنی». و جملاتی که حقایق تلخ را به صورت یک مسکن زندگی و تنهایی را قابل تحمل میکنند.
در «دروازه بیدروازه» سراغ جوانی میرود و میزان جنگندهبودن و عادتنکردن به ناراستی میشود پارامترهایی نسبی و تجربی برای جوانماندن یا نماندن. ساختارها و قواعدی که جامعه سعی بر قالبکردن آنها دارد اما جوانی میشود شوریدن علیه هر مسئله مهم و غیرمهمی که آدمی در سر دارد. هرچه جنگندهتر، جوانتر.
در «پیادهروی بزرگ» نویسنده برای گذار از دورانی که دیگران بحران 40سالگی یا چلچلی مینامند به رشت برمیگردد و به برادر بزرگترش که در هفدهروزگی از دنیا رفته است، زندگی و هویت میدهد تا از او کمک بگیرد؛ مواجههای استعاری برای زندهماندن و هدایت زندگی با نشانهها. اینکه ما همیشه میخواهیم لحظات و نقاط مهم زندگیمان را نامگذاری کنیم و آنها را به مرزهای قبل و بعد دار تبدیل کنیم میشود یک مسئله؛ لحظهای که لازم داریم نیستیها را خطاب کنیم و به تکاپو بیفتیم که کنش یا تغییری برای آن لحظه ایجاد کنیم. تبدیلکردن یک سیر درونی به یک مابازای بیرونی که نام دارد و میتوانیم آنها را به اسم صدا کنیم و با انگشت نشانشان دهیم و تغییراتش را مشاهده کنیم. و بهترین مثالش همین تأکید روی مرز مشخص قابل تشخیص 40سالگی.
در «دستورالعمل نصب اجاق» درگیر یک رسم خانوادگی میشود و مدام میترسد که دیوانه باشد؛ دیوانهای که بدون آرزو میمیرد. «طریق طاریشدن» پروازی است بر فراز تاریخ، جغرافیا و زبانِ وطنی که خوشیهایش را جشن میگیرد و رنجهایش را فراموش میکند و رد آن از آغاز تا امروز بر تمدن و حافظه و مرزهایمان به جا مانده است. وطنی که مردمش ساکن تضادها بودهاند و هستند. وطنی که همواره در قیاس و مقابل دیگری قرارگرفتن ترکیبها و همخوانوادههایش را میسازد؛ وطنپرستی، وطنخواهی، استقلال، مهاجرت و بیوطنی. وطنی که جدای از مرزها و مقیاسها با تعلقاتمان در سر و ذهن میماند و همواره همراه ماست. همین میشود که همسر نویسنده وسط ونکوور هم موسیقی غمگین میشنود و یاد ایران میافتد.
و در آخر «در بارانداز» بحث همیشه رنجورِ جدایی را به میان میکشد. جدایی و پایانهای اجتنابناپذیر روابط که فراموش نمیشوند و مانند مرگ تلاش بر نفی آن داریم. جدایی که یک فعل استمراری است؛ درست برخلاف عشق که فعل گذشته است. مادر نویسنده عکس تمام زوجهایی را که جدا شدهاند، به یخچال خانه زده است؛ حتی عکس دختر و داماد سابقش که از هم جدا شدهاند و دختر با رضایت تمام دارد زندگی میکند. اما مسئله مادر اذیتکردن یا لجکردن برای بازگشت دخترش به زندگیاش نیست. او نگهبان عشقهای ازدسترفته است و زیباترین قیافه آدمها در زندگیشان را نگه داشته تا همیشه همانشکل آنها را به یاد بیاورد. جدایی که یک طرفش ترککردن و طرف دیگرش ترکشدن است برای کسی که ترککننده است راحتتر میگذرد و آن که ترک میشود، مچاله میشود بین خاطرات خوشی که مانده و این سؤال که اصلا چرا کار به اینجا کشید؟ از جداییها چه رنجی میماند و اطرافیان چه رنجی را میبینند؟ این کلیشه جدایی چگونه عاقبت برای ما نیز اتفاق میافتد؟
«ویرانههای من» همان ویرانی زیبایی است که طلوعی از آن حرف میزند؛ بنایی که فروریخته، با سرستونهایی ابدی و تیرهایی مستحکم که چیزی از عاقبت ویرانهبودنمان نمیکاهد، اما این جستارها تصویر رنجهای همهجایی و همهوقتی و همهگیر است. «ویرانههای من» ویرانههای تمام ما را به تصویر میکشد و در دل این ویرانیها هرکس مشغول ویرانی خودش است.
«از شکل جهان گفتم، هیچچیز اضافهتری نبود،هیچچیز تغییر نمیکرد» (بخشی از کتاب).