پادگان بزرگ زندگی مدرن
روبرت والزر از نویسندگان ستایششده ادبیات مدرن اروپاست که البته به چند دلیل شهرتی کمتر از دیگر نویسندگان مهم همدورهاش داشته است. والزر از پیشگامان ادبیات مدرن اروپا و از مهمترین نویسندگان مدرن آلمانیزبان قرن بیستم است که در ایران هم به لطف ترجمههایی که در سالهای اخیر از آثار او منتشر شده نویسندهای شناختهشده محسوب میشود.
پیام حیدرقزوینی: روبرت والزر از نویسندگان ستایششده ادبیات مدرن اروپاست که البته به چند دلیل شهرتی کمتر از دیگر نویسندگان مهم همدورهاش داشته است. والزر از پیشگامان ادبیات مدرن اروپا و از مهمترین نویسندگان مدرن آلمانیزبان قرن بیستم است که در ایران هم به لطف ترجمههایی که در سالهای اخیر از آثار او منتشر شده نویسندهای شناختهشده محسوب میشود.
والزر نویسندهای تأثیرگذار بود که مورد توجه تعدادی از مهمترین نویسندگان قرن بیستمی بهخصوص فرانتس کافکا بود. سوزان سونتاگ، والزر را حلقه گمشده میان کلایست و کافکا میدانست و ماکس برود معتقد بود کافکا بدون روبرت والزر قابل تصور نیست. هرمان هسه، اشتفان سوایگ، توخولسکی و والتر بنیامین همگی به ستایش آثار والزر پرداخته بودند و هریک بیشوکم تحت تأثیرش بودند.
«بچههای تانر» از رمانهای شناختهشده والزر است که بهتازگی با ترجمه علی عبداللهی در نشر نو منتشر شده است. این رمان اولین و درعینحال تنها اثر بلند و نیز نخستین رمان از سهگانه مشهور والزر است: «بچههای تانر» «دستیار» و «یاکوب فون گونتن» که هر سه از زبان اصلی به فارسی برگردانده شدهاند.
علی عبداللهی در مقدمهاش، والزر را از نویسندگان کلاسیک-مدرن زبان آلمانی و از پایهگذاران ادبیات منثور آلمانیزبان سوئیس دانسته است. والزر جزء نسل دوم نویسندگانی است که به فاصله اندکی پس از نسل اول، پس از کسانی چون گوتهلد و گوتفرید کلر ظهور کردند و با خود جریانی مهم در ادبیات آلمانیزبان سوئیس پدید آوردند: «ماکس فریش، فریدریش دورنمات، و نویسندگان امروزیتری نظیر پتر پیکسل، فرانتس هولر، پتر اشتام، مارتین زوتر، ایلما راکوزا و... وامدار همین نویسندگان نسلهای قبلی هستند که خود بهواسطه همزمانی با کشور آلمان و اتریش، بسیار ملهم از ادبیات این سرزمین نیز هستند، ولی رفتهرفته توانستهاند صدای خاص و هویت سوئیسی خود را به وجود بیاورند».
والزر نویسندهای است که آثارش را بدون هیچگونه برگشتی برای تصحیح و ویرایش مینوشت. در مصاحبهای مشهور گفته بود که «بچههای تانر» را اوایل سال 1906 در «سه چهار هفته» پشت هم و بدون ویراست و حک و اصلاح نوشته است. «بچههای تانر» روایتی است از زندگی سیمون تانر و ارتباط و مناسبات او با برادران و خواهرش به نامهای کلاوس، کاسپار و هدویگ. سیمون شخصیتی قابل توجه با افکار و زندگیای مختص به خود است. پیکره اصلی رمان به روابط او با برادران و خواهرش مربوط است اما جز این، خاطراتی نیز از برادر دیوانهاش با نام امیل، مادر روانگسیختهای که مرده و پدرش نیز در رمان طرح میشود. در روایت رمان، صاحبان کار، صاحبخانهها، زنان و دوستان سیمون هم حضور دارند. رابطه سیمون با بسیاری از اینها رابطهای غریب همراه با تعلیق و انتظار است. او هیچگاه تمامعیار به رابطهای احساسی وارد نمیشود اگرچه عشق را میشناسد اما هیچوقت بهطورکامل رابطهای عاشقانه را آغاز نمیکند: «ازاینرو رمان در حد فاصل میان نزدیکی و دوری، همجواری و فاصله در نوسان است و همهجا در آن با تابوی روابط تنانی مواجهیم، مگر زمانی که سیمون در رؤیای خود از پاریس، اروس را هم میستاید، جز آن، در عالم واقع، هیچ رابطه تنگاتنگ و هیچ عشقی درنمیگیرد. واریاسیونهای منطق روابط زنان، نگاه دومی استعلایی برآمده از خویشاوندی بیولوژیکی خواهر و برادر را هم پیش میکشد: رابطه خواهر برادری بر ترجمان و همپوشانی یک نسل تأکید میگذارد. در محیطی که پیرامون سیمون شکل میگیرد، جمعی از مردان به هم مرتبط و در بدهبستان هستند، اینها طیف گستردهای را شکل میدهند که حوزهاش جایی است بین زندگی هنری و شهروندی و همچنین طیفی میان فردانیت و تجرد ناشکننده و صلب و فرصتطلبی و همرنگ جماعت شدن مطلق و خوشبختی سطحی و شوربختی محتوم و در کل کامیابی و ناکامی». یکی از برادران سیمون، امیل بههمراه خیل دیگر ناکامان، یک سر این طیف هستند و سر دیگر طیف برادر دیگر او کلاوس است که آدمی موفق و مسئولیتپذیر و شاغل و منظم و... است.
در این بین، سیمون آدم یکلاقبایی است که مدام باید همهچیز را از نو شروع کند و هر بار پس از مدتی کوتاه به نقطه صفر بازمیگردد. رمان با صحنهای آغاز میشود که سیمون وارد یک کتابفروشی میشود و بهگونهای که مختص به خود اوست از مدیر کتابفروشی تقاضای شغل میکند. او میگوید عاشق کتابفروشی است و مدیر آنجا را مجاب میکند که او را استخدام کند. مدیر میپذیرد به شرط آنکه او چند روزی به صورت آزمایشی در آنجا کار کند. پس از مدتی سیمون ناگهانی و یکباره زیر همهچیز میزند و آنجا را ترک میکند. سیمون در هیچجایی قرار نمییابد و مدام میان شغلهای مختلف در گردش است. به نوعی میتوان گفت او از کار اجباری و آنچه مارکس با عنوان ازخودبیگانگی صورتبندی میکند گریزان است. او یک بار میگوید که خیال دارد تا وقتی توش و توان دارد با زندگی مبارزه کند و البته مبارزه او مبارزهای است مختص به خود او: «میخواهم نه طعم آزادی را بچشم و نه مزه استراحت و تنآسانی را، از آزادی هم بیزارم، اگر همینطوری جایی افتاده ببینمش، دورش میاندازم، مثل سگی که استخوانی را دور میاندازد». او در جایی دیگر زندگی مدرن را پادگانی بزرگ میداند و خود را هم سخرهگر مینامد. او یک بار خودش را اینگونه معرفی میکند: «من امید چندانی ندارم. البته اگر بخواهم فارغ از خلافگویی حرف بزنم، نباید این را بگویم. من سرشار از امیدم. هرگز، هرگز امید ترکم نمیکند. پدرم یک آدم فقیر ولی سرزنده و خوشباش است که حتی از دور هم به ذهنش خطور نمیکند که روزهای بدحالی خودش را با روزهای درخشان گذشته مقایسه کند. او مثل یک جوان بیستوپنج ساله زندگی میکند و بههیچوجه به وضعیتش فکر نمیکند. من از این رفتارش شگفتزدهام، تحسینش میکنم و سعی دارم پا جای پای او بگذارم. وقتی او در این سن پیری و سفیدمویی باز هم میتواند سرخوش و کیفور باشد، پس حتما وظیفه پسر جوانش، سی یا حتی صد برابر اوست، اینکه سرش را بالا بگیرد و آدمها را با چشم یک آذرخش نگاه کند. ولی مادرم به من و در سطح وسیعترش به برادرانم دلنگرانی و فکرکردن به دنیا را عطا کرد. مادر حالا مرده است».
والتر بنیامین در متنی که در ابتدای کتاب آورده شده، از ترس و هراس خود والزر از «کامیابی» میگوید و مینویسد که این هراس در قهرمانهای داستانهای والزر هم وجود دارد. هراس از چه؟ هراسی نه از سر اشمئزاز از جهان یا هیجانزدگی بلکه هراسی که دلایلی «اپیکوروار» دارد: «آنها خیال دارند از خودشان لذت ببرند. و در همین (لذتبردن از خود) هم تقدیری سراسر غیرمعمول دارند». سیمون یک بار در برابر ابراز محبت زنی با خود فکر میکند که چیزهای دیگری برای فکرکردن دارد: «مثلا امروز صبح خوشبختم، احساس میکنم تمام اعضای بدنم را حس میکنم، پس خوشبختم و آنوقت دیگر به هیچ آدم دیگری در دنیا فکر نمیکنم، نه به زنی و نه به مردی، ساده بگویم به هیچی. آه، چه زیباست اینجا در جنگل در چنین صبح آفتابی. چه زیباست آزاد و رها بودن. حالا ممکن است روحی به من فکر کند، ممکن است او به من فکر کند یا نکند، ولی درهرحال روح من به هیچچیزی فکر نمیکند. چنین صبحی همیشه نوعی خشونت آشکار در من برمیانگیزد، اما این خشونت بههیچوجه آسیب نمیرساند، برعکس، زمینه اصلی لذت ناهوشیار بیخودانه از طبیعت است. باشکوه، باشکوه». سیمون آدمی سرگشته و مضطرب و تا حدی خودبزرگبین است که زندگیاش تصویری از اضطرابها و تنشها و شکستهای مدام انسان مدرن است.