برای کیومرث پوراحمد که از زمین رفت
سگرمههای درهمرفتهاش لبخند را از لبان دریا پاک کرده بود. خسته بود. آنقدر خسته که در جایی گفته بود: این روزها حوصله مردن را هم ندارد.
امید مافی: سگرمههای درهمرفتهاش لبخند را از لبان دریا پاک کرده بود. خسته بود. آنقدر خسته که در جایی گفته بود: این روزها حوصله مردن را هم ندارد.
اما مُرد. کارگردان نجیب که سالها در جلد کودک درونگرای پرده نقرهای فرو رفته بود، پیش از آنکه اردیبهشت از راه برسد و نیلوفران آبی مرداب بندر را زیبا کنند، نقطهای بر آخرین سطر سجل خود گذاشت و تمام. خالق قصههای مجید که با مجید و بیبی نسلی را عاشق جعبه رنگی کرد، در سراشیب این روزهای کبود غریبه با لبخند دوام نیاورد و مرگ را به سخره گرفت تا ماه از جسم خستهاش عبور کند و باران شمال غمهایش را شستوشو دهد.
از خواهران غریب که روزگاری تمام گیشهها را تسخیر کرد تا شب یلدا و اتوبوس شب راه زیادی بود... و شاید برای همین آقای بلندبالای سینمای ایران کنار درختان نارنج خورشید را به یقه پیراهنش سنجاق کرد و در اوج نسیان به یادمان آورد که در این روزگار دلآشوب، قلب آدمی دست به دست میگردد و در جایی از تپیدن باز میایستد.
حالا در غیاب مردی که میخواست به یادمان بیاورد پرنده مردنی است، باید سراغ آثارش را بگیریم و در اندیشههای کارگردانی که همیشه در لنگرگاه بیم و بلا از دنیای روشن کودکان حرف میزد و دریچهای رو به کوچههای خاکی دیروز میگشود، غرقه شویم.
خداحافظ آقای کیومرث پوراحمد عزیز. ما را و همه نامسئولان و ناهمراهانت را ببخش که در آتش تورم و تردید، تولدت را از یاد بردیم و پیش از آنکه شمعهای تولد 73سالگیات را فوت کنیم، غوطهور در بوی حلوای سوخته خبر بالگشاییات را کنار تمام خبرهای جنونآمیز و مأیوس این روزهای بویناک نشاندیم، بیآنکه نگران چین پیشانی مردی که بیواسطه ما را به گذشتههای ساده پرتاب میکرد، باشیم و از خود بپرسیم آنجا در کنار فانوسهای دریایی حق با تقدیر محتوم بود یا با خُلق تنگ کارگردانی که عمری در کنار مردم ایستاد و ماهها بود در کنج عزلت و عسرت، بهاریههای دلربایش را به روزنامهها نمیفرستاد. خداحافظ فرزند خوب نصف جهان.
دعا میکنیم در جوار بابونهها چشمانت را باز کنی و آسمان میان دستهایت چنان موج بردارد که خبرش به این سیاره مغبون برسد و هوا پر از شمیم فروردین شود. ما اینجا به رقص پیراهنت روی بند خانه ویلاییات چشم میدوزیم و منتظر بهار دیگری میمانیم تا با یک بغل شمعدانی و شبنم برگردی!