|

در باب خودکشیِ هدایت* و خودکشی‌های دیگر

مردی که نفسش را کشت یا بدن چه می‌تواند بکند؟

«بدبینی درمان‌ناپذیری که هدایت را واداشت تا بعد از یک زندگیِ دردناک -که در 1903 در تهران آغاز شده بود- در 1951 در پاریس دست به خودکشی بزند، چیزی بیشتر از وجود خودِ هدایت بود». یوسف اسحاق‌پور خودکشی هدایت را «امری وجودی» می‌خواند که حتی از حالت امر وجودی هم که ممکن است فقط بیانگر جنبه‌های شخصی باشد، خارج بود: «خودکشی هدایت از مقولۀ ضرورت بود».

مردی که نفسش را کشت یا بدن چه می‌تواند بکند؟
شیما بهره‌مند دبیر گروه فرهنگ‌

شیما بهره‌مند: «بدبینی درمان‌ناپذیری که هدایت را واداشت تا بعد از یک زندگیِ دردناک -که در 1903 در تهران آغاز شده بود- در 1951 در پاریس دست به خودکشی بزند، چیزی بیشتر از وجود خودِ هدایت بود». یوسف اسحاق‌پور خودکشی هدایت را «امری وجودی» می‌خواند که حتی از حالت امر وجودی هم که ممکن است فقط بیانگر جنبه‌های شخصی باشد، خارج بود: «خودکشی هدایت از مقولۀ ضرورت بود». نویسنده‌ای «غریب در دیار خود، تک و تنها در بین جماعت اُدبای ایرانی، و تنها در میانۀ شرق و غرب»، که قیافه‌اش شبیهِ یک خُرده‌بورژوا، یک کارمند اداری بود با چشمانی چون چشمان جغد و لبخندی اندوهبار و با حساسیتی عظیم و بیش از حد شکننده و بی‌دفاع در برابر زندگی که به‌رغمِ خواستِ خود، کارمند دون‌پایه اداره فرهنگ و هنر با چندرغاز حقوق بود تا حدی که ناگزیر شد کتابخانه‌اش را بفروشد تا به پاریس برود و کَلَک خود را در آنجا بکند. این وصفِ روزگار مطرح‌ترین نویسنده مدرن ما است که به قولِ اسحاق‌پور «تنها هم بود، بسیار بسیار تنها بود، خارج از هر مدار جغرافیایی، از اینجا مانده و از آنجا رانده، که میان یک جامعۀ سنتیِ در حال فروپاشیدن و مدرنیته‌ای که هنوز در آن پا نگرفته بود، در مغاک، در تهی‌بودی بی‌انتها، دست‌وپا می‌زد». اینجاست که پرسش اخلاقیِ «بدن‌ چه می‌تواند بکند؟» پیش می‌آید. پرسشی که اسپینوزا در بخش سومِ «اخلاق» طرح می‌کند: «هنوز کسی معلوم نکرده است که بدن چه می‌تواند بکند» اما آن‌هنگام که تمرکز بر بدن از قلمرو معرفت‌شناسی به قلمرو فیزیک منتقل می‌شود، اسپینوزا دیگر پذیرفته است که باید مطالعه تجربی بدن‌ها را پشت سر بگذاریم تا روابط و نحوۀ ترکیب آنها را بشناسیم. اینجاست که دیگر «قوانین تعامل بدن‌ها: رویارویی بدن‌ها، ترکیب و تجزیۀ آنها، سازگاری یا ترکیب‌پذیری آنها و کشمکش آنها» اهمیت پیدا می‌کند. بدنْ دیگر واحدی ثابت با ساختار درونی پایدار یا ایستا نیست، که برعکس، بدنْ رابطه‌ای پویاست که ساختار درونی و حدود بیرونی‌اش در معرضِ تغییر است. بنابراین آنچه «بدن» می‌خوانیم صرفا یک رابطه‌ای موقتا پایدار است. جهانِ فیزیکی بدن‌های در حالت حرکت و سکون، راهی به بحثِ بنیادین ساختار قدرت باز می‌کند: «به منظور اندیشیدنِ واقعی بر پایۀ قدرت، نخست باید مسئله را در رابطه با بدن مطرح کرد». در این رویکرد، مسئله قدرت با ساختار بدن ارتباطی وثیق پیدا می‌کند. دلوز در شرحِ خود از اخلاقِ اسپینوزا، تأکید می‌کند که بررسی این ساختار باید بر اساس قدرت تأثیرپذیری انجام شود نه بر اساس قدرتِ فعل: «ساختار بدن، ترکیب رابطه آن است. آنچه بدن می‌تواند انجام دهد، طبیعت و قدرتِ تأثیرپذیری آن است». اینکه بدن چه می‌تواند بکند و قابلیت چه تأثراتی دارد، با نظریه اسپینوزا در باب «کُناتوس» (یا کوشش) اتصال پیدا می‌کند که نشانگر تلاقیِ تولید و تأثر است. کُناتوس، همان قانون صیانت ذات (نفس) است که به باور اسپینوزا، «نخستین قانون طبیعت، اصل و ریشه همه عواطف و شامل همه اشیاء است». از اینجاست که بحثِ نیرو، توان یا قدرت مطرح می‌شود. «کناتوس مُعرفِ فیزیکی قاعده هستی‌شناختیِ قدرت است. از یک طرف، کناتوس ذات هستی است، تا جایی که هستی مولد است؛ کناتوس موتوری است که به هستی به‌مثابه جهان حیات می‌بخشد». پیوستگیِ مفهوم کناتوس و قدرت از این منظر اهمیت پیدا می‌کند که به این یافته اسپینوزا منتهی می‌شود: «نیرویی که انسان با آن در هستی خود پایدار می‌ماند، محدود است و قدرت علت‌های خارجی، به طور بی‌نهایت بر آن تفوق دارد». همین‌جا در بحثِ تأملات بر بدن و فیزیک اسپینوزایی متوقف شویم تا آن را در پیوند با قطعۀ کوتاه او در باب خودکشی بخوانیم. اسپینوزا در بخش چهارمِ کتاب «اخلاق» می‌نویسد: «انسان هرچه بیشتر در طلب آنچه برایش مفید است، یعنی حفظ وجود خود بکوشد و بیش‌تر بر این کار توانا باشد، به همان اندازه بیش‌تر فضیلت دارد. و برعکس، هر اندازه از آنچه برایش مفید است، یعنی حفظ وجود خود غفلت کند، به همان اندازه ناتوان است». توان، مفهومی کلیدی است که با بدن‌ پیوند دارد و به خوانشی سیاسی از بحث می‌انجامد. از نظر اسپینوزا هیچ‌کس جز آنکه مغلوب علل خارجی و علل مخالف طبیعت خویش است، نسبت به نفس خود و حفظ وجود خود بی‌اعتنا نیست. بنابراین، هیچ‌کس به اقتضای ضرورت طبیعت خود دست به انتحار نمی‌زند، بلکه فقط وقتی به این عمل مبادرت می‌کند که از ناحیه علل خارجی، مجبور شده باشد، و این اجبار به طرق متعدد تحقق می‌یابد. از مثال‌های اسپینوزا در شرح و بسطِ این نظریات می‌گذریم چراکه بحث بر سر اجبار عینی بیرونی است و مورد خودکشیِ هدایت بیش از این‌هاست. به هر ترتیب، در تمام حالات خودکشی، بدن علیه قانون طبیعت صیانت از ذات عمل می‌کند و از اینجاست که بحث «تغییر هویت» مطرح می‌شود. اسپینوزا معتقد است امر خودکشی مستلزم تغییر هویت افراد است. هر کسی که دست به انتحار می‌زند، این امکان وجود دارد که علل خارجی تخیل او را به حدی مختل کرده باشد که طبیعت جدید، مخالف با طبیعت پیشین بیابد. اما این تغییرِ انقلابی که فرد را از درون منقلب و سراسر دگرگون کند، تنها یکی از امکان‌هاست و اگر بخواهیم تمام این ایده‌ها و مفاهیم را در پیوند با هم بخوانیم، شاید بتوان این تلاشیِ نفس و اقدام علیه قانون صیانت ذات را با توان یا بهتر است بگوییم با نا-توانی هم‌بسته دانست. بدن‌هایی که در نسبت و مواجهه با بدن دیگر، ضمنِ حفظ تکینگی خود، صاحبِ توان یا قدرتی رهایی‌بخش می‌شوند. چنان‌که اسپینوزا در بحث کناتوس باور دارد صیانت نفس یا بالفعل بودن یک شیء، فقط مستلزم آن نیست که اشیاء صرفا برای صیانت نفس تلاش کنند بلکه همچنین آنها برای افزایش قدرت افعال خود جهت تداوم وجود خویش تلاش می‌کنند. به تعبیر دیگر، قدرت همواره «پتانسیل جمعیِ یک سرهم‌بندی است: توان ترکیبی از بدن‌ها». حال اگر بدنی نتواند در ترکیبی قرار بگیرد که توان پیدا کند یا توان خود را افزایش دهد، شاید دیگر صیانت از ذات ضرورت چندانی نداشته باشد. بدن‌های منفردِ بدون توان و قدرت، مصداقِ شخصیت‌های برخی از داستان‌های هدایت هستند که همایون کاتوزیان در دسته‌بندیِ خاص خود از داستان‌های هدایت آنها را با «بوف کور» و «سه قطره خون» و «زنده به گور» و «مردی که نفسش را کشت» نشاندار می‌کند و «نمایشی یک‌نفره» می‌خوانَد که به خودکشی و مرگ ختم می‌شود. داستان‌هایی که بیش از هر چیز روایت «خشم و ناامیدی و ازخودبیگانگی» هستند و بدنه اصلی این سنخ داستان‌های هدایت را «افکار درونی، وسواس‌ها، ناامیدی‌ها و خشم آشکار یا ضمنی قهرمان یا ضد قهرمان» ساخته‌اند. در «زنده به گور» خلوت‌نشین داستان زیر «افکار افسرده‌کننده و سرکوبگرش» دفن شده است. در «تاریک‌خانه» راوی خلوت‌نشین خصوصیات کم‌وبیش مشابهی دارد و برای خودش اتاقی ساخته که «سمبلی از آرامش و هشیاری طبیعی در رحم مادرش» است. در داستان «مردی که نفسش را کشت»، مبتدی صوفی با انکار نفسش در تمنای رهایی از نفس است. و همگی این شخصیت‌ها در نهایت خودشان را می‌کشند. از منظر اسحاق‌پور خودکشی وقتی است که هیچ راهی برای اشتراک با همنوعان در کار نیست. جایی که به هیچ نحوی نمی‌توان از تمدن گریخت: نه امیدی به تعالی و بخشایش هست و نه امیدی به ناکجاآبادی در جایی دیگر و نه دورنمایی سیاسی و به همین خاطر بود که هدایت به‌قولِ اسحاق‌پور، کاری را که بر عهده‌اش بود، در تنهاییِ زندگی‌اش، در اثرش به انجام رساند: «و این همان کاری بود که خودش برای خودش در نظر گرفته بود، همان کاری که می‌بایست و می‌توانست و می‌خواست انجام دهد. او که به‌تنهایی از عهده بیش از این برنمی‌آمد» و شاید از این‌رو بی‌آنکه خودکشی‌اش پاسخی به رویدادهای تاریخی عمده‌ای باشد که بشود گفت ناگهان پندارهای هدایت را فرو ریخت، درست به دلیل روشن‌بینی بود که «روشن‌بین‌ترین جانِ ایران در قرن حاضر» را به کشتن نفس خود کشاند، چراکه «راه دیگری جز گشودن شیرهای گاز در یک چهاردیواری محقر در غربت»، برایش نمانده بود. ناتوانیِ جمعی در خلق سیاست و امکان زندگی دیگری در روزگاری که هدایت در آن زیست، او را به کام مرگ کشاند. نور سیاهی که بر زندگی و آثار هدایت تابید، روشنی است که جزو ذاتی «کردار و اثر هدایت» است: «تا دنیا چنین است که هست، حقیقت از آنِ چیزی است که قدرت نداشته و با قدرت هم کنار نیامده است». اینجاست که صیانت نفس که یکی از بازوهای آن افزایش توان و قدرت بود، به کشتن نفس رضایت می‌دهد.

* نوزدهم فروردین، سالگرد خودکشیِ صادق هدایت است که در سال 1330 به مرگ خودخواسته این جهان را ترک کرد، در حالی که تنها یک یادداشت ناقابلِ یک‌خطی از خود به جا گذاشته بود که: «دیدار به قیامت، ما رفتیم و دل شما را شکستیم. همین» جسم بی‌جان هدایت را شب‌هنگام همان روز در آپارتمان کوچکش در پاریس پیدا کردند.

منابع: «بر مزار صادق هدایت»، یوسف اسحاق‌پور، ترجمه باقر پرهام، نشر فرهنگ جاوید/ «اسپینوزا: فلسفه‌ی عملی»، ژیل دلوز، ترجمه پیمان غلامی، نشر دهگان/ «ژیل دلوز: نوآموزی در فلسفه»، ترجمه رضا نجف‌زاده، نشر نی/ «تاریخ چیست؟»، مقاله «پیشینه‌های بوف کور»، همایون کاتوزیان، نشر مرکز