گفتوگو با هیوا قادر، نویسنده کرد به مناسبتِ انتشار «خانه گربهها»
محافظت از تنهایی
هیوا قادر از شاعران و رماننویسان مطرح سه دهه اخیر کردستان است. در اوایل دهه نود میلادی و پس از آزادی اقلیم کردستان عراق به کشور سوئد مهاجرت میکند و در آنجا پناهنده میشود. بیش از دو دهه در غربت زندگی کرد و به کار در رادیو و روزنامه و نشریات در کنار نوشتن شعر و داستان مشغول بود. تأثیر غربت در بسیاری از آثارش بهویژه در اشعار و رمان «خانه گربهها» دیده میشود. در این رمان که در ایران مورد استقبال قرار گرفت، نویسنده به تفاوتهای فرهنگی و تنهایی انسان غربی و شرقی و برخوردهایشان با هم به زیبایی پرداخته است.
مریوان حلبچهای: هیوا قادر از شاعران و رماننویسان مطرح سه دهه اخیر کردستان است. در اوایل دهه نود میلادی و پس از آزادی اقلیم کردستان عراق به کشور سوئد مهاجرت میکند و در آنجا پناهنده میشود. بیش از دو دهه در غربت زندگی کرد و به کار در رادیو و روزنامه و نشریات در کنار نوشتن شعر و داستان مشغول بود. تأثیر غربت در بسیاری از آثارش بهویژه در اشعار و رمان «خانه گربهها» دیده میشود. در این رمان که در ایران مورد استقبال قرار گرفت، نویسنده به تفاوتهای فرهنگی و تنهایی انسان غربی و شرقی و برخوردهایشان با هم به زیبایی پرداخته است. آثار قادر به چندین زبان ازجمله انگلیسی، روسی، عربی و فارسی ترجمه شده است. او در کنار نوشتن شعر و رمان از فعالترین مترجمان کُرد است و ترجمههای بسیاری از زبان عربی و سوئدی ازجمله رمانهای ثافون نویسنده فقید کاتالونی و رمان «جنگ چهره زنانه ندارد» و برخی از آثار آدونیس و کتابهای سفرنامه و نقد ادبی و داستانهای کودکان بسیاری در بین آثارش دیده میشود. او همچنین بیش از دو دهه روزنامهنگاری به زبان کردی و سوئدی انجام داده است. چندین سال سردبیر بهترین مجلات کردی ازجمله «ادبیات معاصر»، «ادبیات عصر نو» و «رهند، بعد» بود که مجله رهند را به همراه بختیار علی و چند نویسنده دیگر کرد در غرب چاپ میکردند و همزمان در اروپا و کردستان پخش میشد. یکی از پروژههای مهم او ترجمه صد کتاب شاهکار ادبیات کودک به زبان کردی است. هیوا قادر در سال ۱۴۰۱ به دعوت نشر ثالث به نمایشگاه بینالمللی کتاب آمد و دیدار و گفتوگویی با خوانندگان آثارش داشت. در این دیدار منتقدان ایرانی نیز در نشستهایی با او به نقد و بررسی آثارش پرداختند. در گفتوگوی پیشرو هیوا قادر از تجربه تبعید، نوشتن در غربت و «خانه گربهها» میگوید که یکی از مضامین اصلیاش زندگی در غربت است.
سلیمانیه پایتخت روشنفکری کردستان و شهر جنبشهای بزرگ اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، در صد سال گذشته بیشترین فعالیتهای فرهنگی و سیاسی را داشته و تاریخ کوتاه اما درخشانی دارد، بهویژه در حوزه فرهنگ. نهتنها در سطح کردستان، بلکه در سطح خاورمیانه. ابتدا درباره جایگاه فرهنگی-ادبی سلیمانیه در ادبیات کرد بگویید.
به نظر من شهر جز اینکه تفاوتها را درون خود جمع میکند، درعینحال نوعی تخیل جمعی را درون خود دارد که میتواند دیدگاه ویژهای را نسبت به زندگی میان مردم شهرنشین به وجود بیاورد. همچنین دربردارنده برخی از ارزشهای اخلاقی، اجتماعی و سیاسی است که با وجود تفاوتها تا اندازهای همگان بر آن متفقالقولاند. اختلافات بزرگی که از آغاز تأسیس شهر سلیمانیه درون سران «بابانی» در رابطه با قدرت وجود داشته است، بعدا با نقشه ترکیه عثمانی و ایران صفوی، آن عمارت از بین میرود. شکست بزرگ این سقوط تبدیل به آگاهی سیاسی بین مردم شهر میشود. بعد از آن، شهر بین دو طریقت قادری و نقشبندی تقسیم میشود. هر دو طرف آنها شعرا و نویسندگان و اهل قلم خود را دارند. سالها بعد اولین حزب مدرن به این شهر ورود پیدا میکند که حزب کمونیسم و بعد از آن احزاب کردی است. در دوران بابانیها ادبیات جایگاه خاصی پیدا میکند و زبان کردی با پشتیبانی سه شاعر مهم و ساختارشکن مانند نالی، سالم و کردی که خود را از معانی و دلالتهای زبان عربی و فارسی و ترکی جدا کرده و مثل دیگر شعرای کرد با زبان شعری سابق نمینوشتند، دگرگون شد. از اینجاست که آفتاب درخشان قرن جدید ادبیات کردی طلوع میکند و در این شهر آثاری به وجود میآید که با آنچه پیشتر در تاریخ ادبیات کرد وجود داشته، متفاوت است. شعرا در یک آن، جایگاهی ادبی و سیاسی در جامعه به دست میآورند. با پیشرفت زبانی در آثار ادبی و فاصلهگرفتن از تأثیرات مستقیم دیگر زبانها، زبان کردی سلیمانیه و اطرافش به یکی از پایههای بزرگ فرهنگ و ادبیات کرد تبدیل میشود. از اینجاست که مردم سلیمانیه به طور کلی زندگی سیاسی پیدا میکنند؛ یعنی احساس تعهد و مسئولیت نسبت به مسائل فرهنگی، اجتماعی و سیاسی پیدا میکنند و همچنان نسبت به کردبودن خود متعهد میشوند.
از آغاز تأسیس شهر، کردهای یهودی، مسیحی، کلدانی، آشوری و ارمنیها همه نقش مهمی در توسعه شهر داشتند. اولین اعتراض جدی و عمومی در برابر انگلیسها به شکل راهپیمایی در آغاز سال 1900 در این شهر اتفاق میافتد؛ اما بعد با ریختن خون به آن پایان میدهند. شهر سلیمانیه برای اولین بار با هواپیماهای انگلیسی بمباران شد. در همان زمان در «غار جاسنه» روزنامهای به همت شیخ محمود به زبان کردی چاپ میشد. چند سال بعد پیرمرد شاعر از ترکیه برمیگردد و روزنامه «ژین» را چاپ میکند. چندین چاپخانه دیگر به شهر آورده میشوند و چندین نشریه سیاسی، اجتماعی و حزبی در این شهر همزمان منتشر میشوند. اولین سینماها در این شهر تأسیس و با استقبال زیادی روبهرو میشوند. مردم شهر همه شبها به سینما میروند و این تفریح فرهنگی تبدیل به یک پدیده اجتماعی میشود. هنر موسیقی و تئاتر در این شهر وارد مرحله تازهای میشود و توسعه پیدا میکند. سرود ملی و همچنان جشنهای ملی ازجمله جشن نوروز و تاریخ کردستان وِرد زبان همه میشود. آثار شعرای انقلابی به صورت کتاب در این شهر چاپ میشود و همگان آن را از بَر میکنند. سالهای میانی قرن پیش، زمانی که هنوز دین جایگاه سیاسی و ایدئولوژیک پیدا نکرده بود، چنانکه امروزه میبینیم روحانیون نقش بزرگی در زنده نگهداشتن و توسعه فرهنگی داشتند و دستنوشتههای شعرای کهن و قدیم را تصحیح و چاپ میکردند؛ بهویژه از طریق شرح و تفسیر آثار کهن و شعرای کلاسیک کرد. تا جایی که شهرت و محبوبیت سلیمانیه به حدی در میان کردها پخش میشود که شام در سوریه تبدیل به جایگاه مقدس برای صوفیان میشود و تصمیم میگیرند تا در آنجا بمیرند و صاحب مقبره شوند. سلیمانیه هم به چنین مکان محبوبی تبدیل میشود که بسیاری از شاعران و هنرمندان شهرهای دیگر کردستان ترکیه و سوریه و ایران یا به آنجا میآیند یا وصیت میکنند که پس از مرگ در قبرستان «سیوان» شهر سلیمانیه دفن شوند.
به نظر میرسد بهترین نویسندههای کرد از نسل شما هستند که شروع و اوج کارشان دهه هشتاد میلادی در شهر سلیمانیه بوده است و تحت فشار سانسور و سرکوب شدید حزب بعث قرار داشتند. درباره ادبیات کرد و فرازونشیبهای آن دوران خفقان در این شهر بگویید، بهویژه از آثار و روزگاران همنسلان خود. نسل شما را میتوان نسل نویسندگان جنگ نامید، کشور عراق دهه هشتاد میلادی قرن گذشته و بهویژه کردستان در شرایطی بسیار بحرانی به سر میبرد. جنگ و زندان و فرار سربازان. بخشی از جوانانی که در آن روزگار نوشتن را آغاز کرده بودند، یا به زندان افتادند یا از سربازی فرار کردند و به ایران یا غرب گریختند. از آن روزگار، سختیها و فضای ادبیاش بگویید.
من بر این باورم، هرکس که از درون آن جنگ عبور کرد تا ابد خون از او جاری است. من سه جنگ را تجربه کردهام، جنگ دائمی کرد و بعث و جنگ کرد و کرد را هم دیدهام، پس زخمهای من هیچ وقت التیام نمیگیرد. در حقیقت کسی که جنگ را تجربه میکند و ترس و وحشت و تراژدیهای آن را تجربه میکند، شبیه کسانی نیستند که جنگ را مطالعه میکنند و از دور نظارهاش میکنند، یا فیلم آن را میبینند. ممکن است جنگ تا ابد انسان را به فردی ساکت و خاموش بدل کند. ممکن است باعث شود هرچه دربارهاش بگویید یا بنویسید باز فکر کنید چیزی نگفتهاید. انسان موجود قدرتمندی است که توانایی فراموشکردنش نسبت به یادآوریاش بیشتر و قویتر است. به همین خاطر است که میتوانیم تحمل کنیم. من بر این باورم که نویسندگان کرد نخبگانی هستند که به جای همه، تبدیل به یادگار و خاطره جمعی بزرگ همه دورانها و مراحل خونینی شدند که انسان کرد از درون آن عبور کرده است.
به یاد دارم، سیزده، چهاردهساله بودم، بعدازظهر یک روز غرق در خیالات خود بودم، چند قدم مانده بود به چایخانه پایینتر از مسجد خانقاه برسم، سرم را بلند کردم و مردی را که لباس خاکستری کردی پوشیده بود دیدم. روی صندلی چوبی جلوی چایخانه نشسته بود. بلند شد دست در جیب کرد که پول چای را بدهد، چند قدم آن طرف «ستوان محسن» که یکی از قاتلان وحشتناک گارد ویژه حزب بعث بود، ناگهان برخاست و به آن مرد شلیک کرد. هرچه فشنگ در تپانچهاش بود به او شلیک کرد. همزمان پیاله و صندلی و چای سقوط کردند و همه از آنجا گریختند. در آن لحظه انگار کسی من را هل بدهد یا مانند اینکه دستی آهنی از پشت نگهم دارد، مثل خوابگردی راه میرفتم و نمیایستادم تا بالای سر مرد کشتهشده رفتم. خون از او فوران میکرد. جای گلولهها چشمانم را به سوی خود کشاند تا لحظهای که مرد. بعد هم با همان گامهای خوابآلود آنجا را ترک کردم و در آن خیابان خالی و خلوت حرکت کردم. از دور صدای لاستیک ماشین نظامی را که ستوان محسن سوار آن شد و از آنجا رفت، شنیدم. آن لحظه مرگ برای من نوجوان بزرگترین ضربه کشنده بود. این صحنه در جایی از خاطرات من حک شده است که تا ابد نمیتوانم فراموشش کنم. جنگ کرد علیه بعث برای من و نسل من تبدیل به نوعی هویت شده بود که درون زبان و تخیل ما همیشه حضور دارد و نمیتوان از آن جدا شد.
خانه ما در محله چهارباغ نزدیک اداره اطلاعات و اماکن منطقه نظامی بود. وقتی شبها پیشمرگهها وارد شهر میشدند، درگیری نزدیک خانه ما شروع میشد. ناگزیر همه خانواده ما به زیرزمین خانه میرفتیم و چون این درگیریها شبهای زیادی اتفاق میافتاد و مدام تکرار میشد، بهناچار فرش و تلویزیون و رادیو را به زیرزمین برده بودیم و بیشتر آنجا مینشستیم. وقتی پدرم رادیو را روشن میکرد، صدای بیسیمهای آنها را در رادیو میشنیدیم و همه گوش میدادیم. من حرفهایی را که به عربی بود، متوجه نمیشدم؛ اما صدای بیسیم پیشمرگهها را که قاطی صدای رادیو میشد، میشنیدم. همه در جای خود میایستادیم، مادرانمان برای پیشمرگهها دعا میکردند و برادران بزرگم تحسین و ستایششان میکردند. وقتی هم پیشمرگهها شروع میکردند به فحاشی به آدمهای مزدور و سربازان دولت، پدرم صدای رادیو را کم میکرد و لبخند میزد. چندین بار در کوچه ما صدای التماس سربازهای عرب را میشنیدیم که پیشمرگهها آنها را دستگیر میکردند و پس از آن صدای زنجیر تانکها را میشنیدیم که عبور میکردند و جسد خونآلود پیشمرگهها را با خود میبردند. صبحهایی هم بود که از خواب بیدار میشدیم، خون و اجساد آنان را میدیدم که تانکها به دنبال خود کشیده بودند.
کودکی من درون آن روزگار سرشار از خون و وحشت و جنگ گذشت. بههمینخاطر خیلی زود بزرگ شدم و در بزرگسالی تبدیل به پسری خجالتی شدم که بیشتر غرق در صفحات کتابها بود و چنانکه میگویند «کِرم کتاب» شده بودم. هرچه بیشتر میخواندم بیشتر از جنگ و حزب و خشونت نفرت پیدا میکردم. در شلوغی خانوادهام همواره غرق در تخیلات خود بودم. از کلاس چهارم و پنجم تا سوم متوسطه در بیشتر کلاسها به معلم گوش نمیدادم و کتابهای ادبی میخواندم. وقتی هم به خانه میآمدم دوباره تا دیروقت کتاب غیردرسی میخواندم تا حدی که مطالعه، دیوار بلندی بین من و واقعیت زندگی ساخت. نوجوانیام در میان سکوت و اندوه و شرم گذشت. در کنار اینها ورزش میکردم و همیشه در ورزشهای فوتبال و دو موفق بودم. در آن روزگار تعجب میکردم که دوستانم چطور در مدرسه نمرات بالا میگیرند؟ زیرا که در آن روزگار بسیار تلخ و تاریک و ترسناک، دشوار بود که بتوانی دانشآموزی با معدل بالا باشی. اولین ابیات شعرم در قسمت نامههای خوانندگان در سال ۱۹۸۴ در مجله «بیان» به چاپ رسید. در آنجا نوشته بودند شعرت خوب است؛ اما هنوز کار دارد و باید بیشتر بخوانید. من خیلی پیش از آن زمان درگیر نوشتن بودم. دزدکی مینوشتم و اجازه نمیدادم که کسی ببیند و بفهمد. حتی خجالت میکشیدم از اینکه به خواهر و برادرهایم نشان بدهم. آنها هم نمیدانستند که من مینویسم. چند سال بعد برخی از نوشتههایم را به دوستانم نشان دادم. وقتی از آنها تعریف میکردند عصبانی میشدم؛ زیرا که میدانستم خوب نیستند. اولین کتاب در زندگیام را پیش از مجله کودکان خواندم. رمان «قلعه دمدم» اثری از عرب شمو بود.
بیشتر روزها بعد از مدرسه به کتابخانه عمومی شهر میرفتم و کتاب میخواندم. بیشتر دوران مطالعه من در آن کتابخانه بود. وقتی به تصویر پیرمرد شاعر خیره میشدم که روی دیوار کتابخانه بود، به این فکر میکردم که روزگاری آن مرد مدیر این کتابخانه بوده است. کافی بود تا در سکوت غرق در کتاب و کتابخانه شوم. بچه بودم و برای اولین بار رمان «زوربای یونانی» نیکوس کازانتزاکیس را به زبان عربی در آن کتابخانه خواندم. در آن دوران کتابهای کردی بسیار کم بود و آن تعداد کم هم عطش ما را برطرف نمیکرد. تعدادی مجله کردی و عربی وجود داشتند که همواره آنها را مطالعه میکردم. خیلی وقتها یک هفته با دوستانم در نوبت میماندیم تا کتاب به ما برسد و بخوانیمش. در مدت چند سال بیشتر اشعار شاعران کلاسیک کرد را از بَر کردم. عمق مطالعات من زمانی بود که از رفتن به سربازی سر باز زدم و در جنگ عراق و ایران شرکت نکردم. در آن روزگار بیشتر در خانه میماندم. وقتهایی هم که به بیرون میآمدم از کوچهپسکوچه راه میرفتم و از رفتن به خیابانهای اصلی شهر خودداری میکردم؛ زیرا خیابانهای اصلی لبریز از گارد ویژه بود و کسانی مثل من را دستگیر کرده و به جبهه میفرستادند. کار به جایی رسید که مأموران دولت سر کوچهها هم میایستادند تا هر کس را که از خانه بیرون میآمد دستگیر و به جبهه بفرستند. روزگاری بسیار ناخوش و دشوار و لبریز از وحشت و مرگ بود. من و نویسندگان همنسل من شاید تاکنون هم بهطور کامل نتوانستهایم از فوبیا یا خاطرات تلخ آن روزگار خونین بیرون بیاییم که جنگ در تخیل و شخصیت ما به وجود آورده است. از همه سختتر هم جبری است که درون زبان کردی وجود دارد و هنگام نوشتن نمیتوانید خود را از تخیل و آن اندیشه خونین دور نگه دارید که درون زبان کردی حضور دارد و بیتردید مربوط به تاریخ مداوم جنگ و کردبودن و تراژیکبودن آن دارد.
به این ترتیب، سالهای دهه هشتاد میلادی ما در ترس و وحشت زیستیم. سلیمانیه بهگونهای تبدیل به زندانی بزرگ شده بود. بعد از نیمه دوم دهه هشتاد، بعث با درستکردن خیابانی شصتمتری که دور شهر کشیده بود، کل شهر را تبدیل به زندانی بزرگ کرد و رفتن به فراسوی خیابانها قدغن بود. آغاز جنگ عراق و ایران خود فاجعه بزرگی بود. ما همگی علیه آن جنگ بودیم و نمیخواستیم در آن شرکت کنیم. تمام روزنامهها، مجلات، تلویزیون و رسانهها بهطور کلی معطوف به خبر و تبلیغات جنگ شده بود. روزانه خیابانها لبریز از پلاکاردها و پارچههای سیاه بود. نام سربازهای کشتهشده روی آن نوشته شده بود و اجساد آنها از خط مقدم جنگ برمیگشت. حتی سربازهایی را که نمیخواستند در جنگ حاضر باشند میکشتند و روی تابوتهایشان مینوشتند «ترسو» و گردانهای ویژه حکومتی آنها را گلولهباران میکردند و بهعنوان خائن وطن، به خانوادههایشان تحویل داده میشدند.
سالهای دهه هشتاد میلادی بزرگترین موج مهاجرت جوانان کرد به ایران آغاز شد و از آنجا به اروپا. در آن سالها آثار ادبی با بحران روبهرو بود. گروههای ادبی کوچک و کوچکتر میشد و از هم جدا میشدند. مجلههای کردی را تعطیل یا ناچارشان میکردند در صفحاتی از مجلات به جنگ بپردازند و برای حزب بعث تبلیغات کنند. در آن دهه چندین و چند بار داخل شهر حکومت نظامی برقرار شد و رفتوآمد در شهر قدغن شد. جوانان زیادی که از سربازی فرار کرده بودند و هواداران جریانات و احزاب سیاسی دستگیر میشدند. پیش از اینکه آنها را زیر رگبار بگیرند، خونشان را میگرفتند و به بیمارستان نظامی میفرستادند. بعد هم برای همیشه آنها را میبردند و اجسادشان را هم پس نمیدادند.
بیشک در چنین شرایطی نوشتن هم ریسک بزرگی بود، به تفکر و اندیشه بزرگ نیاز داشت تا بتوانید ادامه بدهید. پس از پایان جنگ ایران و عراق در 1988، بیشتر ما که سرباز فراری بودیم مورد عفو عمومی قرار گرفتیم. در سالهای پایان جنگ بود که روند نابودی و سوختن پنج هزار روستای کردستان همچنین عملیات انفال و کشتن 182 هزار کرد و مخفیکردن آنها در بیابانهای مرز اردن و عربستان آغاز شد. پس از آن جنگ عراق با کویت و بعد هم جنگ آمریکا و عراق و در سال 1991 قیام مردمی کردستان علیه حزب بعث اتفاق افتاد و بعثیها را از سلیمانیه و تمامی اقلیم کردستان عراق بیرون راندند.
در آن شرایط سخت و دشوار، میان دود جنگهای پیدرپی، در آغاز سالهای دهه هفتاد میلادی تا پایان دهه هشتاد، ادبیات کاملا تحت تأثیر فضای ایدئولوژی و سیاست حاکم قرار گرفته بود. در آن بیست سال در جبهه مخالف هم ادبیات رئالیسم سوسیالیستی بر بقیه ژانرها برتری پیدا کرده بود. ادبیات کردی چنان تحت تأثیر قرار گرفته بود که در بیشتر آثار ادبی تنها یک نوع شخصیت انقلابی دیده میشد که بیشتر شبیه سوپرمن بود. شخصیتی تصنعی و ساخته ذهن ایدئولوژیست که بههیچوجه شکست نمیخورد. این برای ادبیات و فضای آن روزگار یک فاجعه بزرگ بود. به همین خاطر است که اکنون به ندرت میتوانید آثاری شاخص و نوشتهشده در آن روزگار را بیابید و بخواهید آنها را دوباره بخوانید.
قیام 1991 آرزوی بزرگی برای کردهای عراق بود که نتیجه تراژیکی در پی داشت. آن فرصت تاریخی مهم از دست رفت و شمار بسیاری از شاعران و نویسندگان آن سرزمین، مانند شما و همنسلانتان که پیشتر سالهای دوزخی دوران بعث را تحمل کرده بودید، پس از آزادی کردستان مهاجرت کرده و به غرب رفتید. میتوان گفت یکی از دلایل انتقادیبودن ادبیات شما و همنسلانتان، بهویژه در کردستان عراق این بوده است که ادبیات آینه تمامنمای روزگار خود است. ممکن است درباره ویژگی ادبیات نسل خود بهویژه پس از پایان جنگ ایران و عراق و آزادی کردستان و مهاجرت توضیح دهید؟
همه ما خشمگین کردستان را ترک کردیم و به اروپا رفتیم. سالهای زیادی آرزوی بزرگ ما رهایی از زندانی بود که تمام سالهای جوانیمان در آن نابود شده بود. قیام رؤیایی بود که همه انتظارش را میکشیدیم اما با وقوعش متوجه شدیم که ما یک بار دیگر وارد مرحله باریک دیگری از زندگیمان شدهایم. این بار جنگ و نبرد ما با تفکر احزاب کردی بود که زاده کوه بود نه شهر. چنان تشنه قدرت بودند که به همه اقشار جامعه حمله برده بودند، بدون اینکه بتوانند کوچکترین تغییر را در خود به وجود بیاورند و هیچ چیزی از آنچه از کوه با خود آورده بودند تغییر بدهند. از اینجا مرحله تازهای برای همه ما شکل گرفته بود. اگر مرحله قبلی زندگی ما مقاومت و ماندن بود، مرحله جدید چنین فرصتی را به ما نمیداد و حتی مجال پرسش هم به ما نمیداد و ادبیات ایدئولوژیک و حزبی تولید میشد و اندک بودند نویسندگانی که آثار ادبی متفاوت و مستقل نسبت به جریان غالب بنویسند.
مرحله بعد از قیام 1991 کاملا متفاوت و نو بود. سانسور از میان برداشته شده بود، سؤالات تازهتری مطرح شد، روزنامهها و رادیو و تلویزیون مستقل و غیر حزبی تأسیس شد، زبان کردی بیشتر رشد کرد و وارد مرحله جدیدی از توسعه و گسترش شده بود و به سرعت پیشرفت میکرد و پوست میانداخت. در حدی که هیچ نیرویی نمیتوانست آن را متوقف کند. اگر دوران پیشین ادبیات کرد دوران ادبیات مقاومت علیه سیستم حاکم بود، دوران پس از قیام دوران انتقاد علیه سیستم حاکم کرد در کردستان بود. پس از قیام ادبیات کرد شبیه هیچ مرحلهای از دهههای پیشین نیست. این درست است که من و بسیاری از دوستانم تبعید خودخواسته را انتخاب کردیم و هر یک به کشوری رفتیم و زبان خارجی فراگرفتیم و درون فرهنگهای دیگر زندگی کردیم و دروازههای کتابخانههای دنیا به روی ما گشوده شد. همین هم باعث شد فردگرایی و متفاوتبودن از ویژگیهای مهم پس از قیام باشد و به سرعت رشد کند؛ بهویژه میان نویسندگانی که کردستان را ترک کرده و به غرب رفته بودند و نویسندگانی که پس از قیام در غرب مؤسسه فرهنگی فکری و پژوهشی «رهند» (بعد) را تأسیس کردند که کتابها و مقالات خود را تحت عنوان این مؤسسه منتشر میکردند.
زندگی در غربت غرب چه چیزی به شما بخشید و چه چیزی را از شما گرفت و چه تأثیری بر ادبیات شما داشت؟
تبعید برای من تولد دیگری بود. در آنجا خود را ویران کرده و دوباره از نو ساختم. در این تولد دوباره آزار بسیاری متحمل شدم، اما آگاه بودم نسبت به اینکه این درد و آزار تولد دوباره از نو ساختن است. خیلی دردناک بود، اما مرحلهای لبریز از تفکر و پرسشگری بود. بر این باورم که هر نوع تولد دوبارهای ابتدا با جنگ علیه خود و علیه درون شروع میشود و بعد آن به جنگ به بیرون از خود میرسد و با اطراف و نظم حاکم درگیر میشود. به هر حال سختترین مرحله برای نویسنده مرحله زندگی در تبعید است. چون مانند شروع از نقطه صفر است؛ یعنی درهم شکستن و ترککردن همه افتخارات گذشته و از نو شروع کردن. برای این کار به نیروی عظیم، طاقت و حوصله بسیار و نظم بینهایتی نیازمندیم که شاید هر نویسندهای توان آن را نداشته باشد. یکی از مشکلات اولیهای که نویسنده در تبعید با آن مواجه میشود، تردید و نگرانی نسبت به سرزمینی است که آن را ترک کردهاند، اما این موقعیت هم پیچیده و هم پر از مسئله و معضلاتی است که ممکن است نویسنده را در قفس طلایی خاطرات گذشتهاش قرار بدهد و نتواند از آن خارج شود. خارجشدن از این قفس، گام اول خودسازی حقیقی نویسنده برای شروع به کار است.
تبعید زبان کردی را صد برابر برای من دوستداشتنیتر کرد، طوری که کمکم زبان داشت به سرزمین حقیقی من تبدیل میشد. در آنجا بود که پی بردم هر کجا باشم سرزمینم با من است. در عین حال، زبان تبدیل به تبعیدگاه دیگری شد در آن تبعید. تبعید به آن معنی که به عنوان یک شاعر نمیتوانید تمام آنچه را که میخواهید بگویید و ببینید و ارائه بدهید که تاکنون گفته نشدهاند و تا حدی ناممکن هستند. به همین خاطر تبعید من را به چنان عاشقی نسبت به زبانم بدل کرد که پیشتر هرگز آن عشق را به آن شدت و ژرفا درک نکرده بودم. پیشتر که در سرزمینم بودم زبانم نتوانسته بود چنان در ارتفاع من را به پرواز دربیاورد که در تبعید میبرد و میتوانست من را به همه راهها و مکانها و هزارتوهای تخیل همراه خود کند. شاید دلیلش این باشد که من در سرزمینم جز زبان چیزهای دیگری را در اختیار داشتم اما در تبعید تنها زبان را در اختیار داشتم. آنچه تبعید به من بخشید، آموختن زبان و اختلاط با فرهنگهای دیگر، نترسیدن از جستوجو، سفر و گشتن درون دنیا بود؛ زیرا در پس ذهن هر کردی وحشت از سفر حضور دارد، چراکه به احتمال زیاد سفر یعنی بازنگشتن. تبعید چشم دیدن و تأمل ژرف به من بخشید، سبب شد که بیش از حد تنهایی را دوست داشته باشم. تنهایی که اکنون بزرگترین سرمایه من است؛ درون آن میاندیشم و مینویسم. متأسفانه باید بگویم زیباترین چیزی که تبعید از من گرفت و من را متأثر کرد، معصومیتی بود که در میان همه جنگها اجازه نداده بودم از دستم برود و در آنجا از دست رفت. معصومیتی که نیروی عظیم شاعرانگی و نگاه و تأملی کودکانه لبریز از شگفتی و تحیر درونش بود و میتوانستم به وسیله آن دنیا را ببینم. پس از آن بود که بزرگ شدم و شروع کردم به رمان نوشتن.
بسیاری از نویسندگان شرق، بهویژه بخش خاورمیانه، هنگامی که به غرب میروند تا حدی توانایی نوشتن را از دست میدهند و کمکار میشوند و برخی از آنها سطح آثارشان بسیار نزول پیدا میکند. البته شما یکی از آن نویسندگانی هستید که خلاف این جریان حرکت کردید و آثاری که در غرب نوشتید رو به رشد بوده و ازجمله نویسندگان موفق و پرکار بودهاید. دلیل توقف برخی از نویسندگان ساکن غرب را در چه میبینید؟ چقدر مهم است که نویسنده در جامعه خود ساکن باشد و در ارتباط مستقیم با جامعهای باشد که درباره آن مینویسد؟ دلیل کمکاری نویسندگان شرقی ساکن غرب چیست؟ ممکن است دلیلش این باشد که نه دیگر جزئی از اینجا هستند و نه آنجا؟ به معنای دیگر رابطه عمیقی با جامعه خود ندارند و از طرفی هم نتوانستند با جامعه غربی ارتباط برقرار کنند؟
نویسندهبودن در هر جای دنیا جستوجو و مطالعه مداوم میطلبد. این کار در اروپا برای یک نویسنده کرد بسیار دشوار است، زیرا به زبان کردی مینویسد و نمیتواند از راه نوشتن امرار معاش کند. ناچار است کار کند، وقتی هم که سر کار دیگری رفت، دیگر نمیتواند تماموقت نویسنده باشد. اگر هم سر کار نرود با مشکلات بسیاری رودررو خواهد شد و زندگی سختتر میشود؛ اما اگر به عنوان نویسنده عقیده نداشته باشید که نوشتن جز عشق، رؤیای بزرگ شماست و بخش اعظمی از زندگیات را تشکیل میدهد، نمیتوانی ادامه بدهی. درست است که بسیاری از نویسندگان دنیا تبعید میشوند و لذت زندگی روزمره آنها را با خود میبرد و درون خود غرق میکند، اما باید این حقیقت را نیز بدانیم که بخش مهم و عمده ابداعات ادبی اکثر ملتها در تبعید نوشته شده است. این مسئله نهتنها ادبیات بلکه سینما و ژانرهای دیگر هنری را نیز در برمیگیرد. تبعید نقش مهمی در پیشرفت و دوباره از نو ساختن ادبیات خود و به طور کلی شکلدادن به فرهنگ خود دارد. نویسندگان وقتی که تبعید میشوند همزمان دارای یک گنجینه بزرگ با ابعاد بسیار به نام خاطره میشوند. فضایی که پیشتر بخشی از زندگی بوده و هنوز تبدیل به گذشته نشده؛ یعنی تئوریزهنشده است، چون کودکی برای بیشتر نویسندگان چشمه بینهایت تخیل است. به همین شکل تبعید برای نویسندگان منبع الهام و چشمه عظیم خاطرات میشود که میتوان مدام دربارهاش نوشت و به آن برگشت. من بر این باورم به هر زبانی که بنویسید، به وسیله زبان به جامعه و زادگاه خود نزدیک هستید، به همین خاطر به تبعید رفتن و زیستن در سرزمین دیگر دلایل مستقیمی نیستند برای ادامهدادن به نوشتن، بلکه آنچه مهمتر و تأثیرگذارتر است، نظم در مطالعه و نوشتن و آشنایی با ادبیات و اندیشه روز دنیاست. اینها هستند که باعث میشوند به کارتان ادامه بدهید و البته مهمتر از همه اینها اراده آهنین برای نوشتن.
زمانی که سرزمینتان را ترک میکنید و زبانهای دیگری یاد میگیرید و با فرهنگ دیگری آشنا میشوید، کار نوشتن سختتر میشود؛ مانند رفتن به درون جنگ است. نمیشود با همان نفس قبل از جنگ ادامه بدهید. به همین خاطر تبعید اگر تبدیل به جایی برای تولد دیگر نشود، تبدیل به جایی برای مرگ و فراموشی میشود. آنچه باعث میشود به نوشتن ادامه بدهید، آرزوها و ترسها و نیروها و تجربههای تازهای است که نویسنده در تبعید از سر میگذراند و با آن میتواند ادامه بدهد و همچنان بنویسد، به شرط آنکه بیش از پیش تلاش کند و خستگیناپذیرتر از پیش بیشتر کار کند و زحمت بکشد.
پس از قریب به ربع قرن زندگی در سوئد، به زادگاهتان سلیمانیه برگشتید. چطور شد تصمیم گرفتید پس از آنهمه سال به کردستان برگردید، در حالی که کردستان از لحاظ سیاسی و اجتماعی و اقتصادی شرایط خوبی ندارد؟
من در اروپا در طول هفته شاید میتوانستم تنها 10 ساعت به طور جدی کار نوشتن انجام بدهم و نویسنده باشم. یعنی زمان برای خواندن و نوشتن نداشتم اما حالا تماموقت نویسنده هستم و تمام زمانم در اختیار فکرکردن و نوشتن است. درست است که کردبودن مصیبت است، اما برای من مصیبتی عالی است، زیرا کردبودن یعنی کارکردن و اندیشیدن و نوشتن نه تسلیمشدن و فرار از مسئولیت. از روزی که به کردستان برگشتم شیوه خاص زندگی خود را دارم و این باعث شده است تا همیشه مرزی میان خودم و دیگران داشته باشم. در حقیقت من به این خاطر در کردستان زندگی میکنم که بهعنوان نویسنده زندگی کنم. میدانم که خیلی سخت است، اما گاهی خود کردبودن یک نوع سپر برای توانایی، مقاومت و تداوم است.
رابطه من با طبیعت و زندگی درون آن؛ یعنی محافظت از تنهایی که برای نویسندهبودن شرط اول است. من پرنده تنهایی هستم. مناسبات و جشنهای اجتماعی و شلوغی را دوست ندارم. درون این باغ مدام کار میکنم، میخوانم و مینویسم. افسوس دیر فهمیدم که زمان زیادی را به هدر دادم. حالا خیلی بخیلم، نمیخواهم به کسی وقت بدهم. وقتی که به سرعت گذشت زمان فکر میکنم، نویسندهای را متصور میشوم که در آخرین روزهای عمرش به خیابان میآید و زمان را از مردم گدایی میکند و به آنها میگوید هرکسی یک ربع ساعت از عمر خود را به من ببخشد تا بتوانم آخرین کتاب پیش از مرگم را بنویسم.
شما در ابتدا مانند همنسلانتان با شعر آغاز کردید و دو دهه است که بهعنوان شاعری مطرح شناختهشده هستید. بعد از آن، رماننویسی و ترجمه را شروع کردید. آیا شعر بهتنهایی پاسخگوی پرسشهای بسیار شما نبود که به رمان و ترجمه روی آوردید، یا لذت تجربههای گوناگون در ژانرهای مختلف سبب شد دنیاهای دیگری را بیازمایید؟
من سه دهه است که شعر مینویسم. اکنون هم در این ژانر فعال هستم. شاعر درونم را دوست دارم. او چشم حقیقی من است برای دیدن دنیا. تحیر و شگفتی من است در برابر بینظمی جهان و زندگی. پس از اینکه زبان سوئدی را یاد گرفتم، بیش از 15 سال است کار ترجمه میکنم، اما ترجمه را به عنوان حرفه و کار اصلیام انجام نمیدهم؛ یعنی ویژگیهای یک مترجم حرفهای را ندارم. ترجمه برای من آموختن و جستوجوی دیگری درون ادبیات است. زمانی که رمانی را ترجمه میکنم انگار جهان آن رمان را کالبدشکافی میکنم. میتوانم بسیاری از رازهایی را ببینم که نویسندهاش در لحظه نوشتن آن را در نظر داشته است. در حقیقت من کتابی را ترجمه میکنم که خودم خیلی دوستش داشته باشم در حدی که احساس کنم خودم آن را نوشتهام. آنچه ما را به جهان متصل میکند، پلهایی است که باید خود آن را بسازیم. ترجمه کاملا نقش پل ارتباطی و آشنایی با دیگری را بازی میکند. خوشحالم از اینکه کتابهایی را ترجمه کردهام که چندین بار تجدید چاپ شدهاند و این خوشحالم میکند و باعث میشود احساس کنم توانستهام بخشی گرچه بسیار اندک از زیباییهای ادبیات دنیا را به خوانندگان کرد معرفی کنم.
از آغاز کارم در زمینه شعر سرودن، یک خط روایت درون شعرهایم هست که سال به سال همراه با گسترش تجربههایم، آن نیز توسعه پیدا میکند و همین سیر روایت باعث شد اولین رمان ضعیف خود را در سال 1993 چاپ کنم. پس از چاپ آن رمان و رسیدنم به اروپا، اندیشه و تفکراتم تغییر کرد. چند سال بعد سفرنامهای نوشتم که درباره سفر خودم از استکهلم به کردستان و بازگشتم به آنجاست. همچنین روایت رخدادها از راه فلشبک به گذشته، این اثر مانند ناداستان است و تا حدی همه ژانرهای ادبی دیگر را درون خود جا داده است. پس از آن کتاب بود که هنر روایت در تخیل و اندیشه من جایگاه خاصی پیدا کرد.
امروزه رمان از جایگاه خیلی مهم و ویژهای برخوردار است. در مقایسه با شعر، سادهتر میتواند مرزها را طی کرده و خوانندگان بیشتری را پیدا کند. هنر روایت در ادبیات ما در مقایسه با شعر، مهجورتر است و نوشتن در این زمینه این احساس را برایم به وجود میآورد که میتوانم با خوانندگان بیشتری در ارتباط باشم که فقط کرد نیستند بلکه از ملل و فرهنگهای دیگری هستند. جز رمان اولم، چهار رمان دیگر نوشتهام: «کودکی روی ماه»، «بچههای محله»، «خانه گربهها» و «کاخ قرمز». رمان «کودکی روی ماه» هشت سال پیش در مصر به زبان عربی ترجمه و چاپ شد، بعد هم در عراق و لبنان. «خانه گربهها» چند ماه پیش در کویت به زبان عربی چاپ شد. «خانه گربهها» و «بچههای محله» به زبان فارسی ترجمه و چاپ شدند. «خانه گربهها» در مدت یک سال و چند ماه در ایران سه بار تجدید چاپ شد و تبدیل به کتاب صوتی نیز شده است. این کتاب به انگلیسی هم ترجمه شده و امسال در آمریکا چاپ میشود. همه ما به عنوان نویسنده مینویسیم تا کتابهایمان به دست خوانندگان برسد و آن را بخوانند. رسیدن رمان به خوانندگان دوردست بسیار مهم است. رمان ابعاد مهمی از لایههای متعدد هویت و فرهنگ را درون خود دارد که باعث میشود بیشتر ملتها به یکدیگر نزدیک شوند و بهتر همدیگر را بشناسند.
رمان «خانه گربهها» در میان دیگر آثار شما، بیشتر تنهایی شما و همنسلانتان و انسان شرقی را در غرب نشان داده است. گویا این رمان تسویهحساب دقیق شما با زندگی در غرب و بیروحیِ روابط و سردی و کرختی است که نشانگر تفاوت نوع ارتباط گرم آدمهای شرقی با غربیهاست. ایده «خانه گربهها» از کجا سرچشمه گرفت؟ چقدر طول کشید تا آن را نوشتید و چند بار بازنویسی کردید؟
رمان «خانه گربهها» از اندیشه و فکرکردن طولانی و مدام من به معنای تنهایی شکل گرفته است. پیداست که یکی از تمهای همیشگی اشعار من که در این رمان بهشدت کار شده، تنهایی است. در «خانه گربهها» تلاش کردم عمیقا تنهایی انسان را نشان بدهم بیاینکه مستقیم از آن گفته باشم. غروب یک روز مانند جرقهای ایده اولیه به ذهنم آمد. بیش از یک ماه درباره گربهها تحقیق کردم. هر روز چندین گفتوگوی رسانهای و تلویزیونی در شبکههای سوئد با صاحبان گربهها میدیدم و میخواندم. چندین پژوهش و تحقیق درباره انواع گربهها و خصائصشان خواندم و حتی درباره تاریخ آمدن آن گربهها به سوئد، نوع بیماریها و حتی نوع میومیو کردنشان، رنگ پوست و چهرهشان و همچنین سخن آدمهای مشهور درباره گربهها و تصور و باور آنها درباره گربهها تحقیق کردم. نزدیک به هفت ماه هر شب از هفت غروب تا یک بامداد مینوشتم. خیلی درباره شرایط روحی و روانی شخصیتها و کنجکاویهای آنها کار میکردم، همچنین درباره ویژگیهای زبانی بهخصوص زبان و بهکارگیری آن توسط فرد اروپایی که خیلی رک، کوتاه، صریح و بدون اضافات حرف میزنند. هر بخشی از رمان را دهها بار بازنویسی کردهام. نمیتوانم جملهای را بنویسم که بارها آن را بازنویسی نکنم. هر سطری را 10 بار نوشتهام، چون نسبت به هر سطری که مینویسم بهشدت مردد و سختگیر هستم. گاهی برای اطمینان بیشتر با صدای بلند جملات را میخوانم. از همه اینها مهمتر، انتخاب موسیقیای است که در آن مدت طولانی نوشتنِ رمان به آن گوش میدهم. چون حس میکنم در آن زمان ریتم موسیقی به درون من میآید و میشود به سادگی این ریتم را درون جملات کتاب دید و شنید. من خلقوخوی عجیبی دارم، در فصلهایی میتوانم آثار بلندی مانند رمان بنویسم که تاریک و بارانی و سرد است. در این فصلها لبریز از تخیل میشوم. کاملا رابطهام با دنیا قطع میشود، میتوانم به درون خود بروم. در آن مدتی که مینویسم نمیخواهم به درون هیچ شلوغیای بروم چون آنقدر حساس هستم که همه صداهای دیگران به درون من و زبان تفکر من نفوذ میکنند و همهچیز را به هم میریزند.
«خانه گربهها» از تنهایی آدمها میگوید، از اندوه پناهندهها، از بیهویتی و تبعید. از قاطعیتی میگوید که میشود پس سادهترین چیزهای درون زندگی دهها داستان عجیبوغریب بیابید. این رمان تلاشی است برای نوشتن فرضیهها و احتمالات داستانهایی که پس پشت آدمها و موجودات دیگر هست. چیزهایی که ما هر روز بیهیچ تأملی از کنار آنها میگذریم و آنها را نمیبینیم. زندگی آدمی شامل داستانهایی میشود که درون آنها زندگی میکند و آنهایی هم که بدون خواست خود آنها را میسازد. نمیدانم که این رمان تصفیهحساب من با غرب و زندگی در آنجاست یا نه، اما خود خوب میدانید که 20 سال زندگی در جایی چنان زیاد است که تبدیل به بخشی از شخصیت و تفکر آدمی میشود. اگر به معنای فرهنگ، زبان و آدمهای آنجا پی نمیبردم و به خوبی نمیشناختم، شاید نمیتوانستم به این دقت آن شخصیتها را خلق کنم که همگی جهان درون رمان را میسازند.