داستان یک زندگی گمشده
روایت «شرق» از زندگی سخت مادر و دختری بیشناسنامه که از یکی از روستاهای شمال شرق ایران به تهران مهاجرت کردهاند
بچه ششساله فکر کرده بود بلایی سر خودش بیاورد تا توجه مادر و برادرهایش به او جلب شود. نمیخواست بمیرد، فقط میخواست آنها را بترساند؛ اما خودش هم میترسید. برای همین قبل اینکه از آتش کبریت را به جانش بکشد، شیر آب توی حیاط را باز کرده بود تا بتواند سریع آتش را خاموش کند؛ «آمدم توی اتاق و کبریت روشن را زدم به شلوارم. خیلی ترسیدم. سریع دویدم سمت شیر آب و خاموشش کردم؛
مریم لطفی: بچه ششساله فکر کرده بود بلایی سر خودش بیاورد تا توجه مادر و برادرهایش به او جلب شود. نمیخواست بمیرد، فقط میخواست آنها را بترساند؛ اما خودش هم میترسید. برای همین قبل اینکه از آتش کبریت را به جانش بکشد، شیر آب توی حیاط را باز کرده بود تا بتواند سریع آتش را خاموش کند؛ «آمدم توی اتاق و کبریت روشن را زدم به شلوارم. خیلی ترسیدم. سریع دویدم سمت شیر آب و خاموشش کردم؛ اما دوباره توی همان حالت ناراحتی انگار صدای کسی را میشنیدم که میگفت نترس. آتش را روشن کن. شاید شیطان بود. در عالم بچگی همیشه با صدایی که توی سرم بود، حرف میزدم. این بار نفت ریختم روی شلوارم و بعد کبریت را کشیدم. یکدفعه آتش گرفتم. آنقدر ترسیده بودم که هر کاری کردم، خاموش نشد. دویدم سمت خانه همسایه تا کمکم کنند. زن همسایه که من را آنطور آتشگرفته دید، از ترسش غش کرد. تا مادرم و بقیه رسیدند و آتش را خاموش کردند، پایم سوخت. بدجوری هم سوخت».
مهتاب، زنِ این روایت، حالا 41ساله است. 12ساله بود که به او گفتند برایش خواستگار آمده است. گفتند باید ازدواج کند. همان وقتی که داشت توی کوچه بازی میکرد. خانواده متوسطی داشت. هشت بچه بودند و حالا دو برادرش فوت کردهاند؛ «مادرم فقط بچه آورده بود؛ چهار خواهر بودیم و چهار برادر. زنی نبود که بتواند یا بخواهد زندگی را جمع کند. خیلی بددهن بود، خیلی زیاد».
پای سمت راست مهتاب سوخته است. از مچ پا تا بالای ران. رد زخمی است 35ساله که همیشه همراهش است، که ناچار است حملش کند؛ «طاهره، دختر همسایه از من بزرگتر بود. با او دوست شده بودم. میگفتند دختر خوبی نیست؛ اما من این چیزها را نمیفهمیدم. یک بار طاهره گفت که مادرش شب خانه نیست و من بروم پیش او بمانم تا تنها نباشد. رفتم به مادرم گفتم و او هم قبول کرد. شب رفتم خانه آنها و صبح برگشتم خانه خودمان. وقتی برادرم از سر کار برگشت، مادرم رفت به او گفت که من شب خانه طاهره اینها بودهام. دیدم برادرم خیلی عصبانی شد. برای همین رفتم جارو را برداشتم و مثلا خودم را مشغول تمیزکردن خانه کردم؛ اما او رفت از حیاط یک چوب آورد و تا میتوانست من را زد. آنقدر زد که خودش خسته شد».
مهتاب بعد از کتک مفصل راهی خانه همسایه شد. مادرش با زن هسایه پای تنور نشسته بودند و نان میپختند. گلایه و تن کتکخورده ششسالهاش را برده بود پیش مادرش. به مادرش گفت مگر خودت اجازه نداده بودی بروم؛ اما مادر چشم از تنور برنداشت. حتی نگاهی هم به تن کبود بچه نکرد. فقط صدایی از دهان و صورت گُرگرفته جلوی آتشش بیرون آمد: «برو ببینم، حقت بود که کتک بخوری. طاهره دختر خوبی نیست». دخترک ناراحت شد، خیلی زیاد. حالش بد شد. هیچ محبتی از جانب مادر ندید. از خانه همسایه برگشت خانه خودشان. نشست گوشه دیوار، زانوهایش را بغل کرد و کز کرد توی خودش. صدایی توی سرش میپیچید که کسی او را دوست ندارد. همان صدایی که همیشه همراهش بود. جای ردِ چوبِ روی تنش هم همین را میگفت. همینطور بیاعتنایی مادرش کنار آتش روشن. برای همین بود که اینبار به فکر خودسوزی افتاده بود.
بعد از آن تصمیم سخت، پای مهتاب حسابی جمع شد؛ «چند بار جراحی کردم؛ اما از آن موقع دیگر پای عادی ندارم. سی و چند سال از این اتفاق میگذرد؛ اما حتی وقتی خودم هم تنها در خانه باشم، دلم نمیخواهد پایم را نگاه کنم. مدام میپوشانمش. همهاش فکر میکنم یعنی میتوانم روزی به قدری پول داشته باشم که جراحی پلاستیک کنم و از این شکل دربیاورمش؟».
ازدواج در کودکی
دنیای مهتاب با جهان خواهر و برادرهایش فرق میکرد. نمیخواست بپذیرد که عضوی از این خانواده است. فکر میکرد نباید این اتفاق میافتاده، او باید در خانواده دیگری به دنیا میآمد، در شرایط دیگری. میگوید: «مادرم بددهن بود. هنوز هم هست. به من که یک دختربچه بودم، خیلی فحش میداد، فحشهای بد. تحمل شنیدن اینهمه فحش را نداشتم؛ اما پدرم آدم خیلی خوبی بود. خاطره بدی از او ندارم. من را هم خیلی دوست داشت؛ اما بیشتر وقتها نبود. برای کار میرفت صحرا، هر ششماه چند شب میآمد خانه، خیلی کم او را میدیدم».
خانه پسرعمه مهتاب کنار خانه آنها بود؛ چون بیشتر وقتها پدر، پسرعمه را وکیل کرده بود تا در غیاب او هر کاری لازم است برای بچههایش انجام دهد. انگار که پسرعمه در قبال بچهها اختیار تام داشت؛ «پدرم سه ماهی بود که به خانه نیامده بود. من 12ساله بودم. داشتم توی کوچه بازی میکردم که شنیدم برایم خواستگار آمده است. گفتند خجالت بکش، تو دیگر قرار است شوهر داشته باشی. نباید توی کوچه بازی کنی. من شوکه شده بودم. هیچکس خواستگارم را نمیشناخت، هیچکس. اصلا نفهمیدم از کجا پیدایش شده است؛ اما مگر برای کسی مهم بود؟ وقتی پدرم نبود، یک کاغذی نوشتند و من را دادند به مردی که یکشبه پیدایش شده بود و پسرعمهام گفته بود که باید زن او بشوم».
مهتاب شوهرش را دوست نداشت، اصلا نمیخواست باور کند که وارد دنیای دیگری شده است. دنیایی بدتر از همان عالم بچگی که یک بار او را وادار به خودسوزی کرده بود. حتی نمیدانست این مرد چندساله است، هیچکس دیگری هم نمیدانست. اصلا این موضوع برای کسی مهم نبود؛ اما به نظر میرسید حداقل هفت، هشت سالی از او بزرگتر باشد؛ «من را دادند به مردی که هیچکس هیچ شناختی از او نداشت، هیچ شناختی. مردی عقدهای که در تمام سالهایی که باهم بودیم اذیتم کرد؛ اما جرئت نداشتم به کسی بگویم که او را نمیخواهم. 12سالگی نامزد کردیم و سه سال نامزدی ما طول کشید. در تمام این سه سال بعضی از شبها شوهرم به خانه ما میآمد. عزا میگرفتم و هربار کتک میخوردم تا بروم کنار او بخوابم. این بدترین اتفاق ممکن برای من بود. حتی الان هم که یاد آن شبها میافتم، حالم بد میشود». به گریه میافتد: «هیچ وقت نمیبخشمش. میدانست من دوستش ندارم. چرا با من این کار را کرد؟».
در طول سه سالی که نامزد بودند، نگذاشتند مهتاب درس بخواند. حتی پنهانی رفت نهضت سوادآموزی ثبتنام کرد؛ اما داییاش مانع درسخواندن او شد. گفت تو دیگر شوهر داری و نباید درس بخوانی. یاد محرومیت از درسخواندن دوباره به گریهاش میاندازد: «بچههای داییام همهشان دانشگاه رفتند؛ اما او نگذاشت من درس بخوانم».
15ساله که شد، با شوهرش رفتند اتاقی که طبقه پایین خانه داییاش خالی بود. قرار شد آنجا زندگی کنند. از همان اول ازدواج فشارها برای بچهدارشدن به دختر 15ساله شروع شد؛ «تا چند سال من حامله نمیشدم. سنم کم بود، بدنم توان نداشت؛ اما شوهرم فکر میکرد من قرص جلوگیری از بارداری میخورم. برای همین دائم دعوا داشتیم و کتک میخوردم. حرفم را باور نمیکرد. چندبار رفتیم دکتر. دکتر هم گفت عادی است، سنش کم است. بعضیها شاید در 9سالگی بتوانند باردار شوند و بعضیها هم نه. آنقدر تحت فشار بودم که پریودهایم نامنظم شده بود. اصلا هم دوست نداشتم بچهدار شوم. چند سال از ازدواجمان گذشت. یک بار دوباره عادت ماهانهام عقب افتاده بود. فکر کردم مثل مواقع قبلی است. یک روز سر سفره نشسته بودیم که حالم بد شد. یک لحظه شک کردم. فردایش رفتم آزمایش دادم و فهمیدم حاملهام. 19ساله بودم آن موقع. تا پیش از اینکه مطمئن شوم حاملهام، وقتی فکر میکردم ممکن است از این مرد بچهدار شوم، از همه چیز متنفر میشدم. من و این مرد برای هم ساخته نشده بودیم. با اینکه خانواده خودم بهشدت از نظر فرهنگی و حتی مالی سطح پایین بودند؛ اما بازهم میدانستم که این مرد هیچ شباهتی به من ندارد».
فرار از خانه
بدخلقیهای شوهر مهتاب بعد از بارداری او هم ادامه داشت؛ «ششماهه حامله بودم. شوهرم یک صاحبکار داشت که من هم زنش را میشناختم. یک روز با زن صاحبکارش رفتم بیرون که مثلا برای بچهام خرید کنم. کمی دیر آمدم خانه. وقتی برگشتم، تا توانست من را با شکم حامله کتک زد. میدانست دوستش ندارم؛ اما میترسیدم و هیچ وقت به زبان نیاورده بودم اما دیگر آن روز رفتم توی اتاق و در را بستم. گفتم که از تو متنفرم. گفتم من را مجبور کردند زن تو شوم. گفتم بچهام که به دنیا بیاید، دیگر اینجا نمیمانم، گفتم حسرت خودم و بچهام را به دلت میگذارم».
بچه به دنیا آمد و روزگار سختی مادر ادامه داشت. دخترک 40روزه شده بود و بهشدت مریض بود. مهتاب و بچه بدجوری هر دو سرما خورده بودند. شوهرش که از سر کار برگشت، بهانه کرد و دوباره دعوا بالا گرفت. مهتاب گاهی با دختر همسایه درددل میکرد. گفته بود که از شوهرش متنفر است. دختر همسایه هم با خانوادهاش مشکلات زیادی داشت. یک بار به مهتاب گفته بود که برای خلاصشدن از این وضعیت هر دو با هم فرار کنند؛ اما مهتاب همیشه از این کار میترسید؛ ولی بعد از دعوای آن شب تصمیمش را گرفت؛ «یک شب که شوهرم رفت بیرون خرید کند، وسایل ضروری خودم و بچه را جمع کردم. با بچه 40روزه و خواهر کوچک 12سالهام که آن روز خانه ما بود، به همراه دختر همسایه زدیم بیرون. شبانه رفتیم به یکی از شهرهای اطراف. دو شب در یکی از مسافرخانههای آن شهر بودیم و بعد بلیت گرفتیم و آمدیم تهران».
تهران، شهری که «به هیچکس نمیخندد» مهتاب را ترسانده بود. از یک خانه کوچک روستایی در یکی از شهرستانهای شمال شرقی رسیده بود تهران. فکر و خیال دورهاش کرده بودند که اگر خانوادهاش پیدایش کنند، چه کار کند؟ دلش به حال آنها میسوخت؛ اما دوباره فکر کرد هر اتفاقی هم برای خانوادهاش بیفتد، حقشان است. فکر میکرد آنها یک زندگی غیراجباری به او بدهکارند و حالا خودش باید اینطور با آنها تسویهحساب کند؛ آنهم با دست خالی. با یک بچه 40روزه و خواهری که دلش برای او هم میسوخت. دخترش یک گوشواره کوچک داشت. همان روز اول رفتند و گوشواره را فروختند و پول سه شب اقامت در یک مسافرخانه در میدان راهآهن فراهم شد.
بعد هم مهتاب و دوستش به فکر کار افتادند، روزنامه خریدند و دنبال کار گشتند: «یک شرکت خدماتی پیدا کردیم که برای نظافت منزل کارگرهای شبانهروزی میخواست. رفتیم آنجا، دوستم از من بزرگتر بود و مجرد. او را قبول کردند؛ اما من چون بچه و خواهرم همراهم بودند، کاری برایم پیدا نشد. آن روز با این دو تا بچه تا 12 شب ماندم توی شرکت به امید اینکه فرجی شود و کاری هم برای من هم جور شود. حاضر بودم حقوق کمتری بگیرم؛ اما هرجا میرفتم، دختر و خواهرم هم کنارم باشند. یک جورهایی خواهرم را هم نجات داده بودم؛ وگرنه او را هم مثل من در بچگی شوهر میدادند و بدبختش میکردند».
یک شب بستنشینی در شرکت خدماتی نتیجه داد. کاری برای مهتاب پیدا شد. کار شبانهروزی که مشکل جای خوابشان هم حل شود. برای کار اول باید میرفت خانه مردی حدودا 70ساله که یک دختر 20ساله را صیغه کرده بود: «از سر ناچاری برای اینکه سقفی بالای سرمان باشد، قبول کردم. گفتم اینطوری پولی هم میگیرم. یک هفته در آن خانه بودم. کارهای خانه و آشپزی و اینطور کارها را انجام میدادم؛ اما خیلی میترسیدم. از یک روستا آمده بودم تهران و زندگیهایی میدیدم که برایم خیلی عجیب بود. شبها وقت خواب در اتاق را قفل میکردم، مبادا پیرمرد سراغم بیاید». یک هفته آنجا کار کرد و بعد کارهای دیگری پیدا شد.
بعد مدتی برای کار شبانهروزی رفت خانه زنی. آن موقع حقوقش ماهانه صد هزار تومان بود؛ اما برای اینکه صاحبکار راضی شود دختر و خواهرش هم کنارش بمانند، 50 هزار تومان میگرفت. دو سال در آن خانه ماند.
در این دو سال مهتاب هیچ خبری از شوهرش نداشت. بعدا فهمید که خانوادهاش در شهرهای اطراف دنبالش گشته بودند؛ اما اصلا فکر نمیکردند که او به تهران رفته باشد. مهتاب یک سال بعد از آمدن به تهران با خواهر بزرگش تماس گرفت. آن موقع تازه تلفن به روستایشان رسیده بود؛ «به خواهرم زنگ زدم. گفتم تهران هستم و نمیخواهم هیچکس بفهمد».
تنهایی به او فشار آورده بود. نیاز داشت حداقل با یک نفر حرف بزند و بگوید چه اتفاقی برایش افتاده است. به خواهرش اعتماد کرده بود و او هم به اعتمادش لبیک گفته بود. هر چند ماه با خواهرش در مشهد قرار میگذاشتند و همدیگر را میدیدند؛ اما هیچ کس دیگری از مهتاب و زندگی تازهاش در تهران خبر نداشت.
زندان به جرم آدمربایی
بعد از دو سال دوباره زندگی غافلگیرش کرد. برادرهای دختر همسایه که مهتاب با او به تهران آمده بود، رد خواهرشان را در مشهد زدند. یک بار بعد از چند ماه دوباره با خواهرش در مشهد قرار داشت. در یک مسافرخانه بودند. نگهبان مسافرخانه در زد و گفت بروند پایین. مهتاب شستش خبردار شد. درست فهمیده بود؛ برادرهای دختر همسایه با مأمور آمد بودند پیاش. گفته بودند که آدمربایی کرده و خواهرشان را دزدیده است. اما دختر همسایه خودش طرح فرار را ریخته بود. از مهتاب بزرگتر بود، باسواد بود و دیپلم داشت؛ «مأمورها ما را بردند کلانتری. من حالم خوب نبود. به خونریزی شدید افتاده بودم. مانتوی سفید تنم بود و تمام لباسم خونی شده بود. از ترس و خجالت داشتم آب میشدم. یکی، دو شب همانجا در کلانتری مشهد بودم و بعد ردم کردند به روستای خودمان. بعد از دو سال خانوادهام را دیدم. 15 روز به خاطر کاری که نکرده بودم، در زندان بودم. خیلی اذیت شدم». چند روز بعد دختر همسایه هم میرسد روستا و میگوید که مهتاب بیگناه است و او با اختیار خودش خانه را ترک کرده است و مهتاب از زندان آزاد میشود.
بعد از بیرون آمدن از زندان از خانوادهاش فقط یک خواسته داشته؛ اینکه او را از دست شوهرش خلاص کنند و طلاقش را بگیرند. میخواهد پولی به او بدهند و راضیاش کنند که بچه پیش او بماند. «گفتم اگر بخواهید مجبورم کنید به خانه برگردم، دوباره فرار میکنم و باز هم آبرویتان را میبرم. آنها هم ترسیده بودند. راضی شدند. مادر و پدر و داییام همه آمده بودند جلوی زندان. خلاصه قبول کردند و با شوهرم حرف زدند».
شوهر مهتاب با 170 هزار تومان پول به جدایی راضی میشود. او هم دوباره با بچه و خواهرش برمیگردد تهران؛ «نمیخواستم دیگر آنجا بمانم. میخواستم جدا شوم از همه چیز. دختر همسایه هم وقتی برگشت پیش خانوادهاش خطونشان کشید که دیگر پیش آنها نمیماند. آنها هم یکجورهایی دیگر با او کاری نداشتند و او هم دوباره به تهران آمد».
این بار خانهای اجاره کردند؛ «خانمی که قبلا خانهاش کار میکردم، سه میلیون تومان به من داده بود که بتوانم خانه اجاره کنم. در شرق تهران یک خانه 60متری پیدا کردیم. سه میلیون پول پیش دادیم و ماهی هم 60 هزار تومان اجارهاش بود. دوستم شبانهروزی میرفت سر کار و هفتهای یک شب میآمد خانه. برای همین مبلغ ناچیزی برای اجاره میداد و چون ما سه نفر بودیم، سهم بیشتری از اجاره را من پرداخت میکردم. اما خیلی برایم سخت بود. پول اجاره درنمیآمد. مجبور شدم دوباره برگردم به کار شبانهروزی».
مهتاب به برادر کوچکش هم گفته بود بیاید تهران پیش آنها. میخواست همه را نجات دهد. او هم 16، 17 سالش بیشتر نبود. مجبور بود بچه دوساله را بگذارد پیش خواهر و برادرش و برود سر کار. شش روز در هفته شبانهروز سر کار بود و هفتهای یک شب برمیگشت خانه. فقط هفتهای یک شب میتوانست بچه دوسالهاش را ببیند؛ «آن یک شبی هم که در خانه بودم، یا در آشپزخانه غذا میپختم یا در دستشویی لباسهای یک هفته آنها را میشستم. همهشان بچه بودند. خیلی نگران دخترم بودند. خیلی کوچک بود و نیاز داشت پیش او باشم، اما من نبودم. خیلی سخت گذشت». یاد ایام رنج، دوباره مهتاب را به گریه میاندازد. بعد از یک سال مهتاب از آن کار بیرون آمد و دید بچه سه، چهارسالهاش هنوز شناسنامه ندارد!
آغاز بیهویتی یک کودک
تا وقتی بچه حدودا یکساله شود، یعنی همان اولین سال فرار مهتاب، او میترسید برای شناسنامه بچه اقدام کند. فکر میکرد از این طریق بهراحتی پیدایش میکنند. ازدواجش هم عقد دائمی و محضری نبود؛ صیغه محرمیت بلندمدت خوانده بودند. در تمام سالهایی که شوهر داشت، اسم هیچ مردی در شناسنامه او نوشته نشده بود. بچه که به دنیا آمد هم کسی فکر نکرده بود که این بچه شناسنامه لازم دارد؛ «اشتباه پدر و مادر میتواند زندگی یک نفر را تا آخر عمر تباه کند. من خودم که تباه شدم هیچ، بچهام هم تباه شد. من که حالیام نبود، واقعا حالیام نبود؛ یعنی اگر میدانستم، نمیگذاشتم بچهام به دنیا بیاید و روزگارش این شود. خانوادهام هم نمیدانم چرا یکسری کارها را برای من انجام ندادند. حتی موقع طلاق هم فکرم به شناسنامه بچه نرسید. آنموقع آنقدر درگیر این بودم که از دست شوهرم نجات پیدا کنم و بچه را هم بگیرم که اصلا به این موضوع فکر نکردم. فقط میخواستم خلاص شوم».
پدر بچه هم چیزی برایش مهم نبود. از 40روزگی بچه دیگر او را ندیده بود. حتی وقتی یک سال بعد از فرار، مأمورها مهتاب و بچه را به روستا برگرداندند، حتی در آن 15 روزی که مهتاب زندان بود، حتی هنگام جدایی، هیچوقت بچه را ندید.
یک بار مهتاب و دخترش که به سن مدرسه رسیده بود، برای دیدن خانوادهاش راهی شهرستان شدند. بچه هنوز شناسنامه نداشت و با اینکه مهتاب چند باری برای این کار اقدام کرده بود، هیچ مدرک محکمهپسندی دستش نبود. تا آن موقع نمیدانست شوهر سابقش کجاست. حتی چند باری در روزنامه آگهی داده بودند که پیدا شود و اوراق هویتیاش را برای گرفتن شناسنامه بچه بیاورد، اما بیفایده بود.
وقتی رسیدند شهرستان، آنقدر پرسوجو کردند و ناباورانه کسی گفت که او خبر دارد و میتواند بیاوردش خانه خاله مهتاب. خانواده گفتند بگذارد بچه پدرش را ببیند. مهتاب هم فقط برای اینکه دخترش بتواند یک کپی از شناسنامه پدر بگیرد، به این دیدار راضی شده بود. بچه و پدرش بعد از حدود هشت سال در خانه خاله مهتاب همدیگر را دیدند؛ انگار که دو غریبه. «من از 40روزگی دخترم مینا که از خانه بیرون زدم تا همین امروز دیگر هیچوقت آن مرد را ندیدم. آنقدر از او متنفرم که دوست ندارم دیگر حتی یک بار هم او را ببینم».
مینای 10ساله کپی شناسنامه پدر را گرفت و با مادر راهی تهران شدند. ثبتاحوال برای صدور شناسنامه، حداقل کپی شناسنامه پدر را میخواست. وکیل مهتاب و دخترش با مدارکی که در دست داشت، برای شناسنامه بچه اقدام کرد و حدودا یک هفته بعد، شناسنامه مینا در 10سالگی صادر شد.
8 سال بعد...
از صدور شناسنامه و بحران آن چند سالی که مینا بدون اوراق هویتی و با نامه دادگاه و... به مدرسه رفته بود، حدودا هشت سال گذشت. یک روز تلفنی به مهتاب شد و شنید که فردی از او بهعنوان جعل سند شکایت کرده است. گفتند برود شهرستانی در نزدیکی جایی که خانوادهاش ساکن بودند. مهتاب راهی شد. رفت اداره ثبت احوال آنجا و با مردی مواجه شد که میگفت اسم مینا در شناسنامه او است؛ «مغزم سوت کشید. باورم نمیشد. آن مرد اسم و فامیلی شوهر سابق من را داشت. میگفت چهار بچه دارد و زن و بچهاش هم در همان شهرستان هستند. میگفت چرا اسم دختر شما در شناسنامه من است؟».
تمام تلاش چندساله به باد رفته بود. مهتاب باورش نمیشد چه اتفاقی افتاده است؟ چه جرمی؟ چه جعلی؟ میگفت مدرک دارد، کپی شناسنامه شوهر سابقش را دارد. الکی که به بچهاش شناسنامه ندادهاند؛ «به من گفتند این آقا را میشناسی؟ نمیشناختم. گفتند این آقا صاحب همان شناسنامهای است که کپیاش دست من است. احتمالا کپی شناسنامه برای زمانی بوده که این آقا هنوز ازدواج نکرده بود. درست نمیفهمیدم چه شده. شاید هم شوهرم شناسنامه این بنده خدا را جعل کرده بود، خریده بود یا دزدیده بود. نمیدانم. شاید برای همین بود که ما عقد دائم نکرده بودیم. نمیدانم واقعا».
پسر مردی که شناسنامه برای او بوده، از طریق انجام یک کار اداری متوجه این موضوع شده بود که اسم مینا در شناسنامه پدرش است. آنها با پیگیری مهتاب را پیدا و از او شکایت میکنند. دنیا دوباره روی سر این زن خراب شد: «آن آقا را اصلا نمیشناختم، اما خیلی التماسش کردم. گفتم من که نمیدانم چه بلایی سر من آوردند و چطوری من را شوهر دادند، اما شما ببخش، با بچه من این کار را نکن. گفتم خیالت راحت که من هیچ چیزی از شما نمیخواهم. حاضرم پولی هم بدهم اما اسم بچه من را حذف نکن».
مهتاب از دربهدریهایش برای گرفتن شناسنامه مینا گفت. از دادگاهها و پاسگاههارفتنها. از اینکه بچهاش در اول جوانی چه ضربه بدی میخورد. اما خواهش مهتاب افاقه نکرد و شناسنامه مینا همان موقع باطل شد. «این آتشی بود که مادر و پسرعمهام به زندگی من انداخته بودند».
حالا دو سال است که مینا دوباره بدون هویت زندگی میکند. به خاطر نداشتن شناسنامه نتوانسته مدرک دیپلمش را بگیرد و به دانشگاه برود. مادرش میگوید دچار افسردگی شدید است و دارو مصرف میکند. سر کار هم نمیتواند برود؛ چون از او مدارک هویتی میخواهند. «هر جا برای کار میرود برای بیمه و هزار موضوع دیگر از او شناسنامه میخواهند. با همان کپی از شناسنامه جعلی هم که کاری نمیشود کرد. یک بار کاری در داروخانهای پیدا کرده بود، صاحبخانه ما معرفی کرده بود. جای خیلی خوبی بود. همه دکترهای آنجا آدمهای درستوحسابی بودند. اگر آنجا میماند و چند سال برایش سابقه میشد، کارهای بهتری پیدا میکرد. اما به خاطر اینکه ازش شناسنامه و مدارک میخواستند و بچهام نداشت، جلوی همکارهایش خجالت میکشید. بیرون آمد و بعد که دیگر از آنجا بیرون آمد، افسرده شد. کلا یکجوری شده که الان قرص میخورد و اصلا آرام نیست. همه مشکلات را از چشم من میبیند؛ درصورتیکه من واقعا نمیخواستم اینطور بشود. واقعا نمیخواستم».
مینا از مادرش گلایه دارد: «از من ناراحت است. این وضع زندگیاش را از چشم من میبیند. اما من واقعا نمیخواستم اینطوری بشود. میگوید خوشحالم که کنار توام اما تو فرار کردی و من را از پدرم حالا هرجور آدمی که بود، جدا کردی. میگویم من هم که تو را تنها نگذاشتم، آنجا رهایت نکردم و نیامدم اینجا بروم دنبال یک زندگی جدید. من با تو آمدم. من آمدم تا از دست آن زندگی نجاتت بدهم؛ وگرنه اگر آنجا بودیم الان معلوم نبود چه وضعی داشتیم. شاید من دو، سه بچه دیگر هم داشتم که قطعا همینطوری هم میشد. من فرار کردم به خاطر اینکه نمیخواستم و نمیتوانستم با آدمی که اصلا هیچ چیزش با من یکی نبود، تا آخر عمر زندگی کنم».
مهتاب حالا 17 سال است که کارگر یک خانه است؛ از 24سالگی و تقریبا زمانی که برای بار دوم به تهران آمد تا همین حالا. «کارم را عوض نمیکنم چون از یکسری چیزها میترسم. ترس از دست دادن دارم. فکر میکنم اگر اینجا را از دست بدهم، دیگر برایم کار درستی پیدا نمیشود. اینها آدمهای خوبی هستند، اما کار سختیهای خودش را هم دارد. وقتی خیلی جوان بودم آمدم اینجا. یادم هست آن اوایل یک روز رژلب زده بودم، خانم خانه گفت رژلبت را پاک کن و وقتی از اینجا رفتی بیرون اگر خواستی سر کوچه بزن. من اصلا قصد بدی نداشتم، خیلی ناراحت شدم، اما گفتم عیبی ندارد و از همان موقع خیلی چیزها را در خودم ریختم. دیگر همه چیز را همانطوری که بود پذیرفتم».
روایت وکیل مهتاب
مونیکا نادی، وکیل دادگستری که حدودا 13 سال است وکالت مهتاب را برای گرفتن شناسنامه دخترش بر عهده دارد، میگوید اولین بار او را زمانی دیده است که مینا شش یا هفتساله بود؛ زمانی که باید به مدرسه میرفت. «فکر کردیم با توجه به اینکه مادر هیچ مدرک ثبت رسمی ازدواج ندارد باید برای مینا اثبات نسب بگیریم. وقتی مهتاب خیلی بچه بوده، به مردی در روستایشان فروخته میشود. یک برگه مینویسند که همان صیغهنامه بوده و چند سال بعد هم یک برگه نوشته میشود که طلاقنامه بوده است. یکسری شهود هم اینها را امضا میکنند. این وسط هم مینا به دنیا میآید».
از همان ابتدا، شوهر سابق مهتاب خودش را با یک هویت جعلی به آنها معرفی کرده بود؛ «ما هم هیچ خبری از پدر مینا نداشتیم. اثبات نسب به طرفیت پدر مینا که اینجا اسمش را میگذاریم احمد مطرح کردیم. شهود، یعنی همه آدمهایی که زیر برگه ازدواج و طلاق را امضا کرده بودند، به تهران آمدند و به این موضوع شهادت دادند. دادگاه هم حکم اثبات نسب را صادر کرد که مینا فرزند مهتاب و احمد است».
این میان اما ماجرای مدرسهرفتن مینا مطرح بود، پیش از آنکه شناسنامه او صادر شود. نادی میگوید برای اینکه مینا از تحصیل بازنماند، مدام با نامهای از دادگاه به مدرسه میرفتند و از مدیر مدرسه میخواستند اجازه دهد این بچه فعلا درس بخواند. «فشارهای مضاعفی هر هفته از سوی مدرسه وارد میشد. برای حل بخشی از آنها گاهی خود مهتاب اقدام میکرد و وقتی هم اوضاع بحرانی میشد، من به مدرسه میرفتم و توضیح میدادم که فعلا دادگاه نامه اجازه تحصیل داده است و نباید مشکلی ایجاد شود. اما مشکلات ادامه داشت. مثلا آخر سال به این بچه کارنامه نمیدادند و او خیلی اذیت میشد».
مونیکا نادی، وکیل مهتاب میگوید که دختر او برای درسخواندن در چند سال ابتدایی مدرسه مشکلات زیادی داشته است؛ «مهتاب که به تهران آمده بود، هیچکس را نداشت. کارگر خانه مردم بود. اما مدرسهای که برای بچهاش انتخاب کرده بود، برای قشر متوسط جامعه بود. متأسفانه تمام بچههای مدرسه ماجرای زندگی مینا را میدانستند و همین موضوع این بچه را خیلی منزوی کرده بود. منظورم از مدرسهای برای قشر متوسط این است که همه بچههای آنجا شناسنامه داشتند و در واقع جایی نبود که باقی بچههایش هم مشکلاتی شبیه مینا داشته باشند. برای همین شناسنامه نداشتن این بچه خیلی غیرطبیعی بود. خلاصه اینکه با وجود همه این مشکلات بعد از مدتی پیگیری، برای مینا شناسنامه صادر شد».
او میگوید که با استناد به برگه ازدواج، برگه طلاق، و گواهی ولادت مینا که نشان میداد او در بیمارستان به دنیا آمده است حکم اثبات نسب و الزام اداره ثبت احوال به صدور شناسنامه صادر شد؛ «در تمام این مدت پدر مینا همیشه مجهولالمکان بود. اخطارهای دادگاه را هم برایش در روزنامه میزدیم. چون هیچکس از او خبری نداشت».
نادی درباره اقداماتی که باید در ثبت احوال برای صدور شناسنامه مینا انجام میشد هم توضیح میدهد: «تا پیش از تصویب قانون اعطای تابعیت از طریق مادر به فرزندان حاصل از ازدواج زن ایرانی و مرد غیرایرانی، تابعیت صرفا از طریق پدر منتقل میشد. زمانی که ما اقدام کرده بودیم هم هنوز این قانون وجود نداشت. برای همین ما باید ایرانیبودن پدر را ثابت میکردیم تا میتوانستیم برای مینا شناسنامه بگیریم. اما هیچ اطلاعاتی از پدر او نداشتیم و در نهایت با مشکلات بسیار، توانستیم یک کپی شناسنامه از او گیر بیاوریم و به ثبت احوال ارائه دهیم. ثبت احوال حدودا دو سال تحقیق کرد، پلیس امنیت هم تحقیق کرد و چون دادگاه اطلاعات بیشتری از احمد نداشت، در نهایت زمانی که مینا کلاس چهارم بود، شناسنامهاش صادر شد».
پدری مجهولالهویه
نادی میگوید که این موضوعات مربوط به سالها پیش است و الان دیگر نمیشود مثل آن موقع پیش رفت؛ «آن موقع یک هویت جعلی در مدرسه به مینا داده شده بود و او یک شماره شناسایی داشت. او را به فامیلی مادرش صدا میکردند و بعد از صدور شناسنامه یکدفعه فامیلی این بچه تغییر کرد. البته همین که در آن چند سال توانست به مدرسه برود، مثل یک معجزه بود و فقط به خاطر همکاری قاضی دادگاه بود. قاضی مدام به ما نامه میداد و از سر انسانیت هم این کار را انجام میداد و هیچ الزام قانونیای در این زمینه نداشت. یعنی مینا میتوانست خیلی راحت از درسخواندن محروم شود».
ماجرا گذشت تا اینکه مینا تقریبا 17 ساله بود و هنوز 18 سالش نشده بود. همین موقع مردی که پدر مینا شناسنامه او را ارائه کرده بود پیدایش کرد؛ یعنی احمد واقعی. نادی ماجرا را اینطور روایت میکند: «ظاهرا پدر مینا از شناسنامه فرد دیگری استفاده میکرده است. در قدیم این امکان وجود داشت که وقتی فردی میمرد، وفات او ثبت نمیشد و شناسنامه او به مهاجران و آدمهای دیگر فروخته میشد. پدر مینا هم با یک هویت مجهول زندگی میکرده است و بعد وقتی احمد واقعی متوجه این موضوع میشود شکایت میکند. برای همین دادگاهی تشکیل شد و مهتاب متهم به جعل سند شد. در واقع مطرح شد که او از سند مجعول استفاده کرده است. البته بنا بر مرور زمان این شکایت به دلایل قانونی مردود شد، اما به هر حال شناسنامه مینا هم باطل شد».
القصه اینکه دوباره مینا ماند، دوباره بیهویتی و شناسنامهای که از او گرفته بودند. درست زمانی که باید مدرک دیپلمش را میگرفت و برای رفتن به دانشگاه اقدام میکرد. وکیل آنها میگوید: «دیگر قطعا استفاده از کپی شناسنامهای که از پدرش گرفته بود هم برایش تبعات قانونی خواهد داشت. حالا او یک دختر خیلی جوان است که معلوم نیست کیست. دوباره و از ابتدا باید پروسه جدیدی طی کنیم و بر مبنای قوانینی دیگر برای او شناسنامه بگیریم».
این وکیل دادگستری درباره موضوع احراز هویت فرزندان توضیح میدهد: «تا قبل از تصویب قانون اعطای تابعیت به فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان خارجی، عملا اعطای تابعیت از طریق سیستم خونی پدر محدود میشد. مشکل ما در این پرونده این بود که مطلقا هیچ اطلاعاتی از پدر این بچه نداشتیم. یعنی ما هیچ هویت واقعی از این آقا نمیشناسیم و هیچ مدرک و سندی از او نداریم که حتی اعلام کنیم او مهاجر و غیرایرانی بوده است تا از طریق قانون اعطای تابعیت به فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی و مردان خارجی برای مینا شناسنامه بگیریم».
در واقع ایرانیبودن پدر مینا مجعول از آب درآمد و حالا اثبات غیرایرانیبودن او هم ممکن نیست؛ یعنی این دختر با استفاده از قانون اعطای تابعیت هم مشمول دریافت شناسنامه نمیشود. گرچه دیگر به این قانون هم امید چندانی نیست و مدتی است که حرف و حدیث لغو آن به گوش میرسد.
احتمال لغو قانون اعطای تابعیت
موضوع لغو اجرای قانون تعیین تکلیف تابعیت فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان خارجی در سال گذشته و در جریان طرح تأسیس سازمان ملی اقامت مطرح شد و همان موقع با ابراز نگرانیهایی همراه بود. آبان 1401 ابوالفضل ترابی، عضو کمیسیون امور داخلی کشور و شوراها در مجلس گفته بود که «با توجه به کنارزدن بوروکراسی پیچیده برای اتباع غیرایرانی در طرح تأسیس سازمان ملی اقامت و از سوی دیگر بستری که برای کودکهمسری در برخی از استانهای مرزی ایجاد شده بود، لغو اجرای قانون تعیین تکلیف تابعیت فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان خارجی در طرح تأسیس سازمان ملی اقامت پیشبینی شده است».
اما شهریار حیدری، عضو کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس یازدهم گفته بود «اینگونه نیست که این قانون حذف یا لغو شود بلکه باید اصلاح شود؛ بهگونهای که مادران ایرانی دچار ضرر و زیان نشوند. دلیلش هم این بود که عدهای از اتباع سایر کشورها از این قانون سوءاستفاده کردند و با زنان ایرانی ازدواج کردند به دلیل اینکه فرزندانشان ایرانی شوند، اما حقوق مادران ایرانی در نظر گرفته نشد». گرچه واژههای به کار گرفتهشده از سوی مسئولان متفاوت بود و گاهی از لغو این قانون سخن میگفتند و گاهی از اصلاح، اما اصل روایت یکی بود و آن بلاتکلیفی دوباره فرزندان اتباع بود.
نادی با اشاره به این موضوع میگوید: «اگر طرح سازمان ملی مهاجرت تصویب شود، به موجب مفاد آن قانون اعطای تابعیت از طریق مادر از بین میرود». گرچه فعلا امکان استفاده از این قانون برای صدور شناسنامه مینا ممکن است، وکیل او به فکر راه دیگری افتاده است: «چون 18 سال مینا تمام شده و یک سال هم بعد از 18 سالگی در ایران زندگی کرده است و در واقع تمام سنواتش در ایران بوده، باید طرح درخواست کنیم تا به این بچه تابعیت ایرانی داده شود. حدود دو سال زمان میبرد تا این موضوع بررسی شود و اگر خوب پیش رفت موضوع به شورای تأمین ثبت احوال میرود تا ببینیم نتیجه میدهد یا نه. اگر هم موافقت شود، حداقل این بچه باید دو سال دیگر بدون هویت در این کشور زندگی کند. تبعات یک آدم بیهویت را در مملکت در نظر بگیرید. هر اتفاقی ممکن است رخ دهد. خدایی نکرده این فرد میتواند هر کاری بکند و آخرش معلوم نباشد که بوده است. درست همانطورکه معلوم نبود پدرش که بود و از کجا آمده بود و حالا کجاست».
این وکیل دادگستری توضیح میدهد که براساس قانون مدنی افرادی که در ایران به دنیا میآیند و 18 سالگیشان میگذرد و یک سال هم بیشتر در کشور میمانند، میتوانند درخواست تابعیت ایرانی کنند؛ «ما مدارک لازم را جمعآوری کردهایم، مثلا اسناد مربوط به دوران مدرسهاش، شهادت شهود و گواهی ولادتش را هم داریم. با همه اینها میخواهیم برای مینا درخواست تابعیت ایرانی کنیم».
مینا این روزها شرایطی خوبی ندارد. مادرش میگوید که داروهای ضدافسردگی مصرف میکند. وکیلش میگوید که این دختر به شدت آسیبپذیر شده و به صورت جدی نیاز به مشاوره با روانشناس دارد.
نادی توضیح میدهد: «تا پیش از تصویب قانون اعطای تابعیت از طریق مادر، برای بسیاری از این مشکلات تصمیمگیری نمیشد. بچههای زیادی حاصل ازدواج زنان ایرانی با مردان خارجی بودند که اصلا نمیشد برای آنها شناسنامه گرفت و باید حتما ایرانیبودن پدرشان را ثابت میکردیم. با تصویب این قانون برخی ایرادات رفع شد و اعطای تابعیت از طریق مادر پذیرفته شد. البته اجرای آن بهقدری ایراد داشت که تعداد زیادی از متقاضیان برای دریافت شناسنامه هنوز پشت این قانون ماندهاند».
پاییز سال گذشته ایسنا در گزارشی نوشت «علیرغم اینکه سه سال از تاریخ ابلاغ این قانون و دو سال از تاریخ ابلاغ آییننامه اجرائی آن میگذرد، تاکنون تنها ۱۲هزارو ۸۶۴ شناسنامه برای فرزندان حاصل از ازدواج مادر ایرانی و پدر غیرایرانی صادر شده است؛ این تعداد شناسنامه صادرشده تا سال جاری در حالی است که بنا بر اعلام مسئولان وزارت کشور فقط تا بهمن سال ۹۹ تعداد ۸۶هزارو ۵۵۸ نفر اعم از زیر ۱۸ سال و بالای ۱۸ سال برای دریافت شناسنامه در وبسایت اداره کل امور اتباع و مهاجرین خارجی پیشثبتنام کرده بودند و مسلما تعداد ثبتنامکنندگان تا سال جاری بیشتر هم شده است».
با این اوصاف و قایق تقولق صدور شناسنامه برای فرزندان حاصل از ازدواج با مردان غیرایرانی، «طرح سازمان ملی مهاجرت» هم به مشکلات افزوده است. نادی معتقد است: «این طرح، راجع به بحث اقامت و مهاجرت است نه تابعیت. این دو موضوع زمین تا آسمان با هم فرق میکنند. با تصویب این طرح دوباره دادن تابعیت به فرزند از طریق مادر منتفی میشود. درحالیکه اصلا معلوم نیست خود این «سازمان ملی مهاجرت» قرار است چقدر پویا و کارآمد باشد. در این میان اما بچههایی مانند مینا اینطور در جامعه بلاتکلیف هستند».
ضعف قوانین موجود
مونیکا نادی، حقوقدان، ضعف قوانین را در پیشبرد پرونده مینا مؤثر میداند: «در پرونده مینا دو سال تحقیق شد تا ایرانیبودن پدرش ثابت شود. بر فرض که اصلا این بچه از یک آدم نامعلوم به دنیا آمده باشد. آن موقع این ایراد همیشه به قانون وجود داشت که چرا اعطای تابعیت باید فقط از طریق پدر باشد؟ ! به احتمال خیلی زیاد پدر مینا ایرانی نبوده است. اگر بود که حتما یک سند و مدرکی وجود میداشت. اما آن موقع قانون اصرار داشت این پدر ایرانی باشد تا به فرزند او شناسنامه بدهد. بعد هم که موضوع جعلیبودن سند پدر مطرح شد. این یعنی چه که یک بچه به دلیل مجهولالهویه بودن پدرش باید با این مشکلات روبهرو شود و خودش هم بدون هویت بماند».
او در توضیحات بیشتری میگوید: «اصل قانون به طریق اولی یک چیزهایی را پیشبینی کرده است. مثلا حتی اگر بچهای از رابطه نامشروع هم حاصل میشود، میتواند به نام مادرش شناسنامه بگیرد. اما چون مینا فرزندی مشروع بوده و پدر داشته، اما پدرش در دسترس نیست، با این مشکلات مواجه شده است. مشکل مینا ناشی از ضعفهای قانونی هم هست. اصلا همین که یک نفر توانسته از شناسنامه فرد دیگری، زنده یا مرده استفاده کند و بعد این مصیبت را برای فرزندش به بار بیاورد، خودش یک باگ قانونی است».
نادی معتقد است که با تمام این اوصاف، قوانین فعلی و موجود را هم میشود طوری تفسیر کرد که مصلحت کودک در آن رعایت شود: «ما مقید به رعایت مصلحت کودک هستیم. چطور آن قاضی دادگاهی که ما پیش او اثبات نسبت دادیم، آنقدر توان داشت که از قدرتش استفاده کند و به ما گواهی بدهد تا این بچه بدون شناسنامه به مدرسه برود. بچه چهار سال با نامههای دادگاه به مدرسه میرفت؛ یعنی میشود از همین قوانین یک جوری استفاده کرد که هم مصلحت افراد در آنها رعایت شود و هم جلوی سوءاستفاده از آنها گرفته شود. اما انگار ارادهای برای این موضوع وجود ندارد».