|

شهروند فضای میان‌سیاره‌ای

سفرنامه «فیروز نادری»ف از مریخ تا مهبانگ

فیروز نادری درگذشت. جهان همیشه وامدار او خواهد بود؛ زیرا او راهی به ستارگان گشود. فضا و ستارگان و کهکشان‌ها آینده بشر هستند. ما در تکامل ناگزیر خود باید راهی آسمان‌ها شویم. از‌این‌رو بشر هیچ‌گاه فراموش نخواهد کرد که فیروز نادری در مدت عمر پربار خود تا چه اندازه برای تحقق این رؤیا زحمت کشید. متأسفانه فیروز نادری به دنبال یک حمله قلبی و سنکوپ ناشی از آن دچار ضربه به سر و گردن و آسیب شدید نخاع شد.

شهروند فضای میان‌سیاره‌ای

عبدالرضا ناصرمقدسی-متخصص مغز و اعصاب: فیروز نادری درگذشت. جهان همیشه وامدار او خواهد بود؛ زیرا او راهی به ستارگان گشود. فضا و ستارگان و کهکشان‌ها آینده بشر هستند. ما در تکامل ناگزیر خود باید راهی آسمان‌ها شویم. از‌این‌رو بشر هیچ‌گاه فراموش نخواهد کرد که فیروز نادری در مدت عمر پربار خود تا چه اندازه برای تحقق این رؤیا زحمت کشید. متأسفانه فیروز نادری به دنبال یک حمله قلبی و سنکوپ ناشی از آن دچار ضربه به سر و گردن و آسیب شدید نخاع شد. قرار بود او در چند مرحله تحت عمل جراحی قرار بگیرد؛ اما متأسفانه به دلیل عوارض ناشی از این آسیب شدید فوت کرد. به‌عنوان یک پزشک همیشه به بیماری‌ها حساسم. از سوی دیگر فهمیده‌ام که نمی‌توان هیچ بیماری‌ای را به قضا و قدر نسبت داد و نوعی ارتباط مفهومی بین بیماری و انسانی که به آن مبتلا می‌شود، وجود دارد؛ یعنی این‌طور نیست که کلیت بیماری را از فرد جدا ببینیم. مفهومی در پس قطع نخاع فیروز نادری و آنچه او انجام داده، وجود دارد؛ اما این مفهوم چیست؟ چرا او باید این‌گونه بمیرد؟ ببینیم کاری که فیروز نادری انجام داد چه بود. آیا او نیازی به حرکت روی زمین داشت؟ آنچه فیروز نادری انجام داد؛ یعنی پروژه بلندپروازانه برای رفتن به سوی مریخ و کاوش در سایر سیاره‌های منظومه شمسی به معنای حرکت بزرگ انسان به سوی فضا بود. وقتی همه ما از خبرهای دو کاوشگر روح و فرصت به وجد می‌آمدیم، یادمان می‌آمد که این دو کاوشگر با مدیریت فیروز نادری این‌گونه پیروزمندانه بر مریخ نشستند و دانسته‌های ما را از منظومه شمسی تا به این اندازه افزایش دادند؛ در‌عین‌حال این حرکت بسیار فراتر از حرکت پاهای ما روی زمین بود. مغز و ذهن ما به دوردست‌ها حرکت کرده بود. پس فیروز نادری نیازی به پاهایش برای حرکت در این کهکشان نامتناهی نداشت. از‌این‌رو شیوه مرگش هم معنادار می‌شد: او در ضربه به سر و گردن توانایی حرکت پاهایی را از دست داده بود که به دلیل پاهای بسیار نیرومندتر ذهنش مدت‌ها بود نیازی به آنها نداشت.

     

در گرگ و میش خواب و بیداری خبر درگذشت فیروز نادری را خواندم. دم‌دمای صبح بود. از پنجره به بیرون نگاه کردم. کسی به سوی آسمان‌ها می‌رفت. در سپهر بی‌انتها پرواز می‌کرد. درنگی کرد و رویش را به‌ سوی من کرد و در آن گرگ و میش خواب و بیداری داستان سفر خود و آرزوهایش را این‌گونه برای من تعریف کرد:

می‌خواهم سوار بر سفینه‌ای تنها راهی سفری بی‌انتها شوم. از زمین و منظومه شمسی دل بکنم و ببینم کائنات تا چه میزان بزرگ است. سوار بر سفینه رفتن، سوار بر سفینه هستی، سیاره‌ها و ستاره‌ها و کهکشان‌ها را ببینم. می‌دانم که این سفر بی‌بازگشت خواهد بود. من جایی در میان فضای بین ستارگان و سیاره‌ها و غبارهای کیهانی حل خواهم شد و همه چیزم و هر آنچه دیده و تجربه کرده‌ام، جزئی از این حرکت پرشکوه کائنات خواهد شد. آنچه به دست می‌آورم تا آن اندازه بزرگ و باشکوه است که به نداشتن دو پایم و گذشتن از زمینی که دوستش می‌دارم، می‌ارزد. تا پیش از این فقط روی زمین بوده‌ام. در گوشه و کنار زمین قدم زده‌ام. جنبه‌های مختلف انسانی و زمینی را تجربه کرده‌ام و دانسته‌ام می‌توان گاه زمین را از ورای انسان نیز دید. آنجا که انسان به‌خصوص یک بیننده و مشاهده‌گر و تجربه‌کننده است. در میان درختان و کوه‌ها می‌گردد و به دنبال کشف جهان است و این فرصتی است که شاید دیگر برای ما که روی زمین اشباع‌شده از تکنولوژی و حضور انسان زندگی می‌کنیم، اتفاق نیفتد؛ پس شاید بهترین انگیزه برای چنین سفری یعنی این سفر نهایی همان تجربه بیشتر و عمیق‌تر باشد. آن هم تجربه‌ای که عمیقا برای من فردی خواهد بود؛ اما یک تجربه فردی تا کجا می‌تواند پیش برود؟ تجربه‌ای که به تمام معنا فردیت را در خود انباشته است؟ پاسخ به این سؤال بسیار سخت است؛ زیرا ما به طرز شگرفی در هویت اجتماعی خود تنیده شده‌ایم. شاید چنین تجربه‌ای در نگاه اول به یک تجربه عرفانی بی‌شباهت نباشد. اینکه از همه چیز بگسلیم و آن‌گاه ببینیم به چه چیزی بدل می‌شویم و شکل تجربه‌های‌مان چگونه خواهد بود؛ شاید، شاید بی‌شباهت به تجربه بسیاری از عرفا نباشد. اینکه از همه‌چیز دل بکنی و به‌دنبال اتصال به نیرویی برتر راهی تاریکخانه‌ای شوی، شکلی از رسیدن به این فردیت پرشکوه است؛ اما سفینه کوچک من که فقط مایحتاج یک سفر شگفت‌انگیز تک‌نفره را دارد، دیگر دنبال معنایی نخواهد بود. فقط دریچه‌ای برای دیدن و مشاهده را برای من می‌گشاید. و این معنای سفر من است. در نگاه اول از فراسوی زمین در کنار پنجره‌ای کیهانی لم می‌دهم و زمین را نگاه می‌کنم.

این تصویر برای من بسیار شگفت‌انگیز است؛ تصویری از زمین که از فضا گرفته شده و در آن صرفا می‌توان تقابل ابرها و آب‌ها را دید. یک آبی خیره‌کننده که در هیچ‌یک از کراتی که تا به حال کشف شده است، دیده نمی‌شود. کمی بیشتر در کنار پنجره کیهانی لم می‌دهم: چگونه زمین می‌تواند چنین شکل زیبایی داشته باشد؟ همین اکنون که در حال گذر به سفری بی‌انتها هستم، می‌توان در اخبار هرروزه جنگ‌ها و فجایع انسانی را از گوشه و کنار جهان دید و شنید. اگر مانند من به تاریخ علاقه داشته باشید، می‌توانید حضور 300هزارساله انسان خردمند را بر کره زمین به صورت بسیار ملموسی درک کنید. انبوه جنگ‌ها و انبوه آسیب‌ها برای این کره آبی بحران عمیق زیست‌محیطی و انسانی را به ‌وجود آورده است. زمانی که فضاپیمای ویجر در حال گذشتن از منظومه شمسی بود، ناسا به پیشنهاد کارل ساگان دوربین‌های ویجر را به سوی زمین بازگرداند تا عکسی بسیار زیبا و در‌عین‌حال فلسفی از زمین بگیرد. دوربین‌ها زمین را مانند یک نقطه آبی در فراسو نشان دادند. این نقطه نه‌تنها نشان می‌داد که ما چقدر ناچیزیم؛ بلکه در‌عین‌حال کلیتی از زمین را به ما عرضه می‌کرد که در یک بزرگ‌نمایی محلی برای جنگ‌ها، قساوت‌ها و ناملایمات بود. ساگان در بخش مشهوری از کتاب خود با نام آبی کم‌رنگ درباره این عکس در یک سخنرانی این‌گونه می‌گوید: «از این دیدگاه مسلط دورافتاده، زمین ممکن است هیچ علاقه خاصی را برنینگیزاند؛ اما برای ما، این فرق می‌کند. دوباره به آن نقطه نگاه کن. آن نقطه همین‌جاست. آن نقطه خانه است. آن نقطه ماییم. بر روی آن هر که را دوست داری، هر که را که می‌شناسی، هر آنکه تا به‌ حال نامش را شنیده‌ای، هر انسانی که تاکنون بوده است، زندگی‌شان را سپری کرده‌اند. جمعِ همه خوشی‌ها و رنج‌های‌مان، ایدئولوژی‌ها و دکترین‌های اقتصادی، هر شکارچی و گردآورنده‌ای، هر قهرمان و بزدلی، هر خالق و نابود‌کننده تمدنی، هر شاه و رعیتی، هر زوج جوان عاشقی، هر مادر و پدری، هر بچه امیدواری، هر مخترع و کاشفی، هر معلم اخلاقی، هر سیاست‌مدار فاسدی، هر فوق‌ستاره‌ای،  هر قدیس و گنهکاری در تاریخ گونه ما آنجا زندگی کرده است، روی ذره گردی معلق در یک شعاع نور. زمین صحنه بسیار کوچکی در عرصه وسیع گیتی است. به رودهای خونی که توسط ژنرال‌ها و امپراتورها ریخته شده تا با افتخار و پیروزمند، بتوانند اربابان زودگذر جزئی از یک نقطه شوند، به بی‌رحمی‌های بی‌شماری که از ساکنان ‌یک‌ گوشه این نقطه علیه ساکنان مشابه گوشه‌ای دیگر سرزده بیندیش، چه مکرر است عدم تفاهم‌هایشان، چه مشتاق‌اند به کشتن یکدیگر، چه پر‌حرارت است نفرت‌هایشان. رفتارهایمان، خود‌مهم‌بینی خیالی‌مان، توهم اینکه یک جایگاه ویژه در عالم داریم، به واسطه این نقطه کم‌نور به چالش کشیده شده است.

سیاره ما یک ذره تنهای احاطه‌شده در تاریکی عظیم کیهانی است. در گمنامی‌مان، در تمامی این وسعت، هیچ نشانی از اینکه کمکی از جایی دیگر برای حفظ‌مان از خودمان، برسد نیست. زمین تنها دنیای شناخته‌شده‌ای است که تاکنون زندگی را پناه داده است. هیچ‌جای دیگری نیست، حداقل در آینده نزدیک که گونه‌ ما بتواند به آن هجرت کند. سرزدن، شاید، اقامت هنوز خیر. خوشتان بیاید یا نه در حال حاضر زمین جایی است که ما موضع‌مان را می‌گیریم. گفته‌ شده است که نجوم یک تجربه متواضع‌کننده و شخصیت‌ساز است. شاید هیچ اثباتی برای حماقت غرور بشری بهتر از این تصویر دور، از دنیای کوچک‌مان نباشد. برای من، این تأکیدی بر مسئولیت‌مان است که با یکدیگر مهربان‌تر رفتار کنیم و نقطه آبی کم‌رنگ، تنها خانه‌ای را که تاکنون شناخته‌ایم، گرامی بداریم و از آن محافظت کنیم».

ساگان درست می‌گوید. تا مدت‌ها و شاید برای قرن‌ها زمین تنها خانه ما خواهد بود. اما یک ذهن وسوسه‌گر می‌تواند در فراسوی آن نیز بیندیشد. و این ذهن وسوسه‌گر من می‌گوید اکنون که قدرت پاهایت را از دست دادی با قدرت وجودت در این کیهان بی‌مرز پرواز کن. این فقط یک فرصت است. فرصتی که می‌تواند روح انسانی را دگرگون کند. باز به زمین می‌نگرم. زمینی که خانه من است. زمینی که هر چه در مورد آن گفتم درست است. اما دیگر باید بروم. باید بروم. پس به سفرم در کیهان بزرگ ادامه می‌دهم. کیهان برای من رهایی است.

مدتی است که روی زمین قلبم می‌گیرد. از همه این قساوت‌ها و خون‌ریزی‌ها و بی‌اخلاقی‌ها قلبم می‌گیرد. همین چند روز پیش بود که دوباره قلبم گرفت. ضربان قلبم نامنظم شد. احساس کردم تمام زمین روی قلبم قرار گرفته و آن را فشار می‌دهد. نفسم بالا نمی‌آمد و بعد سرم خورد به ابلق زندگی و پاها و دست‌هایم از کار افتادند. بعد دیدم سیم‌های زیادی به من وصل شد و قلبم به‌صورت خطوطی روی مونیتور نمایان گشت. آن روز من تماما داشتم به این خطوط نگاه می‌کردم. چرا این‌گونه شده‌اند؟ چرا بر من فشار می‌آورد؟ نه دیگر زمین جای من نیست. چشم‌هایم را بستم. باید رها می‌شدم. صداهایی شنیدم. نداهایی از درون کیهان مرا به خود خوانده بود. این ندا وقتی در من زنده شد که دنبال پاسخ این سؤال گشتم که من از کجا آمده‌ام؟ کیهان چگونه ساخته شده است؟ و آیا من و کیهان تا به این اندازه از هم دوریم که نمی‌توانیم در یکدیگر ادغام شویم؟ آیا سفر من به کیهان سفر یک غریبه به جهانی شگفت‌انگیز و بیگانه است یا نه من در زهدان مادرم با سفینه‌ای در حال سفرم؟

اینها همه درگیری‌های ذهنی و علمی من با کیهان بود. ابتدا مرا بسیار به وجد آورد. ولی کمی که گذشت دیدم پیداکردن شواهدی برای تحقق آن بسیار سخت است. آیا رابطه عمیق من با کیهان یک توهم بود؟ من تسلیم نمی‌شدم. شاید یک جور باور دینی مرا به این اعتقاد می‌کشاند و من این باور را به‌شدت تعمیق بخشیدم.

روی تخت بیمارستان وقتی نمی‌توانستم هیچ‌یک از اندام‌های خود را تکان دهم، ذهنم تا دوردست‌ها به پرواز درآمده بود و دنبال پاسخی به این سؤالات بود. وقتی به دنبال راه‌های جدید برای تجربه‌کردن بودم فهمیدم که درهم‌آمیختگی ما با کیهان خیلی از بیشتر از اینهاست و حتی الگوهایی از چگونگی ساخت جهان و برآمدن آن را نیز می‌توان در لابه‌لای مغز و ساختار آن یافت که خود به دلیل درهم‌آمیختن مغز و کیهان و مغز و طبیعت است. اما چگونه می‌توانستم آن را ثابت کنم؟ چگونه می‌توانستم از آن برای رهایی خودم استفاده کنم.

نداهای کیهانی ادامه داشتند. نداهایی که تلاطم شگفت جهان را به من یادآور می‌شدند و مرا به‌ سوی خود می‌خواندند. به اینجا که رسیدم دانستم که تمام این تقلاها برای آنکه به نجوای درونی خود گوش دهم و راهی فضایی این‌گونه باشم کافی‌ست. دیگر نیازی به خوابیدن روی تخت بیمارستان نیست. نجوا درون من است و مانند تابش زمینه کیهانی در هر سوی بدنم تلاطم می‌کند. گاهی چشم‌هایم را می‌بستم و به این تلاقی بدن و تابش زمینه کیهانی فکر می‌کردم. یک تابش محو که درون بدن من جاری بود و هیچ جهتی نداشت. از همه‌جا می‌آمد و به همه‌جا می‌رفت. سلول‌های بدنم به هر سو که نگاه می‌کردند این تابش محو را همچون رعشه‌ای بسیار خفیف در درون خود احساس می‌کردند که سویی نداشت و در همه‌سو فقط به یک معنا بود. گاه درون خودم غوطه می‌خوردم تا برخورد این ارتعاش باستانی را با تک‌تک سلول‌هایم دریابم. گاه آن‌قدر محو بود که نمی‌توانستم نجوایش را بشنوم. غمگین می‌شدم. اما باز در آن هماهنگی عجیب خود سر بیرون می‌آورد. این تابش همه‌جا و در همه جهات حاضر بود.

پس باید به نجوای درون خود گوش می‌دادم و به این سفر می‌رفتم. سوار بر سفینه‌ای که قرار است مرا تا ناکجا ببرد. مغز مرا در تماس با جهان و کیهان قرار دهد و همه چیز درون مرا از بین ببرد و نابودم کند. سوار بر این فضاپیمای کوچکم، فضاپیمایی انباشته از روح و فرصت، از زمین جدا شدم. جداشدنی که مرا بسیار تحت تأثیر قرار داد. مطمئن بودم که دیگر زمین را نخواهم دید. اینکه از گاهواره چندین میلیون ساله خود جدا شوی و از آن منفک شوی و تکامل و پیشرفتت دیگر مربوط به آن نباشد حس غریبی‌ست. ناگهان از تخت و بیماری و زمین جدا شدم. مثل حبابی که از یک حباب بزرگ‌تر جدا شود و سرگردان دنیای خود را بسازد. احساس کردم این جداشدن نیز نوعی زایش است، نوعی خلق دوباره جهان. فکر نمی‌کردم با این سرعت کیهان داستان‌ها و اسرار خود را به من بنمایاند.

در زمان کنده‌شدن از زمین، وقتی این سفینه کوچک راهی سفری طولانی در ابعاد جهان می‌شد حسی که به من دست داد نه کنده‌شدن بلکه جوانه‌زدن بود. احساس می‌کردم که در آغاز این سفر، جهان و کیهانی دیگر در حال تشکیل و جوانه‌زدن است. جداشدن بی‌بازگشت یک انسان از زمین، خود همانند جوانه‌زدن است. هر انسانی می‌تواند کیهان و آگاهی خاص خود را داشته باشد. به شرط آنکه بتواند از زمین دل بکند و راهی ستارگان شود. به شرط آنکه پاهایش او را گرفتار این خاک نکند. من که دیگر پاهایم را از دست داده بودم و با نجواهای کیهانی انباشته شده بودم باید به این سفر می‌رفتم. باید در کیهان خود به زندگی‌ام ادامه می‌دادم. پس چون جوانه‌ای از زمین گسستم و راهی کیهان شدم. این آغازی برای سفر من است. فردا شما خبر مرگ مرا در جراید خواهید خواند. همه فکر می‌کنند من درون خاک رفته‌ام. هیچ‌کس نمی‌داند که سفر من به‌ سوی کائنات تازه آغاز شده است. همان چیزی که عمری 

به‌ دنبالش بودم.

خداحافظ ای زمین

خداحافظ ای رودهای پرخروش

خداحافظ ای درختان سر به فلک کشیده

خداحافظ.