|

طباطبایی، تیر ترکش تبریز

در سریال «امیرکبیر» در یاد ندارم که سفیر روس بود یا سفیر انگلیس که گفته بود، امیر آخرین تیر ترکش تبریز است! البته گوینده این را نمی‌فهمید و فرهنگ ایران را نمی‌شناخت. چنان‌که در حدود سه دهه پیش از این نوشته بوده‌ام، به هر دلیلی، در فرهنگ ما، در هر سده‌ای یا نیم‌سده‌ای مردان و زنانی بزرگ ظاهر می‌شوند که فراخی و پهناوری شانه‌شان را تاریخ هر دوره‌ای تختگاه خود می‌بیند و با مخاطبه و مصاحبه با این بزرگان، ما را چیزها می‌فهماند.

طباطبایی، تیر  ترکش تبریز

مجید اسدی (راوش): در سریال «امیرکبیر» در یاد ندارم که سفیر روس بود یا سفیر انگلیس که گفته بود، امیر آخرین تیر ترکش تبریز است! البته گوینده این را نمی‌فهمید و فرهنگ ایران را نمی‌شناخت. چنان‌که در حدود سه دهه پیش از این نوشته بوده‌ام، به هر دلیلی، در فرهنگ ما، در هر سده‌ای یا نیم‌سده‌ای مردان و زنانی بزرگ ظاهر می‌شوند که فراخی و پهناوری شانه‌شان را تاریخ هر دوره‌ای تختگاه خود می‌بیند و با مخاطبه و مصاحبه با این بزرگان، ما را چیزها می‌فهماند. و باز هرچند، آن‌چنان که از تاریخ ایران می‌فهمیم، هیچ دوره‌ای از ادوار تاریخ ما و در هیچ روزی از روزگاران، این تاریخ خالی از مردان و زنان بزرگ نبوده است؛ اما بزرگانی مانند فردوسی و سعدی و حافظ و دیگرانی مانند نظامی و مولانا از نوعی دیگرند که به «شخصیت» ملی و به‌همین‌دلیل به «شاخصیت» رسیده‌اند، در حدی که تاریخ ما با آنها گفت‌وگو کرده است. و از قبل همین گفت‌وگوی باشکوه، ملتی را که ما باشیم، در طول هزاره‌ها، بر جغرافیایی که «ایران» باشد، مستقر کرده است. هرچند چنان‌که از پیش گفته‌ام، در این جغرافیا برخلاف جغرافیای سایر، نه‌تنها در شهرها که در همه زمان‌ها و در هر روستایی، دانشمندی سر برآورده بوده است. برای نمونه کافی است تنها نگاهی به «معجم‌‌البلدان» یاقوت حموی بیندازیم، که گواهی بر این ادعاست. این تاریخ که در طول هزاره‌ها به مسیر خود ادامه داده است و با همه گزند بادها و باران‌ها، همچنان صبور اما استوار به ما رسیده است، در این مسیر از سده پنجم به این سو، به‌ صورت ضمنی و پسله و پنهانی در ما می‌زیسته است. و بعد از مشروطه و با پیروزی مشروطه‌خواهان تا انقلاب 1357، گویا به‌عنوان خواسته‌های سرکوب‌شده، در ناخودآگاه جمعی ایرانیان مأیوس، مرعوب، نشسته بوده است. برای همین بوده است که مدرنیزاسیون بدون مدرنیسم، نتوانست به سرانجامی که مشروطه‌خواهان خواهان آن بوده‌اند، ختم شود. به سخن دیگر، به دلیل ناتوانی در خواندن تاریخ و تولید آگاهی ملی، نتوانستیم مشروطه را بخوانیم؛ زیرا نمی‌توانستیم سنت را که نشستن‌گاه تاریخ است، بخوانیم. و بر اثر این معضل است که نتوانستیم آن را به مشکل و مشکل را به مسئله تبدیل کنیم. پس راه را کج کرده، به مسیر بی‌مبانی روشنفکری رفته‌ایم و در محل وزش بادهای حامل انواع سموم دست‌دوم شرقی و غربی تنفس کردیم. و این‌گونه بوده است که دنیای نسل من، دنیای معلق در هوا و سرگیجگی، بر اثر ازجاکندگی زمانی و مکانی جهان مدرن و بی‌اعتمادی به نفس بوده است؛ زیرا پایمان در این دوره بر جغرافیای‌مان ستون نشده بوده است. این بی‌اعتمادبه‌نفسی در حدی بوده است که حتی وقتی «نیما» بعد از تلاش‌های چنددهه‌ای شاعران قبل از خود، از مشروطه تا زمان نیما، توانسته بود همان مرد تکرارناپذیری باشد که به قول فیلسوف ما «ناحیه مهمی از تمدن آبستن ما را بزایاند، نقل به مضمون» هیچ‌کس را باور بر این نبوده است که در این جغرافیا کسی بتواند تولید تاریخ کند؛ پس هر چیزی را از تأثیر تا انتحال را به او نسبت داده‌اند. و حتی بعضی از به‌اصطلاح منتقدان را باور بر آن بوده است که به دلیل اینکه زبان مازندرانی، زبان مادری او بوده است و فارسی نمی‌دانسته است، زبان فارسی را خراب کرده است و به این نکته توجه نکرده بودند که اندیشمند، زبان را کم آورده است و «چیزی» جدید و بحث‌برانگیز که همان تولید تاریخ باشد، ارائه کرده است (نک‌ مدرنیسم نیما، نگارنده 1389).

در چنین موقعیتی، تیری دیگر از ترکش تبریز رها شد که سفیرش سرها را به سوی جغرافیای آن سرها برگرداند، البته با چشمانی به گفته خود فیلسوف، بدون شیشه کبود و عینک ایدئولوژی و با توجه و دوری از این بدآموزی که «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد». و اینجا بود که به گمان من، بعد دهه‌ها در این جغرافیا «متن» تولید شد که این متون در این دوره یک نیاز تاریخی از نان شب واجب‌تر بوده است. و به عبارتی دیگر، تاریخ ما در این موقع، از طرف فرزند دیگر خود، خود را به ما نمایاند. بر این ادعاست که اعتقاد دارم طباطبایی باید خوانده شود، تا بتوانیم به جلو گام بگیریم.

مسلم است که نگارنده این ادعای غیرصادقانه و نادرویشی را ندارد که می‌شود اندیشه فیلسوف را در مقاله‌ای خواند، حتی از ظن خود، که به‌ظاهر چاره‌ای هم نیست؛ اما می‌شود به گوشه‌هایی از آن توجه داد و خواندن طباطبایی را به موقعی با مجال وسیع‌تر یعنی به اقتضای تاریخ ایران و تجویز آن، در عهده آینده‌پویان باهوش گذاشت. مجالی که گنجایش تولید تاریخ، از طریق تولید متن را داشته باشد. و نه در این نامجال تنگ و حتی شاید تا حدی متفرعن و تفننی.

بااین‌همه به نظر من، مهم‌ترین کار طباطبایی، دادن اعتمادبه‌نفس از طریق تزریق آگاهی برای ایستادن بر جغرافیای خود بوده است. و به نوعی شاید بشود گفت که، محل تحریر دعوا را به بهترین نحو تعریف کرد و تغییر داد. و آن نیز چنان که گفتیم، ایستادن بر جغرافیای خود و کاویدن آن برای تولید آگاهی تاریخی و نه تقلید و توسل به دیگری بوده است. برای همین است که دوباره باید بگویم، اندیشه دکتر طباطبایی باید خوانده شود و از محل خوانش این اندیشه است که می‌شود به جلو رفت؛ زیرا تولید متن شده است.

برای همین منظور، یعنی برای برگرداندن مخاطبان و مقلدان، یعنی وابستگان چشم و گوش دیگری، طباطبایی، در وهله نخست، سعی در نشان‌دادن ماهیت ایدئولوژی و تبعات خرابکارانه آن کرد. و از طریق خواندن آثار ایدئولوژی‌زده، به‌آسانی از عهده این مهم برآمد و روشنفکرزدایی و ایدئولوژی‌گرایی بعد از پیروزی مشروطه را به سرانجام رساند. و پس از آنکه به نامتون ناموزون و شبه‌تاریخی اما گم و گورکننده ایدئولوژیک و روشنفکران تاخت، به سوی ایران برگشت. برای نمونه می‌نویسد: «ادوارد سعید، افزون بر اینکه به لحاظ سیاسی روشنفکر بی‌وطنی به شمار می‌آمد، به‌عنوان روشنفکر نیز وطنی نمی‌توانست داشته باشد؛ یعنی او که آگاهی «ملی» نداشت، تاریخ‌نویس فرهنگ و تمدن خاصی نیز نمی‌توانست باشد. روشنفکری بی‌وطنی در مبانی است و ازاین‌رو هر روشنفکری، به‌ویژه در کشورهایی که -به گفته شاملو-» هر بچه‌ای مسیحی است، بی‌صلیب و جلجتا احساس جهانی‌شدن می‌کند که مندرج در تحت پیامبری است و موضوع «تاریخ پایه‌ای» نمی‌تواند باشد. (1) براساس‌این می‌بینیم که طباطبایی به ما می‌گوید، کسی که بیرون از تاریخ خود بایستد، نمی‌تواند حرف بزند. سخن را آنجا مجال ظهور است، که دارای پشتوانه‌ای از آگاهی ملی باشد. که این خود جز از درون تاریخ و متن مورخی مصاحب تاریخ، تولید نمی‌شود. و از آنجایی که مبنای سخن نمی‌تواند جز از درون تاریخ باشد، پس همه آنان که جهان وطن‌اند، در اصل بی‌وطن‌اند و نمی‌توانند سخن بگویند؛ حتی اگر حرف بسیار بزنند؛ زیرا «تاریخ جایگاه تکوین آگاهی ملی و تاریخ‌نویسی جایگاه تدوین صورتی از این آگاهی است و موضع‌گیری فلسفی و «فلسفه تاریخی» بدون این آگاهی ملی امکان‌پذیر نیست. (2) براساس‌این روشنفکران، مقلدان و همه‌جاوطنان، در اساس بی‌وطن‌اند؛ زیرا مبانی خود را از طرق آگاهی به تاریخ خود نگرفته‌اند. پس بی‌وطن‌اند؛ زیرا نه در مسقط‌الرأس خود سخنی دارند؛ چون آگاهی تاریخی ندارند و مسلم اینکه نه در وطن دیگران می‌توانند سخنی داشته باشند و با توسل به مبانی آنان سخن بگویند؛ زیرا تاریخ ندارند و انسان بی‌تاریخ، همانند کشور بی‌تاریخ، نمی‌تواند سخن بگوید. به سخنی دیگر، نقطه ارشمیدسی ما همان جغرافیای ملی است و برای همین است که «سیسرون» می‌گوید: «کسی که کشور ندارد چیزی ندارد». بر این مبنا ما نه‌تنها خود باید تاریخ خود را بنویسیم؛ بلکه آنجایی که به‌ناچار به تاریخ جهان نیاز داریم، باید خود و با ذهنیت خود تاریخ دیگری را برای خود بنویسیم؛ زیرا در اینجا ذهنیت تاریخی واقعیتی است مهم‌تر، که ماهیت عینیت ما را می‌آفریند. و اینجاست که باید از شعار گریخت، به شعور پیوست؛ یعنی به ایران. ولی این مانع از آن نیست که از دانش دیگران استفاده شود. چنان‌که می‌نویسد: «بدیهی است که تاریخ غربی بخشی از دانش غرب است و فهم غربی نیز مبتنی بر مواد تاریخ غربی است؛ اما این امر نباید مانع از آن شود که با تصرفی در مضمون برخی از مفاهیم تاریخ‌نویسی غربی، مواد تاریخ ایران را به محک آن مفاهیم بزنیم. اینکه روشنفکری در بیرون مناسبات-چنان‌که مورد ادوارد سعید را می‌توان نمونه‌ای بارز از مصداق‌های آن دانست- با تکیه بر نظریه‌های غربی، مانند نظریه استعمار و البته گونه‌های جدیدتر آن مانند دیدگاه‌های ایدئولوژیکی میشل فوکو، در بنیادهای فرهنگ غرب پیچیده است، دستاوردی برای این روشنفکری به شمار نمی‌آید؛ زیرا روشنفکران، نه‌تنها روشنفکران غربی، بلکه حتی ادوارد سعیدها به‌عنوان سخنگویان «مستضعفان» فکری می‌مانند؛ زیرا نمی‌توانند بمانند. خاستگاه این وضع بیشتر از آنکه ناشی از چیرگی غرب بر شرق باشد که هست؛ زیرا «دانستن توانستن است» عدم تکوین آگاهی جدید انسان شرقی است.(3) بر این مبنا ما را به راهی رهنمون می‌کند، که شاید گذشتگان بسیار شایسته‌تر از مای ما، در خواندن نصوص غربی و اسلامی در هزار سال قبل راه سپرده‌اند؛ یعنی از آنجایی که به تاریخ خود اشراف داشته‌اند، تاریخ غرب و شرق را بر متن تاریخ ایران خواندند؛ یعنی توان گفتن داشته‌اند. که به یاد گفته‌ای از «زیاد بی‌پدر یا ابن ابیه افتاده‌ام، وقتی او گزارش پیروزی سپاهیان عرب را بر ایرانیان داده بود و خلیفه گفت: «این «ابن زیاد» سخنوری خروشان و زبان‌آور و رساست. گفت: سپاهیان ما زبان‌های ما را باز کرده‌اند». (4) و منظور اینکه در اینجا تنها در متن تاریخ خود بودن را می‌توان به‌عنوان نیروی پیروز همره دانست، تا توان گفتن داشت؛ زیرا در مسیر تاریخ خود بودن است، که این تاریخ مانند آغوش مادری، زبان‌ها را می‌گشاید و سخن می‌آموزاند... و از آنجایی که روشنفکری مبانی خود را از جغرافیای سایر گرفته است و به تبع این معضل، تاریخ خود را نفهمیده است، نمی‌تواند تاریخ دیگری را بفهمد؛ پس نمی‌تواند سخن بگوید که تمام نوشته‌های این دسته از روشنفکران گواهی مناسب بر این ادعاست.

دیگر معضل اساسی، به‌ویژه از دهه بیست به بعد سده خورشیدی گذشته ایران، سیطره کامل ایدئولوژی و اقبال به‌اصطلاح نخبگان به ایدئولوژی بوده است، که این ایدئولوژی هیچ مناسبت و سنخیتی با تاریخ ندارد. ایدئولوژی در اصل شاید به‌مثابه سقط تاریخ است بر اثر نایافتگی محیط مناسب برای تولید خود تاریخ. اگر تاریخ را ناحیه درگیری انسان با زمان جهت فرار از تریلوژی محتوم تراژدی در نظر بگیریم، که در صورت ناکامی، آدمی را ناچار می‌دارد، تا از تاریخ به استوره سقوط کند و برای همیشه از زمان خطی تاریخی (و البته نه هندسی) به زمان دورانی استوره درغلتد و از تجربه و انباشت آن به‌مثابه آگاهی به غریزه برسد، ایدئولوژی یک سردرگمی ناشیانه و خارج‌نوازی از تاریخ بیش نیست. و از آنجایی که از وجوه بی‌وجه اصلی ایدئولوژی، چشم‌بندی و تقلید است،

گمگشتگان مسیر دانایی را در این نامسیر دیگران‌رو، آوارگی‌ها بسیار است. برای همین است که بعد پیروزی مشروطه، بی‌اعتنایی به تاریخ و ناتوانی در خواندن آن، باعث ناتوانی در خوانش مشروطه شده است. و اذهان سهل‌طلب و بی‌مایه و شاهراه‌رو، به ناراه ایدئولوژی افتاده‌اند، که توسط دیگران و به منظور حتی به‌دست‌گرفتن قدرت، به هر طریقی تولید شده بود. نه تاریخ‌خوانی و ایجاد آگاهی تاریخی که محل مناسب تولید آگاهی ملی و اقتضائات آن است. تا باعث تولید چشم‌انداز شود و بتوان با دیدن آن و دخالت در آن، به جامعه سمت و سو داد.

در این وضع، تاریخ مستقر بر جغرافیای ما، براساس ماهیت و اقتضای خود، از ترکش تبریز، تیری دیگر رها کرد. مردی میهن‌دوست و فیلسوف، که مانند همه بزرگان تاریخ ما، یک‌تنه اما محکم در مقابل کژی ایستاد. و نسلی را به مسیر درست تاریخ خود رهنمون شد. دکتر طباطبایی با روشنفکری، ایدئولوژی‌زدگی و با اصطلاح نخبه‌گرایی متفرعن، با خشمی عادلانه تاخت و در این عمل به مثابه تخلیه ذهن نسل جدید، به تخلیه این اذهان پرداخت. تا نسل جدید بتوانند در مسیر درست تاریخ‌خوانی و تاریخ‌دانی به دانشمندی برسند. و با پشتوانه این تاریخ در خود، ضمن خواندن چشم‌اندار و حتی تعریف و تصحیح آن، در جغرافیای سایر نیز بتوانند سخن بگویند. و سری یا سرهایی را برگردانند و در این مسیر، تعامل فرهنگی صورت گیرد، که باعث قدرت زبان است و قدرت زبان همانا قدرت انسان است. اینجاست که می‌توانیم با تولید تاریخ، خود را مستقر کنیم. نه مانند مقلدان که با هر نرمک نسیمی به سویی می‌رقصند. برای همین منظور، دکتر طباطبایی کتاب «تأملی درباره ایران» را می‌نویسد. یعنی بر جغرافیای تاریخی خود می‌ایستد و تاریخ آن را می‌کاود و در دیباچه دفتر نخستین جلد چنین می‌نویسد: این دفتر نخستین جلد از پژوهش‌های من درباره وجوهی از تاریخ دوران «جدید» ایران است. این دفترها را از این حیث با عنوان کلی «تأملی درباره ایران» عرضه می‌کنم که دفترهای پنج‌گانه آن، چنان‌که خواهد آمد، «تاریخ» در معنای رایج آن نیست... . در این تاریخ «ایران» موضوع تأملی است که به‌طور اساسی نظری است تا بتوان وجوه متنوع ناحیه‌های اندیشیدن آن را در وحدت ناحیه‌های مستقل، اما به‌هم‌پیوسته توضیح داد. در جلد دوم به نظریه حکومت قانون می‌پردازد که بخش نخست بحث درباره مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی است و بخش دوم آن مبانی نظریه مشروطه‌خواهی.

در همین فراز از درآمد، چنان‌که می‌خوانیم، طباطبایی، ایران را به عنوان موضوع «اساسی اندیشیدن ایرانی» می‌داند و با این قصد وارد میدان می‌شود تا وجوه متنوع نواحی اندیشیدن این ایران را در وحدت نواحی مستقل این اندیشیدن، توضیح دهد. یعنی این ایران در بدو امر، از وحدت نواحی مستقل اندیشیدن که ضمن حفظ شئون خود، در وحدت با نواحی دیگر، شأن برتر و مهم‌تری می‌آفرینند که همان ایران است که حسب قاعده گشتالت، کل همیشه از مجموع اجزا بزرگ‌تر است. با توجه به این نکته مهم که این اجزا تنها به صورت کمی با هم جمع نشده‌اند، بلکه به‌ صورت کیفی در هم مجموع شده‌اند، که از مجموعیت ریاضی در می‌گذرد و به ترکیب می‌رسد، که دارای کیفیت و کمیت نادری است، که همان «ایران» است. برای همین است که جهت خواندن ایران، باید تمام اجزا در استقلال و در وحدت و ترکیب خوانده شود. زیرا ایران «وحدت وحدت در کثرت» است. پس در همین فراز، دکتر طباطبایی، چگونگی خواندن تاریخ ما را به ما می‌گوید. و از آنجایی که نواحی متنوع اندیشیدن، نمی‌توانند جدا از نواحی متنوع این موضوع مهم تاریخی ما یعنی «ایران» باشند، پس جهت خواندن و تولید تاریخ ایران، اگر تنها به ایران سیاسی قناعت کنیم راهی به دهی نخواهیم برد. یعنی تاریخ ما تنها به مرزهای سیاسی فعلی محدود نمی‌شود. و حتی اگر این نواحی نظری و معنوی باشند، بی‌شک از نواحی زمینی و مادی تولید می‌شوند. بنابراین، در تزهای موقتی بیست‌ویک‌گانه که به عنوان فرضیه‌هایی مطرح می‌کند، در چندین بند از ایران فرهنگی می‌گوید: «ایران‌زمین، در معنای دقیق آن، ایران بزرگ فرهنگی است. ایران جغرافیای سیاسی کنونی تنها ناحیه‌هایی از این ایران‌زمین فرهنگی است... ایران بزرگ فرهنگی تنها از آن ایرانیان محدوده جغرافیای سیاسی امروز ایران نیست. میراث همه اقوامی است که سهمی در آفریدن آن میراث مشترک داشته‌اند. اگرچه بسیاری از آن اقوام، به لحاظ سیاسی، به ملت‌های مستقل تبدیل شده و سرنوشت سیاسی جدای خود را رقم زده‌اند...(5) برای همین است که هیچ‌کس نمی‌تواند ایران را از مشکل به مسئله برساند و به حل مسئله خود اقدام کند، مگر اینکه این «وحدت وحدت در کثرت» در ایران را بفهمد که این مرزهای سیاسی فقط در سیاست اعتبار دارند و نه در سیاسات. زیرا مرزهای اصلی در آنجایی ایجاد می‌شود که تاریخ و در ذیل آن مشترکات فرهنگی پایان یابد. بر این بنیاد، کسانی می‌توانند «ایران» را بخوانند که سوای مرزهای سیاسی، جغرافیای ایران فرهنگی و تاریخ آن را خوانده باشند. و جالب‌تر اینکه حتی در داخل ایران سیاسی اگر بخواهیم تاریخ ناحیه کوچکی را بنویسیم، به ناچار با تاریخ ملی رویارو می‌شویم. جغرافیای فرهنگی‌ای که معارف تاریخی آن در طول هزاره‌ها، برای ساختن فضای استعاری این مردمان، دارای اساسی تا حد یکسانی، اما متنوع بوده است و این تنوع باعث ترکیبی زیباست که هیچ‌گاه نمی‌توان این جغرافیا را از طریق مرزهای سیاسی متمایز ساخت. به سخن دیگر این جغرافیا در تنوع دارای شخصیت تاریخی است و نه در تمایز. و می‌بینیم آنان که خود را از ایران جدا می‌دانند، نمی‌توانند سخن بگویند، مگر مواریث مشترک این ایران را برای خود بربایند. و نتیجه جز این نیست که تنها، در پرتو آگاهی به تاریخ این ناحیه بزرگ است که ما می‌توانیم تاریخ دیگران را بخوانیم و بنویسیم. یعنی ما تنها در ناحیه ملی فرهنگ خود می‌توانیم حرف بزنیم. ملیتی که «وحدت وحدت در کثرت» است. که در داخل ایران تاریخی این ترکیب در همه وجوه و با تمام وجود، خود را می‌نمایاند. اما در خارج ایران سیاسی و در داخل ایران فرهنگی، اگرچه از نظر سیاسی جدا افتاده‌ایم، باز این ترکیب همچنان در اساس خود، یعنی تاریخ خودنمایی می‌کند و در بیرون این منطقه بزرگ اما استثنایی، زبان ما نمی‌تواند سخن بگوید. یعنی نمی‌تواند جهانی را تولید کند تا خود در آن نفس بکشد. البته چنان‌که خود طباطبایی با نگرانی توضیح می‌دهد: «این روش برخلاف بحث در مکان‌های بسته نظام سنت قدمایی، مندرج در تحت «بازگشت به خویشتن» و «آنچه خود داشت...» نیست تا بتواند با پیوندی میان نظام مفاهیم جدید و «موضوع» ایران راهی نو در مباحث نظری باز کند (6).

طباطبایی در نظر داشت در جلد سوم، در دو دفتر، نظریه‌ای برای مشروطیت ایران و دگرگونی‌های آن تا انقلاب 57 تدوین کند. اما چنان‌که خود به‌درستی در تز بیست‌ودوم اعلام می‌کند مهم‌ترین نکته در این تزهای بیست‌وسه‌گانه، مفهوم جدید در قدیم است. که اعتقاد دارد نظریه انحطاط ایران را هم با توجه به آن می‌توان نوشت. چنان‌که خود می‌گوید: «نظریه انحطاط ایران همچون دیباچه‌ای بر نوزایی ایران است که اگر تحقق پیدا کند باید آن را دومین نوزایش ایران خواند...(7) و چنان‌که خود شرح می‌دهد خواندن تاریخ با عینک ایدئولوژی باعث بر این معضل شده است که جدید در قدیم، به قدیم پیوست شود. نه اینکه قدیم پوست بیندازد و جامه جدید بپوشد. از آنجایی که ماهیت تاریخ، جدال حال و لحظه قبل است و جامعه دائم در حال شدن، جدید در قدیم مضامین همان مفاهیمی هستند که تحول‌پذیرند و اگر این تحول‌پذیری دارای بسامد بالا باشد، یعنی حرکت دارای کیفیت و کمیت بیشتری باشد، در این مقطع باعث گسست و نوزایش می‌شود. این نوزایش از آنجایی که با حرکتی سریع‌تر از قبل و بعد خود به هر دلیلی به‌وجود آمده است، نباید گمراهمان کند که گسستی کامل با سنت ایجاد شده است. بلکه به هر صورت دارای پیوست با سنت است و از دل سنت یعنی از گذشته فعال بیرون تراویده است. بر این اساس آنچه که اقتضای تاریخ ایجاب کند، یا مفاهیم مستعد، در اثر تحول تغییر مضمون می‌‌دهند، یا مستهلک می‌شوند و مفاهیم جدیدی با مضامینی جدید تولید می‌شوند. بر این اساس برای اینکه بتوانیم نوزایش یعنی حرکتی سریع که باعث تغییر سریع جهان انسان‌ها شود را دریابیم، باید به بسامد این جدیدهای مستعد تحول در هر قدیم را بفهمیم. در غیر این صورت، در هر دوره‌ای جدیدهایی در قدیم هستند. اما تکافوی تولید این نوزایی را نمی‌کنند. اینکه این دوره ما با دوره تمدن درخشان دوره اسلامی در سده‌های سوم تا پنجم بی‌شباهت نیست، سخنی درست است. اما از طرفی دیگر، بیشتر از شباهت مغایرت و اختلاف نیز دارد. اقتضای تاریخی ملتی کهن اما مورد هجوم قرارگرفته و تاراج‌شده حکم می‌کرد تا نیاکان ما، واردات شرق و غرب و اسلامی را بر متن فرهنگ خود بخوانند. به سخن دیگر اقوام مهاجم عرب، کم جهان بوده‌اند و غرب نیز در آن زمان، که بیشتر همان یونان بوده است که در سده‌های بعد توسط غربیان مصادره شد، تا حدود بسیار زیادی متأثر از ایران بود. ضمن اینکه دانشمندان ایرانی آن دوره به تاریخ خود اشراف داشته‌اند. اما امروز هرچند تاریخ ما متورم و آبستن است، مشکل ما در این است، که نه به تاریخ خود معرفت درستی داریم، تا آن را بزایانیم و نه دنیای غرب در موقع ضعیف‌تری از دانایی قرار دارد و به همین جهت است که بیش از سده‌ای است که سیل مفاهیم غربی به زبان بی‌اقتصاد ما هجوم آورده و زبان و جهان ما را و به تبع آن ذهن انسان ایرانی را مخدوش کرده است. و البته راهی که دکتر طباطبایی برای برون‌رفت از این مشکل می‌نمایاند، دیدن جدید مستعد تحول در قدیم است که چندباره باید تکرار کنم، تا تاریخ خود را نخوانده باشیم، این دیدن امری محال است.

منابع و مآخذ

1- جواد طباطبایی، تأملی درباره ایران، انتشارات مینوی خرد، چاپ سوم، 1397، صص18،19

2- همان، ص512

3- همان، ص22

4-عزالدین ابن اثیر، تاریخ کامل، جلد چهارم، برگردان دکتر سیدحسین روحانی، انتشارات اساطیر، چاپ سوم، 1385، ص1441

5- مأخذ شماره چهار، ص52، تز شماره 2

6- همان، ص51

7-همان، ص67