شکلهای زندگی: به مناسبت انتشار مجدد «ارکستر زنان آوشویتس»
یادی از آرتور میلر
وقایع و اتفاقات زندگی نشانههای خود را به صورت مضامین هنری باقی میگذارند.نمایشنامههای تنسی ویلیامز (1983-1911) و آرتور میلر (2005-1915) نشانههایی از چنین مضامینیاند. اهمیت این دو نمایشنامهنویس در کنار یوجین اونیل تا بدان حد است که زمانه بعد از جنگ جهانی دوم در آمریکا را به تمامی نشان میدهد.
نادر شهریوری (صدقی)
وقایع و اتفاقات زندگی نشانههای خود را به صورت مضامین هنری باقی میگذارند.نمایشنامههای تنسی ویلیامز (1983-1911) و آرتور میلر (2005-1915) نشانههایی از چنین مضامینیاند. اهمیت این دو نمایشنامهنویس در کنار یوجین اونیل تا بدان حد است که زمانه بعد از جنگ جهانی دوم در آمریکا را به تمامی نشان میدهد. اما این تنها اهمیت این دو چهره ادبی بهعنوان نویسنده نیست؛ آنها بهعنوان فیلمنامهنویس نیز بسیار معتبرند، تا بدان اندازه که متنهایشان دستمایه درخشانترین فیلمهای تاریخ سینمای جهان قرار گرفت. در حقیقت سینما و تئاتر آن دوره و حتی بعدها، تنها با استفاده از ذخیره بیکران ادبیاتی اینچنین میتوانست حیات پرشکوه خود را تضمین نماید: «گربه روی شیروانی داغ» و «باغوحش شیشهای» از ویلیامز و همینطور «مرگ دستفروش» و «ارکستر زنان آوشویتس» از میلر و... نمونههایی از چنین متنهاییاند. بسیاری از دوگانه ویلیامز-میلر بهعنوان «عبارتی» استفاده میکنند که فضای آمریکایی بعد از جنگ جهانی دوم را توصیف میکند و این میتواند عبارتی درست از فضای اجتماعی آن زمانه باشد، اما با این تفاوت قابل تأمل که ویلیامز عمدتا تنشهای اجتماعی را به موضوعی روانشناسانه درباره انسان فرومیکاهد، در حالی که آرتور میلر با تشریح کنشهای فردی و اضطرابهای درونی به جای «شخصیت» بیشتر بر «تیپ»های انسانی و تأثیر تنشهای اجتماعی بر رفتار انسان تأکید میکند. «گربه روی شیروانی داغ» از مشهورترین فیلمهای تاریخ سینما با شرکت پل نیومن و الیزابت تیلور بر اساس نمایشنامهای با همین عنوان از تنسی ویلیامز است. ماجرای فیلم به مزرعهدار ثروتمندی بازمیگردد که بهزودی بر اثر سرطان خواهد مرد، اما از بیماری خود بیخبر است و خود را در سلامت کامل میداند و در عوض تلاش میکند تا بیماری پسر خود بریک -پل نیومن- و عروسش مگی -الیزابت تیلور- را درمان کند. داستان این فیلم و سیر آن بیش از هر چیز از دغدغههای تنسی ویلیامز نسبت به انسان، پیچیدگی روح و روان و غیرقابل پیشبینی بودن انسان حکایت میکند. موضوع روان انسانی چنان است که بخش مهمی از ماجرای فیلم تنها به گفتوگوی طولانی و پرنغز و البته پایانناپذیر میان زن و شوهر و کشمکشهای میان آنان بدل میشود. ویلیامز، انسان یا فیالواقع درون انسان را به دروازههایی تشبیه میکند که به شهرهای بزرگ و بیدروپیکر شبیهاند، تا بدان حد که آدمی در کوچهخیابانهای روح و روان خویش گم میشود. به همین دلیل پرداختن به روانکاوی و پرداختن به درون انسان که در فیلم به صورت دیالوگهای مدام نشان داده میشود، در حقیقت تمامی فیلم را در بر میگیرد. ویلیامز در جایی میگوید که او با آدمهایی سروکار داشته که از فرط امید ناامید شدهاند و همینطور با آدمهایی ناامید روبهرو شده که چون دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتهاند در نهایت امیدواری زندگی کردهاند که بر ای دیگران غیرقابل درک است. بهرغم اینها چیزی مهم در داستانهای تنسی ویلیامز غایب است و آن تأثیر اجتماع و رابطهاش بر روح و روان آدمی است. به بیانی دیگر «معضل» تنسی ویلیامز آن است که انسان را صرفا انسان میبیند نه چیزی بیشتر و نه کمتر و نه حتی حواشی پیرامونی که میتواند موقعیت انسانی انسان را تحت تأثیر قرار دهد.
آرتور میلر از جهاتی نقطه مقابل تنسی ویلیامز است. «مرگ فروشنده» یا «مرگ دستفروش»، ازجمله نمایشنامههای میلر و مشهورترین آن است. شخصیت اصلی «مرگ دستفروش»، ویلی لومان، مردی میانسال اما شکستهشده است که عمری را در خدمت رؤسای خویش واگنر پیر و سپس واگنر جوان گذرانده و حال که معیشت زندگی برایش سخت شده درمییابد که بهرغم کار مدام و طولانی، گشایشی در زندگیاش حاصل نشده که حتی بدتر شده تا بدان حد که ادامه زندگی ناممکن میشود. آرتور میلر در اساس به انسان بهعنوان پدیدهای اجتماعی مینگرد که زندگیاش تنها طی روابط اجتماعی معنا پیدا میکند. آنچه برای میلر اهمیت دارد آن است که انسان خود را در موقعیتهای بیرون از خود جستوجو کند. او این را از زبان دستفروش بیان میکند؛ ویلی میگوید «تمام آن چیزی که میخواهم آن بیرون است و انتظار لحظهای را میکشم که بگویم میدانم چه کسی هستم». «بیرونی» که آرتور میلر از زبان شخصیت داستانیاش ویلی میگوید، کشوری پهناور است با سیمایی که میکوشد نویدبخش جلوه کند، اما بهتدریج این کشوری که در پی جنگ جهانی دوم سر برآورده است، بدل به جهانی غریب میشود که حتی برای شهروند خود نیز ناشناخته میماند.
«انسان»بودن از نظر میلر برخلاف ویلیامز در درجه نخست روبهروشدن با جهان در شکلهای گوناگون آن است. انسان در نمایشهای میلر حتی در خصوصیترین کنشهای فردیاش متأثر از مجموعه روابطی است که خارج از ارادهاش ساخته و پرداخته میشود، به همین دلیل میلر حتی خودکشی را به خواستی شخصی یا کنش فردی فرو نمیکاهد، بلکه با خود میاندیشد تمام کسانی که دست به خودکشی میزنند در حقیقت خود را نکشتهاند، بلکه به قتل رسیدهاند و قاتل چنانکه ویلی در «مرگ دستفروش» میگوید در حقیقت همانی است که بیرون ایستاده است.
«ارکستر زنان آوشویتس» نمونه نمایشنامهای دیگر نوشته آرتور میلر است که این نیز مضمونی اجتماعی دارد و نشانههای خود را از وقایع و اتفاقات جاری گرفته است. داستان این نمایش بر اساس واقعیتی تاریخی ساخته شده است که در دوران جنگ جهانی دوم اتفاق افتاده و ماجرای آن به زنی به نام فاینا فنیلون برمیگردد که در 1919 در پاریس به دنیا آمده و سپس به خاطر همکاری با جنبش مقاومت فرانسه دستگیر میشود و به آوشویتس فرستاده میشود. در آنجا فاینا میکوشد تا با سازماندادن ارکستری از نوازندگان زن به آنان انگیزهای برای ادامه زندگی دهد و فیالواقع مرگشان را به تعویق اندازد. داستان چنانکه گفته شد بر اساس اتفاقِ رخداده نوشته شده است. فانیا فنیلون که داستان بر اساس زندگی او ساخته شده در نوشتن نمایشنامه با آرتور میلر همکاری میکند.*
به «مرگ فروشنده» بازگردیم؛ بسیاری ویلی لومان را فردی سادهلوح میدانند که چون در رؤیا به سر میبرد، درکی سطحی از زندگی دارد. اما این حقیقت ماجرا نیست، اتفاقا دستفروش درکی عمیق دارد و آنچه او را از همکاران و حتی پسرانش متمایز میکند، آگاهی توأم با حساسیت وی نسبت به اطرافیان خود و جامعه است. جامعهای که برای افراد رؤیای موفقیت میآفریند، اما رؤیا به واقعیت تعبیر نمیشود. از نظر میلر آدمی چندان قابل سرزنش نیست، آنچه باید سرزنش شود جامعه و روابط ناعادلانهاش است، به همین دلیل «... هیچکس جرأت نداره این مرد (ویلی) رو سرزنش کنه، شماها نمیفهمید، ویلی یه فروشنده بود... فروشنده باید رؤیا ببافد».1
پینوشتها:
* «ارکستر زنان آوشویتس» نوشته آرتور میلر اخیرا با ترجمه محمود حسینیزاد تجدید انتشار یافته است.
1. «مرگ فروشنده»، آرتور میلر، ترجمه حسن ملکی، نشر بیدگل