گشتاسب در بارگاه قیصر
گشتاسب در پى از پاى درآوردن اژدها، غمین و افسرده از دورى پدر و برادر بر اسب خود بنشست و به نزد هیشوى و اهرن بازگشت. او از شگفتىهاى آن اژدها سخنها بر لب داشت و اهرن را گفت که در میدان نبرد، اژدهایی دیده است بس هولانگیزتر از اژدهاى سقیلا. آن دو گشتاسب را بسیار ستودند.
مهدی افشار
گشتاسب در پى از پاى درآوردن اژدها، غمین و افسرده از دورى پدر و برادر بر اسب خود بنشست و به نزد هیشوى و اهرن بازگشت. او از شگفتىهاى آن اژدها سخنها بر لب داشت و اهرن را گفت که در میدان نبرد، اژدهایی دیده است بس هولانگیزتر از اژدهاى سقیلا. آن دو گشتاسب را بسیار ستودند. اهرن در پاسخ نکویىهاى گشتاسب او را اسبان گرانمایه و پیشکشى بسیار آورد، گشتاسب تنها یک اسب جنگى و یک کمان و سه چوبه تیر خدنگ برگرفت و اهرن به هیشوى که راه این آشنایى را هموار کرده بود، دینارگان و جامهاى باشکوه داد. گشتاسب آن دو را گفت از این رویداد نباید کسى آگاه شود، نه من نر اژدهایى دیدهام و نه با گرگى روباروى شدهام. سپس شاد و خرم نزد کتایون، دخت قیصر بازگشت. از دیگرسوى اهرن گردونهاى بیاورد که گاوى درشتاندام آن را مىکشید، کهتران خود را خواند تا تن اژدها را بر آن گردونه گذارند و به درگاه قیصر برند و خود شادان و خندان به نزد قیصر خرامید. در روم مردمان آگهى یافتند و شتابان به دیدن اژدها آمدند و در اوج شگفتى دیدند آن گاو گردونهکش ناتوان از کشیدن آن اژدهاى سترگ است و هر کس که زخم شمشیر را بر سر اژدها بدید و ناتوانى گاو را در کشیدن آن پیکر سترگ، با خود گفت آیا بهراستى این زخم شمشیر اهرن است یا زخم اهریمن. قیصر با مشاهده آن اژدهاى هولناک فرمان داد جشنى برپا داشتند و از آغاز روز تا تیرهشدن آسمان، مردمان به شادى و سرور پیرامون گردونه به دستافشانى و پایکوبى پرداختند. روز دیگر چون خورشید در اوج آسمان جاى گرفت و چهره آب به زردى زر گردید، قیصر، اسقف را فراخواند و او را بر تخت زرین نشاند و دیگر بزرگان را در کنار آنان جاى داد و در برابر آنان دختر خویش را به همسرى به اهرن سپرد و گفت: «امروز، روز من است و آسمان با همه بلندایش روشنىبخش دل من که هیچکس در جهان دو داماد چون من ندارد که آن نر اژدها و آن گرگ به دست دامادهایم کشته شدند». آنگاه در پیشاروى ایوان گسترهاى را براى بازى چوگان و زخم سنان آماده کرد و دو داماد خویش را فراخواند تا در آنجا به هنرنمایى بپردازند. آنان با مهارت تمام به چپ و راست تاختند که گویى سوارى، تنها شایسته و زیبنده آنان بود. کتایون از نمایش دامادهاى قیصر آگاه شد و با نیش زبان به شوى خود گفت: «اى کسى که پیوسته دژم نشستهاى، چرا غمبرک زدهاى، در روم دو مرد آمدهاند که یکى گرگ مردمخوار را بکشت و دیگرى اژدهاى آتشیندم را؛ اکنون هم در پیشگاه قیصر به آسمان گرد مىافشانند. خوب است تو نیز به آنجا روى، شاید رنج از دلت زدوده شود». گشتاسب در پاسخ به همسرش گفت: «اى مهربان من، کجا قیصر به من مهرى دارد! تو را نیز همراه من از شهر رانده است، چگونه ممکن است با من به شیوه مردمى رفتار کند. به هر روى اگر تو چنین مىخواهى، از خواسته تو روى نگردانم». آنگاه اسب نبرده خویش را زین کرده، به جولانگاه دامادان قیصر رفت و چون نوبت به زخم چوگان رسید، گشتاسب خود وارد شد و از یکى از سواران گوى و چوگان بگرفت و اسب خویش را به جنبش آورد، آنچنان که همه سواران از پى او ماندند. آنگاه چنان زخمى به گوى زد که دیگر هیچ نشانى از آن یافت نشد. رخ رومیان از شگفتى زرد شد و در میان خویش پچپچه آغازیدند و چون نوبت به کمان کشیدن رسید و سواران به تیر افکندن روى آوردند، گشتاسب برخاست و با خود گفت اکنون دیگر گاه نهفتن هنرها نیست و چون قیصر کمان کشیدن آن یل ایرانى را بدید، از نزدیکان خود پرسید: «آن سوار کیست که اینگونه، چپ و راست مىپیچد؟ من گردنفرازان بسیارى دیدهام اما این یکى بهگونه دیگرى است، او را بخوانید و نامش را جویا شوید که آیا از فرشتگان است یا از آدمیان». و چون گشتاسب به نزد قیصر رفت، پادشاه روم پرسید: «اى نبردهسوار، تو بر همه افسران سر هستى، چه نام دارى و از کدام شهر و دیارى؟». گشتاسب ابتدا پاسخ او را نداد و پس از بىسخنى درازمدت، آن بیگانه خوار راندهشده، گفت: «چون به درگاه قیصر آمدم و داماد او شدم، قیصر مرا از خود براند و به دخت خویش نیز ستم کرد که چرا با بیگانهاى بىنامونشان درآمیخته است و از این پیوند خوارى بر من رسید. من به آیین رومیان همسر برگزیدم و در بیشه، آن گرگ مردمخوار و در کوه، آن اژدهاى آتشیندم را بکشتم و دندانهاى آن اژدها اکنون در خانه من است و آن زخم که بر سر اژدهاست و تا ژرفاى مغز او پیش رفته، نشان من است و از هیشوى بخواهید تا این سخن نو را با شهریار بازگو کند که هنوز کهنه نگشته است».
به گشتاسب گفت اى نبرده سوار سر سرکشان افسر کارزار/ چه نامى به من گوى شهر و نژاد ورا زین سخن هیچ پاسخ نداد/ چنین گفت کان خوار بیگانه مرد که از شهر، قیصر ورا دور کرد/ چو داماد گشتم ز شهرم براند کس از دفترش نام من برنخواند
قیصر چون دانست گشتاسب، دامادى که خوار انگاشته شده، چنین هنرهایى داشته، به پوزش گشتاسب را در کنار گرفت و از او از کتایون پرسید و گفت: «اگر مرا ستمکاره خوانند، رواست». سپس با خشم به میرین و اهرن نگریست و به آنان گفت مگر نمىدانند هیچ سخنى در نهفت نمىماند، همان گه همراه با یاران خود بر بادپایى نشست و به پوزش نزد دخت خویش کتایون رفت و چون دیده به دیدار او گشود، به او گفت: «اى ماهروى، تو درخور خویش همسر گزیدهاى، تو با این گزینش خردورزانهات، دودمان ما را سرافراز گردانیدى» و آنگاه از کتایون خواست تا از شوى خویش درباره شهر و دیار و خانهاش پرسش کند، شاید که او پاسخ گوید. کتایون گفت: «پرسیدهام، پاسخ راستینى دریافت نکردهام. پیش من راز خویش را نمىگوید و از همگان آوازه خویش پنهان مىدارد. گمان آن دارم که از نژادى بزرگ است، چراکه جز گمان در بزرگوارى و بزرگاندیشىاش نمىرود».