کامو و روایت سقوط جهان مدرن
«سقوط» و «طاعون»، از آثار مشهور آلبر کامو، هریک بیش از یک ترجمه به فارسی دارند و کاوه میرعباسی یکی از مترجمانی است که هر دو اثر را به فارسی برگردانده و بهتازگی چاپهای تازهای از آنها در نشر چشمه منتشر شده است.
شرق: «سقوط» و «طاعون»، از آثار مشهور آلبر کامو، هریک بیش از یک ترجمه به فارسی دارند و کاوه میرعباسی یکی از مترجمانی است که هر دو اثر را به فارسی برگردانده و بهتازگی چاپهای تازهای از آنها در نشر چشمه منتشر شده است.
«سقوط» آخرین اثر داستانی کامو به شمار میرود که پیش از مرگش به پایان رسید و در سال 1956 منتشر شد. کامو در این رمان مضمونی فلسفی را دستمایه نوشتن قرار داده و روایتی طعنهآمیز از موقعیت انسان در جهان معاصر به دست داده است؛ انسانی که در مصائب جهان معاصر گرفتار شده است. سقوط اینگونه آغاز میشود: «...میتوانم بدون آنکه مزاحمتان شوم، کمکتان کنم؟ نگرانم مبادا نتوانید منظورتان را به گوریل مفخمی که صاحباختیار این دمودستگاه است، حالی کنید. راستش، جز هلندی زبان دیگری بلد نیست. اجازه دهید به نیابت از شما سفارش بدهم، وگرنه محال است بفهمد که شما یک لیوان جین میخواهید. آهان، اگر اشتباه نکنم، متوجه منظورم شد؛ از سر تکاندادنش میشود حدس زد خیال دارد درخواستم را انجام دهد. در واقع دستبهکار شده، اما با شتابی عاقلانه و بیعجله. شانس آوردید غرولند نکرد. اگر خوش نداشته باشد مشتری را راه بیندازد، همین که غرولند کند کافی است: دیگر کسی به او اصرار نمیکند». شخصیت اصلی این رمان، ژان باتیست کلمانس، ظاهرا در حال گفتوگو با آدمی است که اثری از او در روایت وجود ندارد و در واقع شخصیت داستان در حال گفتوگو با کسی است که بیصدا است و به این ترتیب کل روایت تکگویی بلند ژان باتیست کلمانس است. داستان در آمستردام هلند میگذرد و این تنها اثر داستانی کامو است که در جایی بیرون از الجزایر اتفاق میافتد. آمستردامِ همواره بارانی و مهآلود دقیقا در نقطه مقابل الجزایر گرم و آفتابی قرار دارد و به این ترتیب در این رمان با سقوطی جغرافیایی هم مواجه هستیم. «سقوط» به تعبیری روایتی غیردینی از هبوط آدم از باغ عدن است. سقوط فیزیکی آغاز رمان، به سقوط اجتماعی و اخلاقی و دینی میانجامد و تصویری از سقوط انسان در جهان مدرن ارائه میشود. ژان باتیست کلمانس زمانی وکیل دادگستری بوده و اینک خود را یک قاضی پشیمان معرفی میکند. کلمانس با آبوتاب و تشریفات زیاد حرف میزند. او اینک در هلند است اما پیشتر در پاریس وکیل دادگستری بوده و خودش میگوید تخصصش دعاوی شرافتمندانه بوده است.
کلمانس روزی هنگام بازگشت از دادگاه، وقتی از پلی عبور میکرده صدای خندهای پشتسرش میشنود. برمیگردد و نگاه میکند اما کسی را نمیبیند. کلمانس وقایع دیگری هم تعریف میکند تا اینکه میرسد به این ماجرا: یک شب ماه نوامبر وقتی در حال عبور از پلی در پاریس بوده، زن جوانی را میبیند که از دیواره پل به پایین خم شده است. کمی دور میشود و بعد صدای افتادن چیزی را در آب میشنود. میایستد بیآنکه برگردد. چند بار صدای فریاد هم میشنود که در جهت جریان آب دور میشود تا اینکه صدا قطع میشود. کلمانس سپس به راهش در زیر باران ادامه میدهد و کسی را هم خبر نمیکند. وجدان معذب و اعتراف، مضامین محوری این داستان کامو هستند. «سقوط» را جستوجویی در طبیعت آدمی آنگونه که کامو از طریق تجربه شخصی به آن آگاهی یافته بود، دانستهاند. در این داستان عناصر خاصی از مسیحیت و پیش از مسیحیت وجود دارد که نام راوی و حتی بهنوعی عنوان داستان اشارهای به آن است. آنطورکه گفته شد ماجراهای این داستان برخلاف دیگر آثار داستانی کامو جایی بیرون از الجزایر و در هلند میگذرد. کامو در ژانویه 1960 در تصادف اتومبیل از دنیا رفت، درحالیکه تنها چهلوهفت سال داشت. «سقوط» آخرین داستان بهجامانده از اوست و به اعتقاد برخی منتقدان نوید راهی نو در آن نهفته بوده است. میرعباسی در یادداشت کوتاه ابتدایی کتاب نوشته که «سقوط»، «رمانی است فلسفی با مضمون معصومیت، حبس معنوی، نیستی و حقیقت. نویسنده، با ترسیم تصویری منقلبکننده و طعنهآمیز از انسان مدرن که در دوزخی خودساخته گرفتار آمده، روایتی غیردینی از هبوط آدم از باغ عدن عرضه میدارد. بیدلیل نیست که منتقد آمریکایی آلفرد گالپین برای مقالهاش درباره این رمان عنوان دانته در آمستردام را برگزید. ژان پل سارتر سقوط را زیباترین رمان کامو میداند که کمتر از دیگر آثار داستانیاش فهمیده شده». میرعباسی در ترجمهاش «برای دقت بیشتر و رفع برخی ابهامها» از ترجمههای انگلیسی و اسپانیایی این داستان نیز کمک گرفته است. او همچنین ترجمه دوباره این داستان کامو را بهدلیل تحول زبان دانسته که بازترجمه آثار ارزنده را چند دهه یک بار ضروری میکند. در بخشی دیگر از این رمان میخوانیم: «زندگی را دوست دارم، این است نقطهضعف واقعیام. به قدری دوستش دارم که تخیلم قد نمیدهد چیزی را به جایش مجسم کنم. به نظر سرکار، چنین اشتیاق حریصانهای بیشتر برازنده عوام نیست؟ اشراف هنگام تجسم خویش اندکی فاصله را رعایت میکنند، چه با خودشان و چه با زندگیشان. اگر لازم باشد میمیرند، ترجیح میدهند پیوند بگسلند تا سر تعظیم فرود بیاورند. ولی من، سر تعظیم فرود میآورم، زیرا همچنان شیفته خودم میمانم. مثلا، بعد از همه چیزهایی که برایتان شرح دادم، گمان میکنید دستخوش چه احساسی شدم؟ بیزاری از خویش؟ مزاح نفرمایید! بیزاریام از دیگران بود و بس. البته، بر کاستیهایم واقف بودم و از بابتشان متأسف میشدم. اما، با سرسختیِ سزاوار ستایش، کماکان آنها را به فراموشی میسپردم. در عوض، دیگران را بیامان در دل به محاکمه میکشاندم. قطعا از این موضوع یکه میخورید، درست است؟ لابد تصور میکنید منطقی نیست. اما قضیه این نیست که آدم منطقی بماند. مهم این است که نرم و راحت، از کنارش بگذرد و بهخصوص، آهان! بله، بهخصوص، مهم این است که از قضاوت طفره برود. نگفتم از مجازات بگریزد. زیرا مجازات بدون قضاوت تحملپذیر است. از این گذشته، نامی هم دارد که بیگناهیمان را تضمین میکند: مصیبت. نه، برعکس، قضیه این است که راه را بر قضاوت ببندیم، هیچگاه در معرض قضاوت قرار نگیریم و هرگز اجازه ندهیم حکمی صادر شود. اما به این آسانی نمیشود راه را بر قضاوت بست. برای قضاوت همواره آمادهایم، همانقدرکه برای زورآزمایی. با این فرق که لازم نیست نگران ناتوانی باشیم. اگر شک دارید، به صحبتهای سر میز غذا گوش بسپارید، طی ماه اوت، در هتلهای ییلاقی که هموطنان خیرخواهمان برای ملال آنجا میروند. اگر باز در نتیجهگیری تردید دارید، نوشتههای بزرگمردان این دوران را بخوانید. یا خانواده خودتان را در نظر بگیرید و خاطرجمع باشید متحول میشوید. دوست گرامی، به آنها دستاویز ندهیم تا دربارهمان قضاوت کنند، حتی به قدر یک سر سوزن! وگرنه، متلاشی میشویم».
«طاعون» دیگر اثر مشهور کامو، با نگاهی به فاشیسم نوشته شده است. میرعباسی در یادداشت کوتاهش در ابتدای رمان نوشته که اگرچه مدتهاست فاشیسم در جهان از بین رفته اما هنوز «بسیاری مرضهای مسری مرگبار و مصیبتهای مهلک مشابه هستند که دنیای ما و تمدن بشری را تهدید میکنند و همین امر بهروزکردن این متن ماندگار را ضروری میسازد، همچنان که مطالعه مجدد و مکرر آن». میرعباسی «طاعون» را از متن فرانسه به فارسی برگردانده و برای دقت بیشتر کار برخی ابهامها را بر اساس ترجمههای انگلیسی، اسپانیایی و رومانیایی اثر برطرف کرده است. «طاعون» دههها پیش با ترجه رضا سیدحسینی به فارسی ترجمه شده بود و میرعباسی در ترجمه مجدد اثر به او نیز اشاره کرده و نوشته: «بدیهی است ترجمه حاضر از ارزش تلاش درخور ستایش زندهیاد رضا سیدحسینی که بیش از نیمقرن پیش، به برکت همت بلندش، این رمان سترگ را به خوانندگان ایرانی مرعی کرد ذرهای هم نمیکاهد». این رمان، در شهری به نام اوران میگذرد که همه جذابیتها و زیباییهایش از بین رفته است. در این شهر مدام به تعداد موشها و مرگ آدمها اضافه میشود. طولی نمیکشد که چند نفر از آدمهای شهر همگی بر اثر یک بیماری میمیرند. دکتر ریو، این مسئله را یک بیماری واگیردار میداند؛ بیماریای که به کل شهر سرایت میکند و در نهایت شهر را به تعطیلی و قرنطینه میکشاند. قرنطینه آدمها را از هم جدا میکند از جمله زن دکتر ریو را که کنار همسرش نیست و برای درمان باید به جای دیگری برود. کشیش شهر، طاعون را که دیگر همهگیر شده عذاب الهی میداند و میگوید راهی نیست جز تحمل این عذاب. در مقابل عدهای دیگر مثل دکتر ریو و مسافری که در این شهر گیر افتاده برای رهایی از طاعون تلاش میکنند. روزنامهنگاری هم که برای گزارش آنچه در این شهر رخ داده به اینجا آمده قرنطینه شده و امکان بیرونرفتن از شهر را ندارد. «طاعون» اینگونه آغاز میشود: «رویدادهای غریبی که موضوع این وقایعنامهاند در ...194 در اوران اتفاق افتادند. به عقیده مردم، این رویدادها اندکی غیرعادی بودند و نامتعارف جلوه میکردند. در نظر نخست، اوران، فیالواقع، شهری است معمولی و مرکز یکی از ایالتهای بحری فرانسه در ساحل الجزایر؛ همین و بس. خود شهر، باید اعتراف کرد، زشت است. به دلیل محیط آرامش، مدتی وقت میبرد تا آدم متوجه شود چه چیزی آنجا را از این همه شهر تجاری در سراسر دنیا متمایز میکند. اصلا چگونه میتوان شهری بدون تراکتور و بدون درخت و بدون باغ را مجسم کرد که آنجا از بالزدنها و خشخش برگها خبری نیست و در یک کلام، مکانی است خنثی؟ فقط به برکت آسمان میتوان به تغییر فصلها پی برد. چیزی رسیدن بهار را خبر نمیدهد مگر کیفیت هوا یا سبدهای گل که فروشندههایی کمسنوسال از حومه میآورند؛ بهار در بازار عرضه میشود. تمام تابستان، خورشید بر خانههای خیلی خشک آتش میبارد و دیوارها را از خاکستری فیلیرنگ میپوشاند؛ جوری میشود که فقط در پناه پنجرههای بسته میتوان تاب آورد. در عوض، پاییز سیلاب گل پیشکش میکند. هوای خوش مال زمستان است و بس. سادهترین راه برای آنکه آدم شهری را بشناسد این است که سر دربیاورد آنجا مردم چطور کار میکنند، چطور محبت میورزند و چطور میمیرند. در شهر کوچک ما، شاید آب و هوا باعث شده هر سهشان را کموبیش یک جور انجام دهند: با ولع اما بیاعتنا. یعنی چون برای ما ملالآورند، جدیت به خرج میدهیم به برکت عادت دلبستهشان بشویم. همشهریهایمان خیلی کار میکنند، اما فقط برای اینکه پولدار بشوند. علاقهشان مشخصا به تجارت است و اینکه، به قول خودشان، کسبوکار راه بیندازند و معامله کنند. البته از خوشیهای ساده هم غافل نیستند و زنها، سینما و آبتنی در دریا را دوست دارند».