روایت ما و جایی که ایستادیم
تقریبا از دوران راهنمایی میدانستم که میخواهم به کدام سمت بروم، سرم درد میکرد برای بحثهای سیاسی، عاشق روزنامه و خواندن کتابهای تاریخی بودم و نهایتا هم علوم سیاسی و روابط بینالملل خواندم و زندگیام رفت به همان سمتی که آرزویش را داشتم.
ریحانه طباطبایی
تقریبا از دوران راهنمایی میدانستم که میخواهم به کدام سمت بروم، سرم درد میکرد برای بحثهای سیاسی، عاشق روزنامه و خواندن کتابهای تاریخی بودم و نهایتا هم علوم سیاسی و روابط بینالملل خواندم و زندگیام رفت به همان سمتی که آرزویش را داشتم.
در مجله ایران فردا، کار گل کردم و با ماهی 10 هزار تومانش خوشحال، سپس خبرگزاری سینا و چلچراغ و بعد هم یکم درس و باز دوباره رسانه... توقیف و کار، توقیف و کار و حقوقهای اندک و خوشحالی از همان پول اندک. در ابرها زندگی میکردم نه من که خیلیها چون من که در دلمان قسم خورده بودیم به آزادی و آزادگی و با آن توان اندک میخواستیم زندگی را برای دیگران بهتر کنیم. ...دیگر روزنامه نبود، زیادی خط قرمزها را رد کرده بودم و باید فکر دیگری میکردم تا شد «امتداد» و امتداد شد همه زندگی من که روایتش باشد برای زمانی دیگر.
زمانه سختی شد، حالا دیگه کرایه خانه، گوشت چندصد هزار تومانی و میوه چندده هزار تومانی و مرغ و... و خواستههای من از زندگی که کم نبود، همان مثال همیشگی جیب خالی و پز عالی! هزینه باشگاه زیاد بود، مربی رفیقم بود و شدم مسئول صفحه مجازی و وارد دنیای جدیدی شدم. کمی گذشت و رفیق آرایشگرم گفت صفحه من را هم بچرخون و پول نده! در زمانه بیپولی مبادله کالا به کالا هم خودش شانس بزرگی است و یک دنیای دیگر به دنیاهای من اضافه شد.
اما ناراحت نبودم، سرم بالا بود! کارکردن عیب نیست، از پدر و مادرم یاد گرفتم نان حرام خوردن عیب است.
تابستان بود، تبلیغ صفحهها را برای دوستان میفرستادم، از جمله برای دو دوست، «اعظم ویسمه» و «آزاده محمدحسین». آنها هم مدتها بود از دنیای خبر جدا شده بودند. اعظم همراه با نفیسه زارعکهن در حال دوخت و دوز لباس بودند و آزاده هم شیرینی میپخت و کار هنری میکرد. «آزاده محمدحسین» با تعدادی دیگر از روزنامهنگاران سابق و فعلی قرار بود تا رویدادی برگزار کند، «رویداد سپیدار»! حرف زدیم و قرار شد تا تبلیغات شبکههای اجتماعی با من باشد و این قرار تبدیل شد به جدیترین کار من در فضای مجازی. ما و همه زنان روزنامهنگار حاضر در رویداد؛ با هم صفحه «سپیدارهای خبر» را آغاز کردیم، صفحهای که پس از پایان آن دو روز متفاوت، باز هم به کار خود ادامه داد و تبدیل شد به یک خانه جدید برای همه ما. از شهریور1402 کنار 15 زن روزنامهنگار قرار گرفتم که هرکدام حرفهای را خلق کردهاند و ما باهم تحریریه جدیدی را خلق کردیم که اینبار از سیاست و حوادث و اخبار اجتماعی و اقتصادی در آن خبری نبود. تحریریه ما اینبار مجازی و در دنیای متفاوت ساخته شد. یک روز صفحه شمعسازی بستیم و روز دیگر صفحه سفاگری، یک روز بازار رشت را نشان دادیم و یک روز درمورد تفاوت انواع میوههای خشکشده صحبت کردیم. از دوخت و دوز گفتیم و رنگرزی گیاهی پارچه دستبافت، یک روز از لباسهای رنگی. پیشبند آشپزخانه دوختیم، درستکردن وسایل تزیینی را نشان دادیم و یک روز هم از پوست زیبا صحبت کردیم. نهایتا با انگیزهای که از این جمع گرفتم به قول خارجیها آنلاینشاپ لباس، در دنیای مجازی باز کردم.
خلاصه ما جمعی شدیم متفاوت از آنچه که بودیم با تمام سختیها و مشکلات این کار. کارمان یک فرق هم با بقیه فروشندهها دارد، مسئولیت اجتماعیمان. بخشی از فروش در هر دوره برای هدفی مهمتر اختصاص پیدا میکند. هدفی مثل مدرسهسازی، یا تجهیز مدرسه و کتابخانه در گوشههای مختلف ایران زیبایمان.
ما هنوز اول راهیم، میخواهیم کارهای جدیدمان را گسترش دهیم و مهمتر از همه میخواهیم کماکان در جای درست زندگی بایستیم. بهجرئت میتوانم بنویسم که هرکدام از ما با توجه به تخصصی که در حرفه روزنامهنگاری داشتیم میتوانستیم با امکانات مالی متفاوتی زندگی کنیم و این مسئله از ناتوانایی ما نیست بلکه از نخواستن ماست. ما تمام این سالها میدانستیم، جایی که ایستادهایم هزینه دارد، زخمخوردن دارد، بیکاری دارد، 10 برابر تلاشکردن و کارکردن دارد اما انتخاب کردیم و تاوانش را هم دادیم و میدهیم. سخت است خیلی سخت، در این سن و سال و بعد از این همه سابقه، چندجا کارکردن و خیلی چیزهای دیگر. تقریبا مطمئنم ته دل همه کسانی که در «رویداد سپیدار» هستند، این امید وجود دارد که سختیها ارزشش را دارد تا شب با رضایت از ته دل بخوابی و شکر کنی که منتی بر سرت نیست. شکر کنی که هر نانی سر سفرهام نیست، شکر کنی هرجایی نایستادهام.
برای من یک شکر مضاعف دارد که از شهریور امسال در کنار این زنهای روزنامهنگار سابق و فعلی قرار گرفتهام؛ هزار بار شکرت!
در رویداد یلدای سپیدار منتظرتان هستیم.