در نقطه صفر مرزی
سوخت میبرند، مالاریا میآورند
مرزنشینان همواره زندگیهای سختی داشتهاند. با وجود آنکه همسایگی با یک کشور دیگر، میتوانسته برای آنها همراه با ایجاد زمینهای برای توانمندی و رونق در زمینههای مختلف، بهویژه مسائل اقتصادی باشد؛ اما مرز مشترک و مفصل استان سیستانوبلوچستان با افغانستان و پاکستان، با تنش، سختی و فراموششدگی همراه بوده است. روستاییان مرزنشین در دورترین نقاط دسترسی کمی به امکانات دارند
زهرا مشتاق: مرزنشینان همواره زندگیهای سختی داشتهاند. با وجود آنکه همسایگی با یک کشور دیگر، میتوانسته برای آنها همراه با ایجاد زمینهای برای توانمندی و رونق در زمینههای مختلف، بهویژه مسائل اقتصادی باشد؛ اما مرز مشترک و مفصل استان سیستانوبلوچستان با افغانستان و پاکستان، با تنش، سختی و فراموششدگی همراه بوده است. روستاییان مرزنشین در دورترین نقاط دسترسی کمی به امکانات دارند. به آب، راه و شغل دسترسی مناسبی ندارند. در حداقل امکانات بهداشتی و رفاهی زندگی میکنند. نرخ بالای بازماندگان از تحصیل و نیز فاقدان شناسنامه در این استان، خود بهتنهایی برای گسترش و تعمیق فقر کافی است. ایرانیان فاقد شناسنامهای که سالهاست پروندههای آنها در شوراهای تأمین، بیهیچ نتیجهای خاک میخورد. آنها پاسوز افغانستانیها و پاکستانیهای فاقد مدارکی میشوند که از کیلومترها مرز مشترک، خود را به ایران میرسانند. حتی به خواسته ایرانیانی که پرونده آنها هیچ نقصی برای دریافت شناسنامه ندارد، اگر نگوییم هیچ، کمتر توجه میشود. به طوری که اگر یک ایرانی فاقد شناسنامه بیمار شود و ناچار باید به شهر دیگری برود، برای تردد او مجوزی صادر میشود که فرد در آن اتباع محسوب میشود. این گزارش درباره همین مرزنشینان است. مردمانی که نه راه پس دارند و نه راه پیش. آنها اغلب ناگزیر از انتخاب و انجام سوختبری هستند؛ چون تا کیلومترها دورتر، شغلی وجود ندارد. مهارتی نیاموختهاند و هر بار سفر به مرز میتواند مسیری برای مرگ باشد. سوختبران با جان بر کف گذاشته به سفر میروند.
حدود ساعت 10:30 شب چهارشنبه 4 بهمن 1402 در خانهای در روستای گلکند در شهرستان راسک نواخته میشود. اهالی محل میگویند آنجا میتواند خانه یک سرمچار به نام واحد سندی باشد، که شغلش بنایی است. مچار در زبان بلوچی به معنای نگاه نکن است. سرمچارها چریکهای جداییطلب و نیروهای مسلح بلوچ اهل پاکستان هستند. به آنها مزار یا مزاران هم گفته میشود. آنها برای مبارزه با حکومت مرکزی دست به حملههای مسلحانه میزنند و در راه رسیدن به هدف خود، حاضر هستند سرشان را هم از دست بدهند. سرمچارهایی هستند که بعد از هر عملیات مسلحانه، بدون هیچگونه مدارک قانونی، از نقاط صفر مرزی، وارد نزدیکترین روستاها و شهرهای مرزی ایران شده و در آنجا ساکن میشوند.
دو پسربچه در روستای گلکند شهرستان راسک با هم دعوا میکنند. آنها پسران رحیم بلوچی و واحد سندی بودند. رحیم برای هواخواهی از پسرش، همراه با دو مرد دیگر به در خانه واحد میروند و نزاع میان آنها بالا میگیرد. واحد به داخل خانه میرود و همراه با کلاشنیکف برمیگردد و مستقیم به سمت هر سه مرد شلیک میکند. به قلب، دست و مثانه آنها گلولههای داغ فرو میرود. هر سه مجروح را بلافاصله به بیمارستان ولایت راسک میبرند. رحیم احیا میشود. اما لحظاتی بعد میمیرد. پس از او اعلام میشود، وحید بلوچی هم مرده است. آنها در حالی روانه سردخانه میشوند که درگیری با شدتی بیشتر هنوز در روستا ادامه داشته است. خانه سرمچار پاکستانی، انباری از سلاح بوده است. حالا خانواده رحیم بلوچی دست به کار میشوند. اسلحهها بیرون میآید. کشتهها و زخمیها بیشتر میشوند. اهالی روستا، درگیری را به نیروی انتظامی گزارش میکنند، روستا تبدیل به میدان جنگ میشود. دو طرف در مقابل هم سنگر گرفتهاند و شلیکهای مرگبار ادامه دارد. در نهایت بامداد روز پنجشنبه، واحد سندی و دو فرد دیگر که همگی آنها تبعه کشور پاکستان بودند، کشته میشوند.
رحیم بلوچی فرزند کریم بخش، اهل پراهین گواش راسک و وحید بلوچی فرزند نادل، اهل روستای بارگ لاشار کاهی، از جمله کشتهشدگان این حادثه هستند. هیچکس نمیداند چرا در خانه واحد سندی این همه سلاح و مواد منفجره وجود داشته است. یا او چگونه توانسته است با خود سلاح به داخل کشور ایران بیاورد. یا اینکه حتی ورود او از کدام یک از مرزهای رسمی کشور بوده است. باید پرسید چند واحد سندی دیگر و در کدامیک از شهرها و روستاهای نقاط مرزی آشکارا زندگی و کار میکنند و چه هدفی از انباشت انواع سلاح در خانههای خود دارند؟
درگیری روستای گلکند درست در چهلمین روز از حمله به مقر نیروی انتظامی شهرستان راسک رخ میدهد. یک حمله تروریستی در 24 آذر ماه که منجر به جانباختن 11 نفر از کادر رسمی نیروی انتظامی شد. درست یک ماه پس از حادثه راسک، در تاریخ 20 دی ماه 1402 یک حمله دیگر به پاسگاه روستای جنگل در شهرستان راسک صورت میگیرد و گروهبان امیرحسین حسینآبادی که تازه 20 روز از خدمتش در آن منطقه میگذشته و اهل زابل بوده است، کشته میشود. حمله با تیراندازی به پست برق شروع میشود. پاسگاه جنگل در تاریکی فرو میرود و به گروهبان حسینآبادی دستور داده میشود که برای وصل مجدد برق تلاش کند. او بلافاصله مورد حمله تکتیراندازی قرار میگیرد که از بالای کوه به سمت او شلیک میکند. گلوله، فک گروهبان جوان را از هم میشکافد. یک آمبولانس به محل پاسگاه اعزام میشود. گروهبان را که هنوز زنده است، سوار آمبولانس میکنند. اما امکانی برای خروج دوباره آمبولانس و حمل مجروح به بیمارستان وجود ندارد. رگبارهای آتشین بیوقفه است. در نهایت گروهبان امیرحسین حسینآبادی جانش را از دست میدهد. در اخبار گفته میشود، هر دو حادثه را گروه جیشالعدل به عهده گرفتهاند. محلیها میگویند این ناآرامیها بخشی از زندگی ما شده است. آنها نمیدانند چگونه جیشالعدل یا همین سرمچارها میتوانند با داشتن انواع سلاحها وارد خاک ایران شوند. آنها نمیدانند چرا کسانی که هویت ایرانی ندارند، میتوانند به آسانی در روستاها و شهرهای آنها زندگی و کار کنند و هیچ مرجعی برای رسیدگی وجود نداشته باشد. پرسش اصلی به جانب شورای تأمین استان سیستانوبلوچستان است. نبود امنیت نشانه چیست؟
پارود
روزانه، بیشتر از صد لام شیشهای در تنها مرکز جامع سلامت روستایی شهر پارود در نوبت آزمایش قرار داده میشود. لامهای شیشهای حاوی قطرات خون رانندههایی است که یا مبتلا به مالاریا شدهاند یا مشکوک به مالاریا هستند. آنها مالاریا را از نقاط صفر مرزی در پاکستان، با خود به خانهها میآورند. همه چیز با درد بدن، تب و سردرد شروع میشود. رانندههایی هستند که در همان پاکستان، قرصهای مسکن قوی میگیرند و خیلی زود علائم برطرف میشود. اما آنها تبدیل به ناقلان متحرکی برای شیوع مالاریا هستند. از اواخر برج یازدهم، یعنی ماه بهمن، نگرانی از شدتگرفتن مالاریا بیشتر میشود. مرزهای زمینی میان ایران و پاکستان خطرناکترین جا برای رانندگان است. آنها برای جابهجایی بارها در نقاط مرزی یا شهرهای دور و نزدیک پاکستان سفر میکنند و با خود مالاریا میآورند. برای همین در مرزهایی مانند پشامگ بهورزان مستقر هستند و به ثبت علائم بیماران میپردازند.
رانندگان مرزی از تمام شهرهای استان هستند. اما بیشترین آنها از شهرهای شهرستان راسک هستند. مالاریا کم و زیاد، کل استان را درگیر کرده است. اما بیشترین آمار مربوط به شهرستان راسک است. چون در این قسمت بیشترین مرز مشترک با پاکستان قرار دارد. به رانندگان هشدارهای لازم داده شده و میان آنها پشهبندهای آغشته به مواد دورکننده یا کشنده پشه مالاریا نیز توزیع شده است. بهورزان موظف به آموزشهای لازم هستند. آنها فهرستی از رانندگان تهیه کردهاند و در گروههای تشکیلشده در واتساپ با آنها در ارتباط هستند. رانندگان آمد و شد خود را در همین گروهها اطلاع میدهند و در صورت داشتن کوچکترین علامتی، راهی خانههای بهداشت میشوند. وقتهایی میشود که یک روستا به طور کامل درگیر میشود. چون مرزنشینان نسبتهای خویشاوندی با یکدیگر دارند و مدام در آمد و شد با فامیل و نزدیکان خود هستند. برای جشن عروسی، برای آیین پرسه، برای دید و بازدیدهای مرسوم و همه اینها میتواند هریک از روستاییانی را که از پاکستان به ایران برمیگردند، در معرض مالاریا قرار دهد. وقتی یک روستا درگیر این بیماری میشود، یکی از کارهایی که سریعا انجام میشود، مهپاشی است. دستگاههای مهپاش، دودزا هستند. سم با گازوئیل مخلوط میشود و وقتی به دمای لازم برسد، شیر اصلی باز و تمام خانهها سمپاشی میشود تا حشره آنوفل یا تخم لارو آن از بین برود. سمپاشی در سه مرحله انجام میشود تا از نابودی بیماری اطمینان حاصل شود.
در مراکز بهداشت نیروهایی جذب شدهاند به نام «سلامتیاران» که به آنها آموزشهای مخصوصی برای لاروکشی داده شده است. آنها سمهای خود را در جاهایی میریزند که بیشترین احتمال آلودگی در آنجا وجود دارد. مثل آبهای راکد و هوتکها. سلامتیاران هر دو هفته یک بار راهی روستاها میشوند و خانه به خانه به جستوجوی کسانی میروند که تازگی به پاکستان رفته باشند.
از اواخر بهمن برای جلوگیری یا پیشگیری از پیک بهاره مالاریا، بهورزان و سلامتیاران، خانه به خانه روستاها را برای یافتن بیماران احتمالی زیر پا میگذارند. آنها علاوه بر آموزش، بیماریابی را نیز دنبال میکنند. هر فردی که طی پنج سال گذشته، حتی اگر یک بار به مالاریا مبتلا شده باشد، دوباره مورد آزمایش قرار میگیرد. به انگشت آنها سوزن زده میشود و قطرهای از خون آنها در لامهای شیشهای نگهداری میشود تا در آزمایشگاه شهر پارود مورد بررسی قرار گیرد. زیر میکروسکوپ همین آزمایشگاه است که موارد دارای انگل مشخص میشوند. کارشناس آزمایشگاه مرکز میگوید: «روزانه صد لام مورد بررسی قرار میگیرد. چون مراجعهکنندگان مشکوک و یا مبتلا به مالاریا تعدادشان خیلی زیاد است و در این مرکز فقط همین یک میکروسکوپ وجود دارد. میکروسکوپ معمولا از ساعت هشت یا 9 صبح روشن میشود و یکسره تا ساعت سه و گاهی حتی تا چهار عصر روشن است. بارها لامپ آن سوخته است. ولی چارهای نیست. میکروسکوپیست مرکز هم، جز همین میکروسکوپ، دستگاه دیگری در اختیار ندارد و ما هر دو نفر ناچاریم با همین یک میکروسکوپ، لامهای ادراری، لامهای مالاریا و لامهای سل و سالک و موارد دیگر را دیده و پاسخگوی بیماران باشیم. این تداخل کاری، مشکلات در آزمایشگاه را بیشتر میکند. بارها به دانشگاه علوم پزشکی ایرانشهر، موارد مورد نیاز اعلام شده است. بحث نبود بودجه، قصهای تکراری است. همچنین از آنجایی که در یک منطقه مرزی قرار داریم و رانندگان در تردد دائمی هستند، مسئله مالاریا بسیار جدی است. گرچه در سالهای گذشته و در زمستان، پیک مالاریا دچار کاهش و فرونشست میشد، اما تغییرات آب و هوایی و گرمای هوا، حتی در فصول پاییز و زمستان، موجب حضور جدی این بیماری در این منطقه مرزی و در نتیجه افزایش حجم کاری این مرکز درمانی است. درمانگاهی که علاوه بر میکروسکوپ، به دستگاه مانیتورینگ علائم حیاتی، الکتروشوک، نوار قلب، ساکشن و اسپیلت یا کولر پنجرهای نیز نیاز دارد. چراکه نبود پزشک و امکانات در مراکز دیگری همچون پشامگ، حیط و جنگل، موجب ایجاد ترافیک درمانی در پارود میشود».
مرکز جامع سلامت پارود، یک یونیت دندانپزشکی هم دارد که از سال 1387 به این مرکز منتقل شده است و حالا بعد از گذشت سالها، یونیت و تجهیزات آن، کارایی خود را از دست داده و نیاز به تعمیرات اساسی برای راهاندازی دوباره دارد. شاید اگر در پویش ملی سلامت فشارسنج و گلوکومتر توزیع نمیشد، این اقلام نیز از جمله نیازهای این مرکز درمانی اعلام میشد. کماکان اینکه داشتن میز سنجش قد و ترازوی سیار، یکی از نیازهای اصلی سلامتیاران، برای وزنگیری از مادران باردار و نیز تعیین میزان وزن مبتلایان به مالاریا، برای سنجش مقدار دارو است. نبود همین وسایل ظاهرا ساده و بسیار اولیه، موجب میشود که سلامتیاران به طور چشمی، قد و وزن بیمار را حدس زده و برایش دارو تجویز کنند. خانه بهداشت پارود، به تازگی بخشی را به عنوان کارشناس روانشناسی راهاندازی کرده که از جمله اتفاقات مؤثر در یک شهرستان دوردست مرزی است.
پارود شهری کوچک با جمعیتی بالغ بر 10 هزار نفر است. شهر بر بلندی قرار دارد و نام آن نیز از همین میآید. در زبان بلوچی رود به معنای پرتگاه است. پا یا پای نیز به معنی جنب و کنار است. پس پارود نیز یعنی جایی که بر لبه پرتگاه قرار گرفته است. شهری با قدمتی طولانی که گرچه در آن تنوع قومیتی نیز وجود دارد، اما در نهایت ساکنان آن چند طایفه بزرگ هستند. از سال 1396 روستای پارود در تقسیمات سیاسی کشور تبدیل به شهر و در سال 1388 به عنوان مرکز بخش معرفی شد. پارود به دلیل وجود رودخانههای سرباز و سموکان و نیز قنات و چشمهها، دارای باغهایی سرسبز و درختان مناطق گرمسیری همچون موز، انبه، کنار، زیتون و انواع خرما است. این شهر در گذشتههای دور مرکز برخی از حکومتهای محلی بوده و به همین دلیل دارای کلات و برج و بارو بوده است که پس از انقلاب، در میان هرجومرجهای ایجادشده، عدهای خودسرانه آن را تخریب کردهاند. اما گورستان این شهر به عنوان یکی از آثار ملی ثبت تاریخی شده است و درخت کهنسال انجیر معابد که محلیها به آن «مکر زن» میگویند، در پارود دیده میشود. با این همه، نبود شغل، مردان زیادی از این شهر و شهرهای اطراف را راهی سوختبری میکند. تقریبا هیچ خانهای نیست که یکی از اعضای آن سوختبر نباشد. بزرگترین هدف سوختبران این منطقه روستای پیرکور است. نقطه صفر مرزی میان ایران و پاکستان که با رودخانه نهنگ از هم جدا میشوند. نهنگ همان رودخانهای است که در سال 1401 طغیان کرد و برخی سوختکشها را در خود غرق کرد. اما تا زمانی که ساکنان راسک، پارود و شهرهای دیگر شغل و کسبوکاری نداشته باشند، سوختکشی تنها انتخاب آنها از سر ناچاری است.
دندانهایش را محکم به هم فشار میدهد و سرش را به عقب میکشاند. به زحمت 14، 15 سال داشته باشد. زیر چانهاش کرکهای ریز سیاهی است که حتی هنوز تبدیل به ریش نشده است. مچ دستش، مثل دهانی گشوده از هم، پاره شده است و بهیار در حال آمادهکردن زخم برای بخیهزدن است. همین نیم ساعت پیش چپ کرده است، در راه برگشت. وقتی سوختهایش را فروخته بوده. اینها را همراهش میگوید. با حالتی از خنده. انگار یک داستان خیلی عادی تعریف میکند. پسرک 17ساله است و میان موهای پرپشتش، یک عالمه موهای سفید دارد. «سوختبری از کلهخرابی نیست. کار دیگری نیست. باید در سفره نانی بیاید. من خودم از 12سالگی شروع کردم. پایم هنوز خوب به پدالها نمیرسید. گاهی گاز و کلاج را جابهجا میزدم. زود یاد گرفتم. حالا خوب است این زنده مانده. خیلیها زود میمیرند. چپ میکنند، در آتش میسوزند یا لت و پار میشوند. دست یا پایشان را از دست میدهند و تا آخر عمر یک گوشه میافتند». مرکز جامع سلامت پارود برای همین مهم است. چون چهارراه حوادث است. چون تمام تصادفیها را همینجا میآورند و اگر اینجا نشود برای بیماران اورژانسی کاری کرد، جان خیلیها از دست میرود. کل شهرستان فقط چهار آمبولانس دارد که همیشه درگیر هستند. مسئولان شبکه بهداشت پارود بارها از دانشگاه علوم پزشکی ایرانشهر تقاضای آمبولانس کردهاند. اما هر آمبولانس بنز بالغ بر چهار تا پنج میلیارد تومان است و همین، انجام درخواست آنها را به تعویق میاندازد. یکی از بزرگترین نیازهای مرکز داشتن مانیتورینگ علائم حیاتی و دستگاه الکتروشوک است. درمانگاه یک دستگاه الکتروشوک خیلی قدیمی دارد که چند باری هم تعمیر شده است و دیگر کار نمیکند. چند روز قبل، یک سوختکش را که عملا مرده بوده است، به درمانگاه میآورند. اما دستگاهی برای مشاهده علائم حیاتی یا ایجاد شوک وجود نداشته است. بیمار باید با آمبولانس به راسک، یعنی 25 کیلومتری پارود اعزام میشده است. درحالیکه برای یک بیمار تصادفی هر لحظه اهمیت دارد. خانواده بیمار عصبانی میشوند. فردایش، دستگاه الکتروشوک درمانگاه روستای جنگل را قرض میگیرند. دستگاهی کهنه و فرسوده که گویا 16، 17 سالی است که بیوقفه کار میکند و دیگر اسقاط شده است. یکی از مصائب جدی در روستاها و شهرهای مرزی همین درمانگاههای با تجهیزات ناقص است که موجب هجوم بیماران به بیمارستانهایی میشود که آنجا نیز چندان مجهز نیست و پزشکان متخصص یا متبحر نیز کمتر در این بیمارستانها فعالیت میکنند. از همین رو، بیمارانی که دستشان به دهانشان برسد، بیماران خود را به شهرهای بزرگتر، بهخصوص کرمان، یزد، شیراز یا مشهد میبرند. اما تعداد این خانوادهها کم است. راهاندازی مجمع خیرین سلامت کشوری نیز در همین راستاست. یعنی خیرینی که در نبود حضور مؤثر دولت، در حوزه سلامت اقدامات مهمی همچون تجهیز بیمارستانهای بزرگ یا خانههای بهداشت یا درمانگاهها را بر عهده میگیرند. این در حالی است که هرساله برای چنین اموری بودجهای تعیین میشود که هرگز کافی نیست و اگر فعالیت خیرین نباشد، مشکلات بخش سلامت بیشتر خود را نشان میدهد.
نبود و کمبود پزشک و تجهیزات، در مناطق کمبرخوردار بیش از پیش نمود مییابد. به طوری که سلامتیاران که در کنترل و پالایش بیماری مالاریا، که یک بیماری شایع در منطقه مرزی ایران و پاکستان است، بیشترین تقاضایشان وسیلهای برای حملونقل به روستاهاست. روی میز مسئولان ارشد شبکه بهداشت شهرستان، نامههای سلامتیارانی است که حتی به داشتن یک موتور نیز قانع هستند. آنها مجبورند مدتها منتظر بمانند تا با ماشینهای گذری خود را به روستاهای مقصد برسانند. راههای صعبالعبور و دوردستی که گاهی حتی ناچار هستند مسیری را پیاده بروند. آنها استخدام نیستند. بلکه کارگرانی روزمزد هستند که هر سال قراردادشان تمدید میشود. تنها مزیت شغلشان آن است که بیمه میشوند. سلامتیاران از نیروهای بومی و ساکن در منطقه و روستاها انتخاب میشوند و آموزش میبینند. بزرگترین وظیفه آنها، کمک به پیشگیری و کنترل بیماریهای شایع در منطقه و بهخصوص مالاریا است.
مهندس عبدل محسن پروین، مدیر گروه بیماریهای دانشگاه ایرانشهر، میگوید: بیشترین مبتلایان به مالاریا مربوط به دیگر شهرستانهای ایرانشهر است. 14 شهر از جمله راسک، پارود، چابهار، بندر کنارک، چابهار، دشتیاری، فنوج، بمپور، درگان، قصر قند و زرآباد زیرمجموعه دانشگاه علوم پزشکی ایرانشهر محسوب میشوند. در این میان، راسک، به دلیل نزدیکی به مرز و تردد رانندگان، اتباع پاکستانی و دیگر افراد بیشترین آمار مبتلایان را به خود اختصاص داده است. به طوری که موارد ابتلا به مالاریا که در سال 1401 به حدود هزارو 700 نفر میرسید، اکنون افزایشی دو برابری را نشان میدهد. در حال حاضر رتبه نخست مالاریا با شش هزار نفر مربوط به ایرانشهر و شهرستانهای تابعه است و رتبه بعدی با سه هزار نفر مربوط به مرکز استان، یعنی شهر زاهدان و شهرستانهای زیرمجموعه آن است.
آمار بالای مبتلایان، لزوم در اختیار داشتن برخی تجهیزات ازجمله میکروسکوپ را در مراکز درمانی مرزی اهمیتی دوچندان میبخشد. مثل مرکز درمانی منطقه نورتان، هونگ، علیآباد بگان، حیط و جنگل. یا وجود دستگاههای مهپاش میتواند در کنترل این بیماری شیوعیافته نقش مهمی ایفا کند. هر دستگاه میکروسکوپ با مارک تجاری المپیوس حدود 60 تا 70 میلیون قیمت دارد. دستگاه مهپاش بزرگ نیز حدود 300 میلیون تومان و مهپاشهای کوچک دستی قیمتی در حدود 40 میلیون تومان دارند و مراکز، قدرت یا بودجهای برای خرید این اقلام ضروری در اختیار ندارند.
از چابهار تا پارود مسیری حدودا چهارساعته است و از شهرها و روستاهای مختلفی باید عبور کرد. نوبندیان، دو راهی پلان، عورکی، دمپک، گودگک، درکس، ریکوکش، کهنانیکش، گز منزل، جکی گور، راسک و 25 کیلومتر بعد از راسک، بالاخره میشود در ورودی شهر که در کوهی مرتفع قرار دارد وارد شهر پارود شد.
نظرآباد
نظرآباد یک بارانداز است. شهر مملو از وانت تویوتاهایی است که در حال بار زدن یا خالیکردن بشکههای خالیشده هستند. پسرهای خیلی کوچک 10، 11ساله، چند بطری نوشابه را پر از بنزین کردهاند و گوشهای دستفروشی میکنند. نانآوری مسئولیتی است که خیلی زود بچهها را گرفتار میکند. خیلی از آنها، اعتراضی به این روند ندارند. چون فکر میکنند شکل زندگی همین است. آینده خاصی در انتظارشان نیست. اینجا آدمها از بچگی تا دم مرگ سوختبری میکنند. سوختبری بلدی میخواهد. منظور داشتن گواهینامه و این حرفها نیست. مگر به بچههای کوچک گواهینامه داده میشود. بزرگترها هم اغلب، گواهینامه ندارند. در این شغل، اولین چیزی که باید یاد گرفت قدرت فرار و گریختن است. سرعت مهمترین بخش سوختبری است. باید پایت فقط روی پدال گاز باشد. انگار که ماشین اصلا چیزی به نام ترمز ندارد. باید بروی، چنان با سرعت که هیچ مانعی، مطلقا هیچ مانعی تو را متوقف نکند، مگر مرگ. وقتی که ماشین چپ میکند و تو میتوانی اگر هنوز نمرده باشی، اگر هنوز میان شعلههای آتش زغال نشده باشی، بیرون بیایی و همراه با آتش بدوی تا کسی پیدا شود و به دادت برسد. این عصاره و جان این شغل است.
در روستای نظرآباد، پول قلنبه مال صاحبان بار است. هر سرویس 10 تا 20 میلیون تومان به جیب میزنند. اما شاگردها فقط 200 هزار تومان میگیرند. و رانندهها دو تا سه میلیون تومان. بعضیها هستند که پول جمع میکنند، به این امید که خودشان صاحب ماشین باشند. صاحب ماشین بودن، یعنی بار هم مال خودت است و میشود دوتای زندگی را چهارتا کرد.
راسک و پارود و شهرهای اطراف پر از مینیبوس است. کاسبی خیلی از آدمهای شهر با همین مینیبوسهاست؛ نه برای جابهجایی مسافرها که واقعا به آن نیاز است، بلکه برای فروش سهمیه سوخت آن به سوختبرها. برای همین میشود مینیبوسهایی را دید که نو ماندهاند. چون ماه تا ماه از جایشان تکان نمیخورند. در عوض کارت سوخت آنها فروخته میشود. درآمد حاصل از فروش سهمیه سوخت، بیشتر از درآمد حملونقل مسافر است و هر راننده در ماه 25 تا 30 میلیون تومان درآمد دارد. درحالیکه مسافران شهرهای مرزی، برای جابهجایی سرگردان هستند، رانندگان مینیبوسها در جستوجوی بالاترین قیمت برای فروش کارتهای خود هستند. تاوان خانهنشینی رانندگان مینیبوس را مسافران میدهند. چون سواریها با هر قیمتی که بخواهند جولان میدهند. برای مثال هر مسافر، برای یک مسیر 25 کیلومتری از پارود تا راسک باید 120 هزار تومان پرداخت کند. یا روستای فیروزآباد که با شهر پارود فقط پنج کیلومتر فاصله دارد و کرایهاش تا همین دو سه ماه قبل، نفری 10 هزار تومان بود، حالا کرایهاش شده نفری 20 هزار تومان. یعنی یک خانواده پنج نفری برای یک رفت و برگشت ساده به پارود، که سه دقیقه هم طول نمیکشد، باید 200 هزار تومان کرایه بدهند! مرز که باز باشد، قیمتها بالاتر هم میرود. نه فقط کرایه تاکسی، همه چیز. مثلا سیبزمینی و پیاز در راسک کیلویی 25 هزار تومان است، درحالیکه در ایرانشهر کیلویی 10 هزار تومان است. مرغ در راسک کیلویی صد هزار تومان، ولی در ایرانشهر 80 تا 85 هزار تومان است و خیلی از چیزهای دیگر. بیشترین سوخت از استان همجوار یعنی استان کرمان میآید. زنی هست که پنج ماشین پژو دارد. او همراه با همسر و رانندگان ماشینهایش، مدام میان جلگه بم و نظرآباد در تردد است. شاید او را بشود ملکه سوختبری ایران اعلام کرد. او چون سایهای میآید و میرود و از این مسیر پرخطر پول پارو میکند.
ماشینها دو دستهاند: یا پژو هستند یا انواع وانتهای تویوتا. داخل ماشینها، پر از دبههای 200 لیتری یا مشک است. مشکها کیسههایی بسیار ضخیم و بزرگ هستند که بیشتر از دو هزار لیتر گازوئیل در خود جای میدهند. تویوتوها معمولا در هر سرویس دوهزارو 200 لیتر گازوئیل به پاکستان میبرند. کمتر کسی بنزین میبرد. ریسک بنزین بالاست. بنزین و سرعت بالا و تصادفهایی که مثل آبخوردن رخ میدهد، آدمها را زودتر میکشد. گازوئیل راه دست تر است. مقصد همه نظرآبادیها یا کلانی است که یک مرز دریایی محسوب میشود و سوختها را با قایق به سمت وادر پاکستان میبرند یا پایانه مرزی ریمدان یا تنگه پیرکور در نقطه صفر مرزی است. درست کنار رودخانه عظیم نهنگ که میشود گفت مرز آبی ایران و پاکستان است. پیرکور جهنمی است که تا وارد آن نشوی، مفهوم واقعی و ترسناک سوختبری را نخواهی فهمید. پیرکور مکان آدمهای فراموششدهای است که زمین و زمان هم آنها را از یاد برده است. از راسک تا پیرکور فقط 110 کیلومتر راه است. اگر جاده آسفالت بود، این مسیر در نهایت یکساعتو نیم طی میشد. اما سوختبرها این مسیر را هشتساعته میروند. مسیری کوهستانی که گویا چرخهای ماشین روی سنگها حرکت میکند. شدت تکانهای ماشین چنان زیاد است که سر آدم مدام به سقف و بدن به بدنه ماشین کوبیده میشود. بزرگترین دغدغه مسئولان درمانی شهر، همین منطقه پیرکور و روستاهای آن است. روستاهای نگار، موسیآباد، انورآباد، شکیلآباد، هونگ و توجان که به طور مطلق هیچگونه امکانات بهداشتی آنجا وجود ندارد؛ یعنی نقطهای که محل ورود مالاریا، تب حصبه، سالک، حربس یا همان بیماریهای مقاربتی و البته وفور سوختبرانی است که در راه تصادف کردهاند و مطلقا هیچ امکانی برای رسیدگی به این موارد وجود ندارد. مسئولان حتی حاضرند در آنجا یک اتاقک با چند امکانات اولیه ولی مهم، برای پیشگیری و تشخیص بیماریها راهاندازی شود؛ چیزی که تا اکنون به در بسته خورده است. پیرکور 200 نفر جمعیت دارد که تقریبا همه آنها فاقد شناسنامه هستند و فقط یک مدرسه کپری دارند. نزدیکترین سلامتیار آموزشدیده، در روستای هونگ مستقر است. اصلیترین وظیفه آنها، رصد بیماران مشکوک یا مبتلا به مالاریا، واکسیناسیون و مراقبت از مادران باردار و توزیع کلر است. بیشترین نگرانی درباره این منطقه، شیوع بیماری وبا است. نبود آب سالم و ترددهای مرزی این نگرانی را مضاعفتر میکند. سلامتیاران در بطریهای 1.5 لیتری، یک قاشق کلر یک درصد حل میکنند و آن را در اختیار خانوادههای روستایی قرار میدهند. روستاییان برای استفاده از آب، به ازای هر یک لیتر، دو قطره از محلول کلر میریزند تا آب عاری از آلودگی شود. به دلیل مسیرهای صعبالعبور، تمام 40 سلامتیار مرد هستند. تنها سلامتیار زن، خانمی است که کارهای آماری انجام میدهد.
روستای کاشک
کاشک روستایی کوچک با 13 خانوار ساکن است. خانوار ساکن، یعنی خانوادههایی که به هر دلیل مهاجرت نکرده و هنوز زندگی و کارشان در روستاست. بزرگترین مشکل آنها، دوربودن از آب است. نزدیکترین چشمه به آنها، حدود چهار کیلومتر فاصله دارد. لولههایی سیاهرنگ آب را به روستا منتقل کرده است؛ اما بیش از 20 سال از عمر لولهها میگذرد و جابهجا سوراخ شده است و دیگر کارایی خود را از دست داده است. هر صبح چند مرد از روستا، باید مسافت چهارکیلومتری را پیاده برود تا به محل لوله که در چشمه قرار دارد، برسد و لولهها را هواگیری کنند تا آب دوباره در لولههای فرسوده جاری شود. در روستا یک منبع آب سیمانی دستساز هم هست که آن نیز بسیار کهنه شده و نیاز به بازسازی اساسی دارد. با اینکه ساکنان روستا، تعدادی بز دارند؛ اما این سرمایه اندک، آنقدر نیست که با فروش دامهای خود بتوانند لولهکشی آب از چشمه تا روستا را از نو تهیه کنند. میگویند 10 تا 12 میلیون فقط قیمت لولههاست.
روستای پیری دن
در گذر از کنار دازهای وحشی که ظاهر برگهایش شبیه درخت نخل است و میوهاش که در تابستان میرسد و به آلبالو شباهت دارد، پرندهای با جثهای کوچک و به رنگ سبز درخشان نشسته است. محلیها به آن کانگشک میگویند. هوا چنان معتدل است که این پرندگان نیز در دشت در حال پرواز هستند. یکی از آنها از بالای سر دخترکی پرواز میکند که با چادر مشکی و روبنده سیاه، تک و تنها در دشت راه میرود. اسم و فامیلش مریم دهقانی است. دانشآموز کلاس هفتم مدرسه مطهر. روستای پیری دن، مثل خیلی از روستاهای دیگر، مدرسهاش فقط تا کلاس ششم است. مریم دختر بسیار خوششانسی است که امکان ادامه تحصیل پیدا کرده است. خیلی از خانوادهها، اجازه نمیدهند دختر یا حتی پسرانشان، برای ادامه تحصیل به شهر بروند. بزرگترین دلیل آنها بیپولی یا تعصبات قومی است؛ اما مریم در شهر به مدرسه میرود. پسرها حدودا 10 نفر و دخترها هشت نفر هستند. سه نفر دانشآموز پایه هشتم و بقیه پایه هفتم متوسطه دوره اول هستند. آنها صبح خیلی زود بیدار میشوند تا بتوانند ساعت پنج صبح از خانه خارج شوند. تمام راه را تا مدرسه پیاده میروند و حدود ساعت هفت صبح به مدرسه میرسند. بعد از تعطیلی مدرسه در ساعت 11:30 ظهر، همین راه را دوباره پیاده طی میکنند تا به خانه برسند. آنها سرویسی برای رفتن به مدرسه ندارند؛ چون نه پولش را دارند و نه بردن و آوردن چند دانشآموز برای رانندهها سودی دارد. یک وانت تویوتا از سوختبری پولی درمیآورد که هرگز با درآمد مثلا سرویس دانشآموزان یک مدرسه برابری نمیکند. مریم دهقانی 9 خواهر و برادرند. محمد، اعظم، پریا، اصغر، رخسار، منیره، سمیره، عاطفه و رقیه. پدر خانواده یک کشاورز ساده است. در روستا، تقریبا همه کم و زیاد چند دام دارند. تقریبا در کل استان سیستانوبلوچستان، دامداران از بز نگهداری میکنند که نسبت به گرما بسیار پرطاقتتر از گوسفند است. دامدارانی هم هستند که توان خرید گاو و شتر نیز دارند.
نباید پیر باشد، پیر به نظر میرسد. روی دوشش لنگ بلوچی انداخته است و با دهانی که چند دندان خراب و سیاه دارد، حرف میزند. اینجا دیدن آدمهایی که موقع حرفزدن دندانهای سیاه و خرابشان پیدا شود، چیزی معمولی است. رفتن به دندانپزشکی اولویت هیچ خانوادهای نیست. نه اینکه نخواهند، پولی برای این کارها وجود ندارد. دندانها خیلی زود از ریخت میافتند و تقولق میشوند. خیلیها پان، گوتگا یا پان پراگ میجوند تا دردهای مکرر دندانها را تسکین دهند. این مواد را از پاکستان میآورند. از صبح تا شب گوشه لپشان همین چیزهاست. رنگ دندانها را هم مثل حنا، قرمز میکند و بدتر از آن یک جور مخدر است که آدمهای زیادی به آن عادت کردهاند. وقتی خوب آن را میمکند، تفالهاش را روی زمین تف میکنند. رد آبدهانهای قرمز روی زمین، به خاطر همین پان و گوتگا است. مرد بیدندان، یک شوفر راننده ساده است. برای هر رفت و برگشت به پیرکور، 200 هزار تومان حق شاگردی میگیرد. او سه روز در هفته به مرز میرود و درآمدش از این راه ماهی یکمیلیونو 800 هزار تومان است. میگوید اگر یارانه نباشد، از گرسنگی میمیرند. از غروب شروع به بار زدن میکنند و درست ساعت یک بامداد به دل تاریکی میزنند. وقتی برمیگردند، شش غروب یک روز دیگر است. تا پیرکور که نقطه جهنمی و صفر مرزی است، تا چشم کار میکند، بیابان برهوتی است که تمامی ندارد. رانندهها و شوفرها اغلب، چیزی مصرف میکنند تا این راه را تاب آورند. از تریاک تا شیشه یا هر چیز دیگری که دستشان به آن برسد. آدم سالم یا معمولی حتی جرئت نمیکند بهعنوان سوختبر پا در این جاده بیراه و بیمسیر بگذارد. سوختبرها باید حسابی خود را ساخته باشند تا پایشان، چنین بیکله روی گاز برود و هشت ساعت تمام بیوقفه در کوه و کمر، پستی و بلندی برانند و به دیوارههای آهنی تویوتوهای خود کوبیده شود. سوختبرها نانشان را از خون خود درمیآورند. از چهار ستون سالم بدنی که خیلی زود پیر و علیل و کشته میشود.
میگوید اگر صاحب بار خوب دست به جیب شود، تا 300 هزار تومان هم میدهد؛ اما راننده تا 1.5 میلیون تومان هم مزد میبرد؛ اما اینطور نیست که سوختبری همهاش سود باشد. ماشین صاحبکار، زود و زیاد خراب میشود. استهلاکش بالاست. برای هر رفتوآمد هم دو تا 70 لیتر باید باک ماشین پر شود که حدودا یک میلیون تومان میشود. 300 هزار تومان هم خرج خورد و خوراک راننده و شاگردش میشود. دوهزارو 200 لیتر گازوئیل را اینجا میخریم سهونیم میلیون تومان، لب مرز میفروشیم چهار میلیون تومان. برای همین هفتهای چند بار باید برویم و بیاییم که ضرر کمتر شود. دخل و خرجش جور بشود. تازه اگر ایست و بازرسیها را رد بکنیم. گرفتار هنگ مرصاد و هنگهای مرزی دیگر نشویم. گاهی جلویمان را میگیرند. ما از راه سوختبری پولدار نمیشویم. ما عمله صاحبکار هستیم. ما از بیکاری سوختبری میکنیم؛ چون هیچ کار دیگری وجود ندارد. پول خوب را نظرآبادیها به دست میآورند. نظرآباد بارانداز است و مردهایی که مشک و بشکهها را پر میکنند و روی وانت و داخل ماشینها میگذارند و بار را محکم و باربندی میکنند، از هر ماشین دو، سه میلیون تومان را میگیرند. خوب کارشان آسان هم نیست. اما خوب هم کاسب میشوند.
پیشترها، مردها برای کارکردن، بیشتر یا قطر میرفتند یا کویت و دوبی. کارگری میکردند؛ اما ارزش پولی که برای خانوادههایشان میفرستادند، زیاد بود. زندگیها خوب میچرخید. زنها به دستشان طلا داشتند. مثل حالا روی دست و گردنشان حلبی نبود که فقط برق طلا را داشته باشد. محمد شاهو زهی از 15سالگی به دوبی رفته و آنجا کار کرده است. جدا از بلوچی و فارسی، اردو، انگلیسی و عربی را هم خوب صحبت میکند؛ ولی دیگر طاقت دوری از خانوادهاش را نداشته است. درآمد آنجا هم آنقدر کفاف نمیداده که زن و بچههایش را به آنجا ببرد. برای همین برگشته. حتی سوختبری هم نمیکند. ماشینش را زیر سایهبان خوابانده و میگوید سوختبری هم هزینههای زندگی را پوشش نمیدهد. او قصه رشید را تعریف میکند. راننده جوانی که فردای عروسیاش، رفت تا مرز سوخت ببرد. در راه هنگام گریز از مرزبانان هنگ مرزی، ماشینش چپ کرد و همراه با شاگردش سمیر که یک پسر 12ساله بود، در آتش سوختند و هیچ چیز از آنها باقی نماند؛ اما عامر و حسن هنوز راه زیادی پیشرو دارند. 16 و 17سالهاند و هر دو شاگرد دو راننده شدهاند. وقتی میخندند، دندانهای زردشان معلوم میشود. این آغاز مسیر پرشتاب پوسیدگی دندانهایی است که خیلی زود، نبود بهداشت و مراقبت، آنها را از بین میبرد. مقابل دوربین میایستند و بعد فوری با خوشحالی عکسهایشان را نگاه میکنند. عامر میگوید چقدر قشنگم و بعد ژست دیگری میگیرد. آنها یکی از صدها جوان قربانی هستند که هرگز نه درست و حسابی کودکی کردهاند و نه حتی جوانی. سوختبری آنها را بهسرعت آلوده مواد خواهد کرد تا نشئگی نگذارد شدت هراس و مشقتبار بودن سوختبری بر آنها غالب یا معلوم شود. شاید آنها یکی از دهها سوختبری باشند که روزی جنازههای سوخته و گازوئیل اندودشان به خانوادههایشان تحویل داده میشود.
خاش -روستای اکبرآباد
بگم کرد روپسی دخترهای دوقلویش را بغل کرده بود و با حالتی مضطرب میخندید. دهان دخترها هنوز خونین بود و بگم کرد، پولی نداشت که دخترها را از اکبرآباد تا خاش ببرد. مثل مرغ کرچ روی پاهایش نشسته و هر 9 بچهاش در بیپناهی مطلق، خودشان را به او چسباندهاند. اگر خیرین این خانه را برایش نساخته بودند، معلوم نیست چه بر سرش میآمد. وقتی شوهرش مرد، جز 9 بچه قد و نیمقد و از آب و گل درنیامده، هیچ چیز برای او نگذاشت. بگم کرد زن دوم بود و زن اول هم، مثل او درست 9 بچه دیگر داشت. بگم کرد در حالتی از بهت زندگی میکند. بچههایش که خیلی گرسنه باشند، یکی یک تکه نان میدهد دستشان تا دست از سرش بردارند. با هرچه پیدا کند، شکمهایشان را سیر میکند. بیشتر کله و پای مرغ. رویش آب میریزد. پیاز خرد میکند و جوش که آمد، نمک و زردچوبه میریزد. رب گران است. اگر گاهی گوجه شکستهای پیدا کند یا یکی دو دانه سیبزمینی هم رویش میریزد. بچهها، نانهایشان را در همین آبی که کلههای مرغ در آن شناور است، ترید میکنند. دوقلوها آخرین بچههای بگم کرد هستند. نه اینکه بخواهد طفره برود یا نگوید، برایش عادی هم حتی نشده. بیشتر از سر کلافگی و بیحوصلگیاش بوده، یکی از قرصهای اعصاب خودش را نصف میکند. نیمی در دهان این بچه و نیمی دیگر هم در دهان قل دیگر. تا مگر کمی بنشینند. دلش میخواهد مثل لباسهایی که شسته و روی بند انداخته، خودش را هم از جایی آویزان کند. دخترها تب میکنند. تشنج میکنند و بگم کرد آنها را میرساند به شهر خاش. ولی برای ادامه درمان دیگر پولی نداشته. برای همین است که از دهان دوقلوهای کوچک هنوز خون میآید. مرد مرده است و از او دو زن و 18 بچه بیآینده باقی مانده است.
روستای بیتآباد
زکریای 23 ساله، با لباسهایی که از فرط کهنگی، حتی دیگر رنگی ندارد، کنار مسجد حضرت انس ایستاده و آدمها را نگاه میکند. طوری دست به سینه ایستاده، که انگار خودش را بغل کرده است و باد سرد شبانه، از لباس کهنه بلوچیاش عبور میکند و به کلیه از نفس افتادهای میرسد که هر آن باید از کار بیفتد. زکریای 23 ساله به زور حتی 17، 18 ساله به نظر میرسد. رنگ صورتش مثل زردچوبه زرد است و هیچگاه نامش در فهرست دریافتکنندگان کلیه نبوده است. اتاق به رنگ سیمان سیاه است. اینجا مشکی رنگ عشق نیست. بلکه نشان فقر خانوادههایی است که از داشتن خانه، فقط سقف و چهاردیواری را فهم میکنند. ثریا 17 ساله، عایشه 13 ساله و فاطمه چهار ساله خواهرهای زکریا هستند. نه پسند و فریده و نه بچههایشان، هیچکدام، به طور مطلق، هیچ سوادی ندارند. آنها حتی بلد نیستند از یک تا 10 بشمارند. ثریا، موهای از ته تراشیدهاش، تازه دارد درمیآید. نازکترین لباس دنیا را به تن دارد و از سرما میلرزد. اما در صورتش لبخندی است که گویا از جهان دیگری است. نمیتواند حرف بزند. شاید حتی اگر گرفتار عقبماندگی ذهنی هم نبود، چیز زیادی را از این زندگی از دست نداده بود. مادرشان فریده خانم از صبح زود میرود کارگری خانههای مردم تا خود شب. وقتی میآید، کیسههای کوچکی به همراه دارد. در کیسهای قد سه مشت برنج است. کیسه دیگر چند پیاز و سیبزمینی و چند دانه تخممرغ. کسانی هستند که به جای پول، به فریده غذا میدهند. معاملههای پایاپای. برای گذران زندگی پرنکبت. پسند مرادزهی پدر خانواده 40 سال از زنش بزرگتر است. او کار نمیکند. میگوید ازکارافتاده است. کمردرد دارد. اما به طور جدی به فکر تجدید فراش است. دنبال یک زن جوان میگردد که مردی به سن و سال او را که 70 سال را هم رد کرده، خوب بلد باشد تر و خشک و پذیرایی کند. هیچ نوری، کورسوی خانه آنها را که با یک لامپ صد، پر از سایه و تاریکی است، روشن نمیکند.
بخش نازین – روستای نبیآباد
شهمراد شهبخش اگر همان 11 سال قبل که تصادف کرد، پولی برای دوا و درمان داشت، حالا مثل یک تکه گوشت نیفتاده بود. بالای سرش یک مکعب آهنی است که گاهی دستهایش را به آن بگیرد و خودش را بلند کند. روی کمر و نشیمنگاهش زخم بستر عمیقی است که دست در آن فرومیرود. تصادف شهبخش، تصادفی نبوده که او را زمینگیر کند. حتی قطع نخاع هم نشده است. فقط همان وقتها، باید میرفته نزد پزشک حسابی، یک ارتوپد و جلسات فیزیوتراپی میگرفته. اما حالا دیگر، بعد از 11 سال، زخم و بیماری کهنه و مزمن شده. لاعلاج شده و زمینگیرش کرده. کارهایش را همسرش مریم خانم انجام میدهد. در خانه روستایی آنها حمام و توالتی وجود ندارد. برای توالت، به خانه همسایه کناری میروند. در گوشهای از حیاط هم، با حصیر که از برگ درخت خرما درست میشود، یک چهاردیواری درست کردهاند و در آن دو طشت گذاشتهاند. توی طشتها، آبی را که روی چراغ نفتی گرم شده است، میریزد و بعد شوهرش را بغل میکند و میآورد در این مثلا حمام و او را میشوید. روی زمین حمام، تکههای زردرنگ عفونت دیده میشود. حالا سهیل 14 ساله که کلاس هفتم است هم همین گرفتاری را پیدا کرده است. از مدرسه که میآمده، سوار موتور یکی از اهالی روستا میشود. اما پایش به چرخدندههای موتور گیر میکند و پشت پای چپش قلوهکن میشود. رفتن به شهر پول میخواهد. رفتن به پیش دکتر هم پول میخواهد. تهیه دارو هم پول میخواهد. اگر اینطور نبود، حالا پدر و پسر مثل آینه دق جلوی هم ننشسته بودند.
----------------------------------------------------
روستای بحرآباد
باید بر و بیابان را خیلی بروی تا به یک روستای تازه برسی. روستاها اغلب، جمعیت زیادی ندارند. اما پراکندگیشان خیلی زیاد است. روستاهایی کاملا شبیه به هم. با مردمانی که زندگیهایی مثل هم دارند. شاید اگر پراکندگی روستاها در استانهایی مثل سیستانوبلوچستان، کرمان یا هرمزگان این اندازه زیاد نبود، ارائه انواع خدمات درمانی، بهداشتی، رفاهی یا آموزشی صورت منطقیتری به خود میگرفت. زندگی در روستاهای دوردست و مناطق صعبالعبور، راه را بر هرگونه توسعه و عملکردهای زیربنایی سد میکند. به همین دلیل است که بحث آمایش سرزمینی تا این اندازه میتواند اهمیت داشته باشد. قدر مسلم، آمایش سرزمین، پیش از هر چیز نیاز به فرهنگسازی و فراهمکردن بسترهای لازم برای همراهکردن روستاییان با چنین طرحهایی دارد که در نهایت منتفع اصلی خود روستاییان خواهند بود.
محمد ریگی در یکی از همین روستاها همراه با والدین سالمند خود و همسر و فرزندانش زندگی میکند. او 50ساله است و دو دختر و یک پسر دارد. آنها یک خانواده ایرانی بدون شناسنامه هستند. با اینکه تمام روند قانونی برای دریافت شناسنامه را طی کردهاند، اما هنوز گرفتار دستورالعملهای پیچیده اداری هستند. همین نداشتن شناسنامه، کار سمانه را هم دشوار کرده است. او یک دختر حدودا 14 ساله است که چشم چپش به طور مادرزادی شکلی نامتعارف دارد. شکل چشم درستشدنی نیست. ولی باید تخلیه شود و به جایش پروتز گذاشته شود. اما سمانه و خانوادهاش، شناسنامه ندارند که بتوانند از بیمه سلامت روستاییان استفاده کنند و با نرخ دولتی درمان چشم را انجام دهند. ایرانیان فاقد شناسنامه، هنگام مبتلاشدن به هر بیماری، باید چندین برابر یک ایرانی صاحب مدارک هویتی، پول پرداخت کنند. اگر فردی با دفترچه بیمه، برای مثلا امآرآی، آزمایش، رادیولوژی یا هر کار دیگر یک مبلغی میپردازد، برای فاقدین مدارک، این پرداخت دو تا سه و گاهی حتی چند برابر میشود.
خاش
اینجا یک پارکینگ بزرگ متحرک نیست. آنچه دیده میشود جایگاههای بنزین در شهر خاش است که در احاطه ماشینهای نیازمند به سوخت، گم شدهاند. زندگی در خاش، از صبحهای خیلی زود و با حضور دائمی مردم در صفهای طولانی آغاز میشود. صف بنزین، صف گازوئیل، صف گاز، صف نانوایی، صف آب، صف کپسولهای گاز خانگی. رانندگان معمولا از ساعت چهار صبح راهی پمپهای بنزین یا گاز میشوند. میلاد، سرحد، پیامبر اعظم، چاووش، وحدت و توحید ازجمله جایگاههای سوخت در اطراف و محدوده شهر خاش هستند. خدمات جایگاههای سوخت شبانهروزی نیست و اغلب از شش صبح تا 12 نیمهشب ادامه دارد و برای استانی پرتردد مانند سیستانوبلوچستان بههیچوجه کافی نیست. شاید حجم بالای قاچاق سوخت، ازجمله دلایل شلوغی جایگاههای سوخت در این استان باشد. فقط پمپ بنزین سرحد است که به دلیل قرارداشتن در نزدیکی شرکت نفت، شبانهروزی فعالیت دارد؛ اما جایگاههای دیگر به سرعت سوختشان تمام میشود. این در حالی است که اگر رانندهای، کارت سوختش مربوط به یک استان دیگر باشد، نمیتواند از این استان سوخت دریافت کند. برای همین مسافران ناچارند بنزین مورد نیاز خود را از دستفروشانی که در تمام استان پراکندهاند، تهیه کنند. قیمتها سقف مشخصی ندارد و رانندگان در راه مانده، بالاخره خرید میکنند.
اجاره کارت سوخت، یکی از رایجترین مشاغل کاذب است. اگر در دوره جنگ، خرید و فروش کوپن برنج و قند و شکر و گوشت و اجاره دفترچههای اقتصادی برای گرفتن پنکه و یخچال مرسوم بود، اکنون اجاره کارت سوخت است که از نهایت بیکاری و نبود شغل، تبدیل به یک کار شده است. شهر جولانگاه پرایدهایی است که باکهای 120 لیتری دارند. در شهر تعمیرگاههایی وجود دارد که باکهای کوچک پراید را برمیدارند و به جایش مخزنهایی بزرگ میگذارند تا چرخه قاچاق سوخت با سرعت بیشتری به کار خود ادامه دهد. حتی دوربینهای پلاکخوان که زمانی به دستور فرمانداری در جایگاهها نصب شده بود، از کار افتاده است و دیگر کارایی ندارد. گرچه لولهکشی گاز به بخشهایی از شهر آمده است، اما بیشتر خانوادهها پولی برای خرید کنتور گاز و لولهکشی آن به داخل خانه ندارند. برای همین تمام اتکای مردم به کپسولهایی است که با آن هم پخت و پز میکنند و هم حمام میکنند و هم با وصل آن به برخی وسایل گرمایشی، خانههای خود را گرم نگه میدارند. نرخ دولتی هر کپسول 34 هزار تومان، ولی نرخ آزاد آن 140 هزار تومان است. اما سهمیه کپسولها به اندازه نیاز خانوادههای پرجمعیت نیست. برای همین مردها و حتی زنانی که کپسول بر دوش، به دنبال جایی برای پرکردن آن هستند، تصویری آشناست.
بیشتر پاکستانیها در محله ریگآباد زندگی میکنند. آنها اغلب سواد خواندن و نوشتن ندارند و روزگار فقیرانهای میگذرانند. مدارک قانونی برای اقامت ندارند و برای همین، بچههایشان تقریبا هیچکدام به مدرسه نمیروند. آنها در حیاطهایی قدیمی که هرکدام چندین اتاق دارد، به شکل دستهجمعی زندگی میکنند. بارزترین ویژگی مشترک آنها، داشتن بچههای فراوان است. درحالیکه مردها شغلهایی پیشپاافتاده یا ساده مانند کارگری دارند، اما روند فرزندآوری قابل توقف نیست. شهربانو یکی از همین زنهاست که بیش از 10 سال است که در خاش زندگی میکند. تمام زندگیاش در یک اتاق خلاصه میشود. در آن اتاق غذا درست میکند. سوزندوزی میکند. به بچههایش میرسد. میهمانداری میکند. میخوابد و در همان یک اتاق که همه اعضای خانواده در آن زندگی میکنند، مدام بچه میآورد. او هنوز حتی به 30سالگی هم نرسیده است، ولی پنج فرزند دارد. وقتی سومین بچهاش به دنیا آمد، او تا سه سال دیگر باردار نشد. انگها از هر سو روان شد. مادرشوهرش که عمهاش است به او گفت اجاقش کور است و باید دست به کار شود و برای پسرش عروس تازهای پیدا کند. برای همین شب و روز شهربانو به گریه میگذشته است. اندک داشته را، از شکم خودش و بچههایش میزند تا پول دوا و دکتر جور کند. حتی پیش دعانویس میرود تا دعایی بگیرد که باز هم بچهدار شود. و بالاخره شکمش پر میشود. این بار یک جفت دوقلوی پسر؛ عرفان و صدرا. شهربانو، شوهرش و مادر همسرش موفق شدند دو بچه دیگر که هیچ هویت و شناسنامه و آیندهای ندارند، به این دنیا بیاورند. دو کودکی که در کنار هزاران کودک بیفردای دیگر، سرنوشتی نامعلوم خواهند داشت.