اسفندیار در هفتخان-1
پیشتر گفته شده گشتاسب، پدر اسفندیار، براى دیرتر وانهدن اورنگ شهریارى به فرزند برومندش که در نبرد با چینیان پدر را یارى داده، او را پیروز گردانده و از شکستى بدفرجام رهانیده بود، اسفندیار را با این نوید روانه روییندژ کرد که چون خواهرانش را که در دژ در بند بودند، آزاد گرداند، تاج و تخت به او بسپارد.
پیشتر گفته شده گشتاسب، پدر اسفندیار، براى دیرتر وانهدن اورنگ شهریارى به فرزند برومندش که در نبرد با چینیان پدر را یارى داده، او را پیروز گردانده و از شکستى بدفرجام رهانیده بود، اسفندیار را با این نوید روانه روییندژ کرد که چون خواهرانش را که در دژ در بند بودند، آزاد گرداند، تاج و تخت به او بسپارد.
اسفندیار راهى روییندژ شد و از سر خرد و پیشنگرى، گرگسار، پهلوان چینى را که لاف گزاف زده، در برابر اسفندیار در نبردى آسان شکست خورده بود، همراه خود گرداند تا از راهنمایىهاى او براى رسیدن به دژ بهرهمند شود.
در آغاز راه، اسفندیار، گرگسار را فراخواند و او را شرابى ناب داد تا نیرنگ را به کنارى نهد که گفتهاند مستى و راستى و از او درباره راه پرسش کرد و گرگسار گفت که سه راه براى رسیدن به روییندژ هست که کوتاهترین آن راه او را در یک هفته به روییندژ مىرساند، دریغا که در این راه دامها و مرگآفرینان در کمینند و اسفندیار با زیرکى و خردورزى از پنج دام گذشت و گرگ پیلپیکر، شیران دژم، اژدهاى آتشیندم، پیرزن افسونگر و سیمرغ بلندپرواز را از پاى درآورد و اکنون در سراپرده خود نشسته تا روز ششم تاختن به سوى روییندژ را آغاز کند. آنگاه گرگسار را به نزد خود فراخواند و سه جام دمادم مى به او داد، مى سرخى از گل شنبلید. به گرگسار گفت: «اى بدتن بدنهان، همانگونه که دیدى، دیگر نه از سیمرغ، نه از شیر و نه از گرگ و نه از پیرزن جادو و نه از آن تیزچنگ اژدهاى بزرگ، نشانى نمانده است، در فرود دیگر چه دامى نهاده شده و چه خانى وجود دارد؟».
گرگسار گفت: «اى نامور فرخ اسفندیار، اگر از همین راه که آمدهاى بازگردى کسى تو را سرزنش نمىکند که هیچ، تو را براى خردورزىات مىستایند. بدان که همواره بخت با تو همراه نیست، بختیارى را نیز اندازهاى است، فردا کارى تو را پیش خواهد آمد که توش و توان تو، یارىات نخواهد داد. اینجا دیگر سخن از زوربازو نیست، نه گرز و کمان به کار آید و نه تیغ هندى، نه جنگى در کار است و نه گریزى، در هوایى که بسیار خوش و گرم مىنماید، به ناگاه برفى به بالاى یک نیزه مىآید که هر روندهاى را در کام خود مىکشد. تو و لشکریانت در برف بمانى نه توان بیشتر رفتنت هست و نه توان بازگشتنت. از این روى، اى شهریار جوان، اگر بازگردى، به خرد روى آوردهاى و اگر این راه را دنبال کنى، خون لشکر به گردن توست. از سخن من کینه به دل نگیر، از تو به تلخى یاد خواهند کرد. هنگامى که از این بیشه بیرون روى، به بیابان گام بگذارى، پس از درنوردیدن سى فرسنگ به گسترهاى مىرسى، همه ریگ بیابان از داغى تفته است. بیابانى است که از فراز آن نه پرندهاى پرواز کند و نه بر خاک آن مور و ملخى پدیدار گردد. در هیچکجا شورابهاى نیز نخواهى دید چه رسد به آبى گوارا، زمینش از آفتاب مىجوشد. نه از خاک آنجا شیرى گذر مىکند و نه در هوایش کرکسى تیزپر بال مىکشد. نه درختى در آنجا مىروید و نه گیاهى از خاکش سر برمىآورد. زمینش روان و ریگهاى بیابانش چون توتیاست. باید این بیابان تفته را چهل فرسنگ درنوردى که نه اسبان تو تاب آورند و نه مردانت دل پیشتر تاختن خواهند داشت. اگر این چهل فرسنگ را درنوردى، آنگاه روییندژ در پیشروى توست و دژى در پیشروى خود مىبینى که دیوارهایش آسمان را مىساید، بامش از ابرها فراتر رفته، در بیرون این دژ هیچ چارپایى، گیاهى و سبزهاى نمىیابد تا آنجا که از لشکر، سوارى به جاى نمىماند. اگر از ایران و توران صد هزار سپاهى بیایند و همه از گردان خنجرگذار باشند و صد سال این دژ را پیرامون گیرند و به درون دژ تیرباران کنند، دژ همانى خواهد ماند که بوده است».
پیرامونیان اسفندیار چون این سخنان از گرگسار شنیدند، بیمزده شدند، با درد و رنج یار گردیدند.