|

«نلسون ماندلا» و خردورزی جدید

زندگی دشوار «ماندلا»یی

انسان امروز و محدودیت‌های زیستی-روانی او در اسطوره شدن

این روزها با آنچه در ایران و جهان می‌گذرد بیش از هر زمانی به ماندلا می‌اندیشم و در بحث‌های روزانه که کم هم نیستند، عمده مثال‌هایم از طرز فکر و رفتار ماندلا است. با این حال به‌خوبی متوجه هستم که در این دوره و زمانه اگرچه بیش از هر زمانی نیازمند شخصیتی همچون ماندلا هستیم اما ماندلاشدن نیز اگر غیرممکن نباشد بسیار سخت است.

زندگی دشوار «ماندلا»یی

عبدالرضا  ناصرمقدسی-متخصص مغز  و  اعصاب: این روزها با آنچه در ایران و جهان می‌گذرد بیش از هر زمانی به ماندلا می‌اندیشم و در بحث‌های روزانه که کم هم نیستند، عمده مثال‌هایم از طرز فکر و رفتار ماندلا است. با این حال به‌خوبی متوجه هستم که در این دوره و زمانه اگرچه بیش از هر زمانی نیازمند شخصیتی همچون ماندلا هستیم اما ماندلاشدن نیز اگر غیرممکن نباشد بسیار سخت است. همین جمله نیز به دغدغه‌ای ذهنی برای من تبدیل شده است: چرا ماندلاشدن سخت است؟ چرا نمی‌توانیم مانند ماندلا رفتار کنیم؟ آیا یک‌جور واقعیت زیستی مانع آن می‌شود؟ و ما برای ماندلاشدن باید واقعیت‌های بیولوژیک و تکاملی خود را زیر پا بگذاریم؟ اگر این‌گونه باشد و اگر از نظر تکاملی نباید کسی چون ماندلا به وجود بیاید، پس چرا اصرار برای وجود چنین شخصیتی در دوره و زمانه خودمان داریم؟ اصراری که نه صرفا یک نیاز فرهنگی بلکه نیاز انسان برای بقاست. بدون حضور ماندلاها شاید شانسی برای بقا نداشته باشیم. نمی‌دانم میزان خشونت انسانی نسبت به قبل بیشتر شده یا نه، اما مطالعات نشان می‌دهند که جنگ‌های بین انسان‌ها بیش از پیش خشونت‌آمیز شده و میزان کشتار انسان‌ها به شکل قابل توجهی بالا رفته است. انسان‌ها از تجهیزات کشتارجمعی استفاده می‌کنند. آنها هر روز بیش از دیروز به تجهیزات پیشرفته‌تر نظامی مجهز می‌شوند و همین موضوع گونه انسان را خطرناک‌تر از هر زمانی کرده است. لذا احساس کردم این سؤال می‌تواند سؤال مهمی باشد. شاید در پسِ این سؤال، بسیاری از رفتارهای غیرانسانی انسان‌ها خود را نشان داده و ملموس و قابل فهم شود. پس تصمیم گرفتم کمی عمقی‌تر به موضوع بپردازم. برای همین این سؤال را به دو بخش تقسیم کردم. در بخش اول می‌پرسیم چرا ماندلابودن سخت است و در بخش دوم به این سؤال پاسخ می‌دهیم که چگونه می‌توان ماندلا بود؟

 

چرا ماندلابودن سخت است؟

چرا ماندلابودن سخت است؟ این روزها که از سویی غزه با بیش از 30 هزار کشته به خرابه‌ای بدل شده و اوکراین زیر بمباران‌ها و حملات ارتش روسیه ویرانه‌ای شده است انگار هیچ‌کس نیست که ورای منافع شخصی یا ملی خود به موضوع نگاه کند و تنها جان انسان‌ها برایش مهم باشد. در این گونه مناقشات جهانی، کشورها و قدرت‌ها فقط و فقط به منافع خود می‌نگرند و اخلاق هیچ نقشی در تصمیم‌گیری‌ها و اتخاذ تصمیمی برای چنین اتفاقات وحشیانه‌ای ندارد. قضاوت، داوری و احکام اخلاقی به‌طور کلی هیچ جایگاهی در روابط بین‌المللی ندارد. دولت‌ها براساس منافع ملی خود عمل می‌کنند. در سایه عمل به منافع ملی است که عملکرد بسیاری از دولت‌ها قابل درک می‌شود. مثلا روسیه علی‌رغم اینکه ایران تمام و کمال در کنار او ایستاد به‌راحتی از حق امارات نسبت به جزایر سه‌گانه ما صحبت می‌کند. به این دلیل ساده است که تنها منافع برای روسیه مهم است و وقتی منافع مهم اقتصادی و سیاسی با امارات دارد به‌راحتی با کارت ایران بازی کرده و بازی خواهد کرد. این موارد در روابط بین‌الملل کاملا شناخته‌شده است و به‌طور کلی کشورها باید بر اساس منافع ملی خود و نه تفکرات ایدئولوژیک عمل کنند. اما چگونه می‌توان منافع شخصی و یا ملی را با مهم‌ترین اولویت انسانی یعنی حفظ جان انسان‌ها بدون توجه به مرام، مسلک، مذهب و عقیده‌شان گره زد؟ این کار متأسفانه از عهده کمتر کسی برمی‌آید درحالی‌که جهان ما بیش از پیش نیازمند چنین تفکری است: اینکه در کسب منافع شخصی و ملی خود خط قرمزهایی نیز داشته باشیم خط قرمزی که نه ایدئولوژیک بلکه انسانیِ انسانی باشد. و چه چیز انسانی‌تر از تلاش برای حفظ جان انسان‌ها. این جملات با اینکه ساده و مورد قبول همه هستند اما در عمل طرفداری ندارند. هنوز انسان‌ها علی‌رغم وجود معلمان اخلاق بی‌شمار در طول تاریخ بر همان اصول ابتدایی خود عمل می‌کنند: می‌توان در پس تمام این رفتارها همان اولویت منافع شخصی یا منافع گروهی برای غذا و زیستگاه و فرزندان بیشتر را مشاهده کرد. چیزی که تکامل ما را همانند هر جاندار دیگری بدان طرف سوق می‌دهد. شاید منطقی‌تر و بهتر بگوییم از نظر زیستی اقتصادی‌تر باشد که بر اساس منافع شخصی و گروهی خود عمل کنیم. البته یادمان نرود که عمل به منافع گروهی و در اینجا ملی نیز در نهایت از نظر زیست‌شناسیِ تکاملی منافع فردی را به دنبال می‌آورد. خیلی وقت‌ها قوام و بقای ما وابسته به قوام و بقای جامعه و گروه ماست. به‌غیر از این یک‌سری رفتارها و واکنش‌ها برای ما ساده‌تر، اقتصادی‌تر و به‌اصطلاح کم‌هزینه‌تر است. در صورتی که با فردی مشکلی داشته باشیم رویارویی با او برای ما ساده‌ترین روش است. رویارویی نیاز به فکرکردن ندارد و نباید جنبه‌های مختلف آن را در نظر بگیریم. خشمگین‌شدن راحت‌ترین واکنش بوده که در بسیاری از موارد نیز جواب داده و فرد روبه‌رو را مجبور به عقب‌نشینی می‌کند. اینکه در شرایطی که منافع ما مورد تهدید قرار گرفته یا نسبت به ما رفتاری شده که مورد پسندمان نیست، خشمگین شویم و واکنش شدیدی نشان دهیم راحت‌ترین راه به‌شمار می‌آید. درحالی‌که گفت‌وگو، صبر، واکاوی تمام جوانب و از همه اینها بالاتر گذشت و شفقت چیزی است که شاید با هیچ منفعت شخصی یا گروهی همراه نبوده و به اصطلاح برای زیست ما اقتصادی نباشد. به همین دلیل است که چنین راه‌حلی نیز به ندرت از سوی ما انتخاب می‌شود. همین‌ها ماندلاشدن را بسیار سخت می‌کند. اما شاید سخت‌بودن این مسیر به اینها نیز ختم نشده و موضوع مهم دیگری هم وجود داشته باشد: اینکه به غیر از نشان‌دادن واکنشی مبتنی بر شفقت و گذشت بتوانیم این واکنش را تبدیل به یک رفتار مداوم کنیم. بی‌شک این کار بسیار سخت‌تر است.

 جهان انسانی

اینکه انسانی عمل کنیم می‌تواند به صورت‌های مختلفی تعبیر شود. بی‌شک انسانی‌بودن بیش از هر چیزی ما را به یاد ارزش‌های متعالی انسانی می‌اندازد. موضوعاتی مثل دوستی، محبت، عشق، ایثار و... اما اگر نگاهی زیستی به انسان و ارزش‌های انسانی داشته باشیم پذیرش این موضوعات چندان ساده نیست. البته زیست‌شناسان بزرگی در پی تشریح مبانی زیستی و تکاملی موضوعاتی مثل ایثار و محبت و شفقت هستند اما واقعیت اینجاست که موضوعاتی چون خودخواهی، منافع‌طلبی و خشونت بسیار بهتر و راحت‌تر در قالب زیستی توضیح داده می‌شوند. حال اگر این‌گونه است و برای من بسیار راحت‌تر است که به جای بخشیدن، دست به انتقام بزنم و به جای گذشتن در اوج قدرت، توانایی و قدرت خود را آن‌هم به شکلی خشن به اجرا بگذارم چرا این کار را نکنم؟ و وقتی هم به تاریخ بشری نگاه می‌کنیم می‌بینیم عملا این راهی بوده که بسیاری از انسان‌ها و سیاست‌مداران و حاکمان طی کرده‌اند. همین حالا هم می‌توان لیست بلندبالایی از سیاست‌مداران و رهبران جهان را نام برد که این‌گونه عمل می‌کنند. در جهان ما دیگر نلسون ماندلایی وجود ندارد و هنگامی که در میان ما بود هم یک استثنا بزرگ بود. همین استثنابودن سؤال بزرگی را مطرح می‌کند: اگر نلسون ماندلا بودن تا این اندازه ارزشمند است چرا عملا سیستم‌های سیاسی و فرهنگی چنین شخصیتی را به‌وجود نمی‌آورند؟ به‌طوری‌که گاه فکر می‌کنم نلسون ماندلا نه حاصل یک فرهنگ بلکه شاید حاصل کنش شخصی خود در این جهان است. بیایید این موضوع را بیشتر واکاوی کنیم.

نلسون ماندلا بودن

با این مقدمه کاملا مشخص است که نلسون ماندلا بودن در جهان امروز بسیار سخت و چه‌بسا ناممکن بوده و از نظر تکامل انسانی و نیز ارزش‌های بیولوژیکِ انسانی پدیده‌ای ضد انسانی محسوب می‌شود. مگر می‌شود دشمنان و چه بسا قاتلان خود و نزدیکانمان را بخشید؟ مگر می‌شود گذشته تاریکی را که بر فرد و جامعه حاکم بوده نادیده گرفت؟ و از آن بالاتر اینکه چگونه می‌توان آن افراد را امروز در کنش‌های سیاسی و حکومتی شریک کرد؟ تلاش برای بقا حکم می‌کند که چنین کاری را انجام ندهیم: ما باید دشمنان، قاتلان و آنها را که در جهت نابودی ما قدم برداشتند از بین ببریم. پس رفتار کسی مانند ماندلا در اعلام عفو عمومی در سطحی بسیار بالاتر از تمایلات انسانی قابل توضیح است. چگونه می‌توانیم به چنین سطحی برسیم و آن را ادامه دهیم؟ ببینیم از منظر زیستی چنین چیزی به چه معناست؟ ما نیازمند تغییری بزرگ هستیم. این تغییر امری ژنتیکی و موروثی نیست. ما باید این تغییر را در خود به وجود آوریم. در وهله اول باید آن را یاد بگیریم و این یادگیری را تبدیل به یک رفتار کنیم. یعنی ما باید بتوانیم آن چیزی را که فرایند تکامل در ژنتیک ما نهادینه کرده تغییر دهیم. جای خوشحالی است که چنین چیزی برای بشر مقدور است و بشر به دلیل همین توانایی‌های زیستی، اصلاح‌پذیر و تربیت‌پذیر است. از لحاظ زیستی آنچه ما را قادر به این کار می‌کند فرایندی به نام نوروپلاستیسیتی است. نوروپلاستیسیتی به تغییر ساختار و عملکرد مغز در پاسخ به تجربیات ما اطلاق می‌شود. این مفهوم عمدتا با مشاهده توانایی مغز در بازیافت عملکرد خود پس از آسیب به یک منطقه از آن مطرح شد. در سال 2004 دکتر ریچارد دیویدسون مفهوم نوروپلاستیسیتی را وارد مرحله جدیدی کرد. او به دنبال پاسخ به این سؤال بود که مدیتیشین چه تأثیری بر مغز انسان دارد و آیا همان‌طورکه دالایی لاما پس از مشاهده یک عمل جراحی مغز از جراح مربوطه سؤال کرد ذهن می‌تواند ساختار مغز را تغییر دهد؟ دکتر دیویدسون برای پاسخ به این سؤال به اندازه‌گیری Gamma-band در 8 لامائیست با تبحر خاص در مدیتیشین و 10 نوآموز مدیتیشین پرداخت. Gamma-band عبارت است از هم‌زمانی فعالیت‌های الکتریکی نورون‌ها به‌خصوص در فرکانس‌های (25-70 Hz (Gamma-band که نقش مهمی در پردازش‌های ذهنی و مغزی اعم از توجه، یادگیری یا ادراک آگاهانه ایفا می‌کند. آن 10 نفر نوآموز هیچ‌گونه آموزش قبلی در باب مدیتیشن نداشتند و تحت نظارت تیم دکتر دیویدسون شروع به یادگیری و انجام تعلیمات مدیتیشین کردند. دیویدسون دریافت که میزان gamma-band در لامائیست‌هایی که سال‌ها تحت مراقبه بوده‌اند در هنگام مدیتیشین نسبت به گروه 10 نفره کنترل به میزان بارزی بالاتر است اما نکته جالب اینجا بود که این تفاوت در حالت عادی که این دو گروه در حال مدیتیشن نبودند نیز ادامه داشت. این مسئله حاکی از آن بود که یک مقوله ذهنی چون مدیتیشن صرفا تأثیرات کوتاه‌‌‌مدت بر مغز نداشته بلکه توانسته سبب تغییرات طولانی‌مدت در ساختار نورونی مغز شود. نوآموزان نیز البته در درازمدت و با تداوم تمرینات به‌تدریج نشانه‌های همین تغییرات طولانی‌مدت و ساختاری را در مغز نشان دادند. مطالعه دکتر دیویدسون نشان داد که ساختارهای مغزی ما یعنی آن راه‌های ارتباطی قابل تغییرند و این تغییر می‌تواند مابازایی بیولوژیک داشته باشد. به معنای دیگر انسان موجودی تربیت‌پذیر است. ما می‌توانیم یاد بگیریم که عادت‌هایمان را تغییر دهیم. این موضوع پیام مهمی برای بشریت آن هم در زمانه رعب‌آور ماست وقتی از خود انسان بیش از هر چیز دیگری می‌ترسیم. حال که دانستیم واجد چنین توانایی‌ای هستیم باید راهی را برای این تغییر بیابیم. صرف اینکه اندیشه‌ای را خوب و مفید بدانیم باعث چنین تغییری نمی‌شود. طبق آنچه گفته شد این تغییر فقط با تکرار و ممارست انجام می‌شود. اما این چه تکراری است که می‌تواند ما را به نلسون ماندلا شدن رهنمون کند؟ بی‌شک بسیار سخت به نظر می‌رسد. در اینجا باید به نکته مهمی توجه کرد: نمی‌توان همه چیز را با علوم اعصاب توضیح داد و نمی‌توان و نباید همه چیز را به عملکرد نورونی و ژنتیکی خود تقلیل داد. اگر این کار را انجام دهیم فقط خود را درگیر یک‌سری حرف‌های کلی خواهیم کرد که راه به جایی نمی‌برد. آن چیزی که ما را می‌سازد و آن چیزی که نلسون ماندلا را ساخته است فقط و فقط در بخشی از روایت خود محصول ژن و مغز است. اینکه ماهیت بشری چیست سؤالی است که هزاره‌ها انسان درگیر آن بوده و این درگیری و تلاش برای توضیح آن کماکان ادامه خواهد داشت. پس آنچه گفته می‌شود فقط بخش کوچکی از ماجراست. البته بخشی که مثل تمام چیزهای دیگر می‌تواند درس‌هایی برای بهترشدن برای ما داشته باشد. درس‌هایی برای زندگی بزرگوارانه. پس آنچه در اینجا گفته می‌شود محدودیت‌های بسیار دارد. ما هم سعی می‌کنیم که این محدودیت‌ها را در بستر زندگی نلسون ماندلا توضیح دهیم. به گمان نگارنده همین موضوع حتی می‌تواند درس‌های مهمی به ما در زمینه علوم اعصاب بدهد.

چگونه می‌توان راه‌های جدیدی در مغز ساخت که منجر به تغییر رفتار ما شود؟

برای این کار طبق آنچه گفته شد ممارست باید داشت. در صورتی که در مورد رفتاری ممارست داشته باشیم می‌توانیم راه‌های عصبی مربوط به آن را ایجاد کرده و به عبارتی آن رفتار را به عادت بدل کنیم. اما نکته مهم در مورد ماندلا این است که او ۲۷ سال از زندگی خود را در زندان گذرانده است و اعمالی نیز که قبل از آن انجام داده چندان ارتباطی با آنچه بعدها به عنوان یکی از مهم‌ترین منادیان بخشش در جهان انجام داد، ندارد. جالب است که او برای دوره‌ای و قبل از آنکه به زندان بیفتد از روش‌های خشونت‌آمیز علیه رژیم آپارتاید حمایت می‌کرد. پس چگونه چنین چیزی ممکن است؟ نلسون ماندلا عمر درازی را در زندان گذراند و وقتی آزاد شد انسان دیگری بود. این موضوع می‌رساند که دوران زندان دورانی برای تغییرات اساسی او بود. دوران زندان برای او دورانی هم برای تفکر بود و هم باید نسبت به آنچه در بیرون از زندان اتقاق می‌افتاد و او نقش رهبری آن را داشت واکنش نشان دهد. بی‌شک فارغ‌بودن از مجادلات عملی وقت بیشتری را برای تفکر و تأمل ایجاد می‌کرد. این تفکر و تأمل چگونه بود که توانست به راه‌های عصبی جدیدی منجر شود؟ به گمانم نگاه به زندگی افرادی مانند نلسون ماندلا و دستاوردهایی که داشته‌اند می‌تواند راهنمایی بسیار خوب برای درک خودآگاهی و شیوه‌های افزایش آن برای ما باشد. ای کاش کسی مصاحبه‌هایی را از این منظر با چنین افراد بزرگی انجام می‌داد. در آن‌صورت گنجینه‌هایی از رهنمودهایی داشتیم که می‌توانستیم با ترکیب آنها با علومی بنیادی همانند نوروساینس به خود و سایرین یاد دهیم که چگونه بهتر زندگی کنند و در جهان امروز ما بزرگوار باشند. حدسی که من می‌زنم نوعی اتاق‌ها و فضاهای ذهنی بوده که نلسون ماندلا برای خود ساخته و در آن زندگی و تأمل می‌کرده است. این فضاها  یا اتاق‌ها همانند زندگی در جهان طبیعی برای ذهن و مغز او عمل می‌کرده است. بیایید بیشتر با این اتاق‌ها آشنا شویم. همان‌طورکه گفتیم نلسون ماندلا برای رسیدن به چنین آزادی درونی‌ای راه طولانی و دشواری را طی کرده است. وقتی که زندان بوده او به گذشته‌ای که طی کرده، شرایط مردمانش و نیز آینده‌ای که در پیش‌رو بوده می‌اندیشیده است. نکته مهم اینجاست که در آن زمان عملا آینده‌ای نبوده و جز سیاهی چیزی نمی‌توانسته در پیش‌روی وی قرار گرفته باشد. امیدی به تغییر رژیم آپارتاید نبوده است. اما همین‌جا یاد می‌گیریم که برای ماندلا این‌گونه نبوده است. او دقیقا فردای کشورش را می‌دیده و به امید آزادی کشورش 27 سال را در زندان تحمل کرده و در عین حال خود را برای آن روز آزادی آماده کرده است. از خلال رفتار او می‌توان چند سؤال مهم را مطرح کرد که احتمالا او در این دوران طولانی بدان‌ها می‌اندیشیده و با آنها کلنجار می‌رفته است:

 آیا به پیروزی می‌رسیم؟

 روش رسیدن به این پیروزی چیست؟

 و بعد از پیروزی چگونه باید رفتار کنیم؟ به خصوص اینکه رفتار ما در برابر مردمان سپیدپوست و افراد رژیم آپارتاید چگونه باید باشد؟

 در مورد سؤال اول جواب او قطعا بله بوده است. بی‌شک این امید ژرف با فراز و فرودهای بسیاری همراه بوده است. او هم ناامید می‌شده اما در روند کلی به پیروزی خود، مردم و آرمانی که داشته مطمئن بوده است. همین اطمینان یعنی آینده‌نگری و تفکر برای آینده سبب شده که او بر اساس آینده نه بر اساس گذشته، اتاق‌های ذهنی خاصی را برای خود ایجاد کند. این اولین درس برای ماست که به جای گذشته باید به آینده فکر کنیم و صرفا این آینده‌نگری است که می‌تواند سبب پیشرفت ما باشد. با آینده‌نگری می‌توانیم از بسیاری از عادت‌ها و رفتارهای دست‌وپاگیر خود آزاد شویم و ببینیم چه چیزی به ما در رسیدن به آینده‌ای بهتر یاری می‌رساند. آینده به معنای حفظ صددرصدی گذشته یا لحاظ‌کردن آن نیست.

 اما سؤال دوم، روش رسیدن به پیروزی چیست؟ نمی‌دانم در ذهن نلسون ماندلا در طول ۲۷ سال چه گذشته بود؟ چگونه او خط مشی خود را این‌گونه تغییر داد؟ اما فکر می‌کنم او در اتاق‌های ذهنی خود احتمالات گوناگون را بررسی کرد. اگر با خشونت پیش برویم چه می‌شود؟ او فرصت داشت که فارغ از تعصب‌های ذهنی به این موضوع بنگرد. اگر ما درگیر گذشته خود باشیم نمی‌توانیم از این تعصب‌های ذهنی نجات پیدا کنیم. همواره با خودمان می‌گوییم نه، من باید انتقام خود را بگیرم. من باید این افراد را به جزای اعمالشان برسانم. اما در وهله اول ماندلا این قدرت بزرگ را داشت که خود را از این تعصبات، کلیشه‌ها و بایدها و نبایدها رها کند. پس درست فکر کرد: اگر من بعد از آزادی و پیروزی دست به خشونت بزنم چه نتیجه‌ای خواهد داد؟ من به‌عنوان رهبر این جامعه اگر دست به خشونت بزنم همه از من پیروی خواهند کرد، با توجه به اینکه انتخاب خشونت راحت‌ترین راه برای انسان‌هاست. ما در پاسخ به یک رفتار ناپسند راحت‌ترین راه را که می‌توانیم از نظر غریزی انتخاب کنیم خشونت و رفتاری خشونت‌آمیز است. اما ماندلا توانست از این رفتار غریزی عبور کند. او گفت که خشونت فقط خشونت می‌آورد. اگر ما هم همین کار را انجام دهیم نه تنها فرقی با رژیم قبلی آفریقای جنوبی نخواهیم داشت بلکه شکاف موجود در جامعه را عمیق‌تر خواهیم کرد و موج جدیدی از قتل‌ها و رنج‌ها را خواهیم آفرید. پس ماندلا در اتاق ذهنی خود راه‌حل دوم را بررسی کرد: اگر دست به خشونت نزنیم چطور؟ اولین سؤالی که مطرح می‌شود این است که در این صورت -یعنی اتخاذ روشی صلح‌آمیز- با افراد رژیم آپارتاید چه کنیم؟ تنها کاری که در این اتاق ذهنی پرهیز از خشونت می‌توان به آن رسید بخشش است. آنها را می‌بخشیم. و این بزرگ‌ترین دستاورد ذهنی ماندلا در زندان بود که بعد از آزادی محققش کرد. این تنها راه پیش‌روی ماندلا برای تحقق آزادی آن هم از شکل آزادی درونی بود. البته بخشش بسیار سخت است. همان‌طورکه گفتم راحت‌ترین راه، برخورد و خشونت است. بخشش نیازمند صرف انرژی ذهنی و رفتاری بوده که شاید ما کمتر دوست داشته باشیم به کارش ببریم. اما ماندلا وقتی ماندلا شد که توانست از تصمیم‌های غریزی عبور کرده و رفتارهای خود را براساس ذهنی پایه‌گذاری کند که از تعصب‌های گذشته رهایی یافته و به آینده و آنچه در آینده می‌تواند به دلیل تصمیم‌هایش سراغ مردمانش بیاید توجه کند.

 جواب سؤال سوم هم در دل سؤال دوم است. او به راه‌حلی برای انجام آن رسید و اساس این راه‌حل هم ذهنی مبتنی بر بخشش بود. اما همواره رفتار خیلی سخت‌تر از اندیشیدن است. ماندلا زمانی که از زندان آزاد شد می‌دانست چه می‌خواهد بکند. اما آنچه در جامعه رخ می‌دهد تفاوت بنیادینی با اتاق‌های ذهنی ما دارد. بسیاری از چیزها دیگر در کنترل ما نیست. ما نیز می‌توانیم درگیر غرایز خود شویم. شکوه قدرت می‌تواند ما را تسخیر کند. شاید در زندان و در اتاق فکر مانند بازی‌های رایانه‌ای رفتار دیگری را انجام دهیم ولی بعد به این نتیجه برسیم که اشتباه است. این موضوع هم تبعاتی ندارد زیرا همه چیز در اتاق ذهن ما اتفاق افتاده است. اما وقتی در جامعه همین رفتار را انجام دهیم شاید دیگر فرصتی برای پشیمانی نباشد. در واقع جامعه محلی بسیار پیچیده برای به انجام رسیدن آنچه بوده که در اتاق‌های ذهنی تدوین شده است. البته ماندلا مانند هر رهبر بزرگی اشتباهاتی هم داشته اما همان‌طورکه مشاهده کردیم و همه ما شاهد آن بودیم او موفق به انجام این کار بزرگ شد و آنچه در زندان برایش تمرین کرده بود تمام و کمال به انجام رساند. اینکه چگونه این کار را کرد بسیار پیچیده است اما علوم اعصاب اینجا هم می‌تواند در تحلیل بخشی از آن به ما کمک کند.

چه شد که ماندلا توانست در عمل این افکار را پی بگیرد؟

به گمانم ماندلا باید از تکنیک‌هایی استفاده کرده باشد که این افکار را ملکه ذهنی خود در هر عملی کند. یعنی پیش از انجام هر عملی به این اصول خود بیندیشد و بدان پایبند باشد. برای این کار باید آن مسیرهای عصبی که ذکر شد شکل گرفته باشند. یعنی اتاق ذهنی او فقط جایی برای تحلیل نبوده بلکه او در آنجا تمرین نیز کرده است. بارها و بارها خود را در موقعیتی مشابه قرار داده و واکنش‌های خود را تمرین کرده است. همین هم سبب شده که چنین چیز پیچیده‌ای تبدیل به یک عادت و رفتار شود. در ضمن مونیتورکردن دائمی خود و تفکر درمورد رفتارهای روزمره توانسته به اصلاح و بهبود آنها در شرایط واقعی یاری برساند.

سخن  پایانی

نمی‌دانم چقدر از چیزهایی که بیان شد واقعا در عمل نیز اتفاق افتاده است. این تحلیلی است که من بر اساس واقعیت‌های ذهنی و مغزی انسان‌ها انجام دادم و ماندلا هم به عنوان یک انسان، مستثنا از این موضوع نبود. به گمانم در رفتارهای او نکات بسیاری هست که می‌تواند در زندگی به ما کمک کند: اینکه ما خود را از بسیاری چیزها آزاد کنیم، درگیر گذشته و تعصب‌های خود نباشیم و نگوییم فلان موضوع، بایدی است که به هر قیمتی باید به انجام برسد. شاید آنچه گفته شد ساده به نظر برسد اما اصلا ساده نیست و دلیل آن نیز همین استثنائی‌بودن نلسون ماندلا در بین تعداد بالای سیاست‌مدارانی است که می‌آیند و می‌روند و هیچ میراثی از خود به جای نمی‌گذارند.