اسفندیار در هفتخان-4 خان هفتم
پاسى از شب بگذشت و چون پیشتر رفتند، به ژرف دریایى رسیدند که آن را بن نبود و شترى که در پیشاپیش کاروان مىشتافت، به راهنمایى ساربان گام در آب نهاد با این اندیشه که آب ژرفایى ندارد و چون آب، شتر را در خود فروکشید، اسفندیار با همه توان دو ران شتر را بگرفت و گرگسار را نزد خود فراخواند و گفت: «اى پلید، تو نگفتى در این دشت آبى وجود ندارد و از تابش آفتاب همه در رنج خواهند بود؟ چرا آب را خاک خواندى، اندکى مانده بود تا سپاه را به کشتن دهى».
پاسى از شب بگذشت و چون پیشتر رفتند، به ژرف دریایى رسیدند که آن را بن نبود و شترى که در پیشاپیش کاروان مىشتافت، به راهنمایى ساربان گام در آب نهاد با این اندیشه که آب ژرفایى ندارد و چون آب، شتر را در خود فروکشید، اسفندیار با همه توان دو ران شتر را بگرفت و گرگسار را نزد خود فراخواند و گفت: «اى پلید، تو نگفتى در این دشت آبى وجود ندارد و از تابش آفتاب همه در رنج خواهند بود؟ چرا آب را خاک خواندى، اندکى مانده بود تا سپاه را به کشتن دهى».
گرگسار خشمگین از کامگارىهاى اسفندیار گفت: «مرگ سیاه یک یک شما براى من روشنایى خورشید و ماه است، از تو تنها پاىبند دیدهام، پس برایت رنج مىخواهم». اسفندیار در برابر پرخاش گرگسار تنها بخندید و از رفتار آن ترک در شگفت شد و گفت: «اى کمخرد، چون پیروز گردم و روییندژ را در دست گیرم، در آنجا تو را سپهبد گردانم و هرگز به تو بد نکنم و همه پادشاهى ترکستان و چین، تو را خواهد بود. اگر با ما راست سخن بگویى، از آن پس نه تو را آزارم و نه فرزندان تو را و نه همه کسانى را که از دوده تو هستند».
گرگسار چون سخنان سپهبد اسفندیار را بشنید، جانش از شهریار ایران پرامید گشت و از گفتار او در شگفت. زمین را ببوسید و پوزش خواست. شاه به او گفت: «آنچه گفتى اگرچه ناراست بود، گذشت و آسیبى بر ما نرسید، اکنون بگو گذرگاه این دریا کجاست و راه را به درستى نشان بده».
گرگسار به اسفندیار گفت: «با آهن نتوان از آبگیر گذشت و با پر و پیکان تیر؛ آرى». اسفندیار در شگفت مانده بود که او چه مىگوید و در یک آن پند او را دریافت، گرگسار مهار شترى را در دست گرفت و فرمان داد مشکهای بیآب را در آب افکنند و چون به دریا گام نهادند، مشکهاى آهنین سبک شدند و سپاه به یکباره از آب گذر کرد و چون سپاه با بنه از دریا گذشت، راست و چپ سپاه هماهنگ شد. سپاه به روییندژ نزدیک شد و تنها ده فرسنگ تا روییندژ مانده بود، جنگجویان با دیدن سیاهى دژ از آن دور، شادمان گشتند که روزگار سختى به پایان رسیده است و به شادنوشى نشستند. اسفندیار یزدانپرست جام باده به دست گرفت و فرمان داد با جوشن و خود و گبر به نزدش آیند و گرگسار را نیز از بند آزاد گرداند و به او گفت: «اکنون از سختىها گذر کردهایم و شایسته است که از تو خوبى ببینیم و سخن راست بشنویم، چون سر ارجاسب را که نیاى مرا کشته از تن دور و جان لهراسب را درخشان گردانم و چون کهرم را که خون فرشیدورد برادرم را بریخت و دل لشکرى را پرخون کرد، از پاى درآورم و نیز اندریمان که سىوهشت تن از برادرانم را بکشت به سزاى کردارش برسانم و سر همه آنان را ببرم و پیکر آنان را کام شیران گردانم و دل دلیران ایران را شاد گردانم و زن و فرزندانشان را به بند کشم، آنگاه تو از این خونخواهىها شاد خواهى شد یا دژم؟ آنچه در دل دارى، بگو». دل گرگسار، از شنیدن این سخنان سخت تنگ شد، به گونهاى که روان و زبانش به تلخى گرایید با خشم به اسفندیار گفت: «تا کى خونخواهى! امیدوارم هرگز بر تو نیکویى نرسد و اخترت همه تاریکى باشد و بهر تو از زندگى، بداخترى گردد، آرزو مىکنم میان تو به خنجر بریده شود و تن تو به خاک افکنده شده، خونت زمین را رنگین کند، آرزو مىکنم زمین بسترت و خاک پیراهنت گردد». از سخن او سپهبد به خشم آمد و تیغ هندى را که براى او آورده بود، بر سرش فرود آورد و از تارک سر او را به دو نیمه کرد و فرمان داد او را به دریا افکنند تا خوراک ماهیان شود.