|

چه بود و چه شد!

چهارشنبه گذشته، نمایشگاه کتاب سال 1403 آغاز به کار کرد. ننوشتم چندمین دوره نمایشگاه، چراکه می‌خواهم بپرسم چند نفر می‌دانند که این چندمین دوره نمایشگاه کتاب تهران است. نه حتی بپرسم برای چند نفر واقعا مهم است که دوره سی‌وپنجم نمایشگاه کتاب تهران آغاز به کار کرده است؟

مهرداد احمدی‌شیخانی: چهارشنبه گذشته، نمایشگاه کتاب سال 1403 آغاز به کار کرد. ننوشتم چندمین دوره نمایشگاه، چراکه می‌خواهم بپرسم چند نفر می‌دانند که این چندمین دوره نمایشگاه کتاب تهران است. نه حتی بپرسم برای چند نفر واقعا مهم است که دوره سی‌وپنجم نمایشگاه کتاب تهران آغاز به کار کرده است؟ نمایشگاهی که زمانی بزرگ‌ترین رویداد فرهنگی کشور بود، اما الان به‌راستی این رویداد چقدر بزرگ است؟ کاری به عناوینی که مسئولان و کارگزاران رسمی به کار می‌برند، ندارم. هر مخاطبی اگر در ذهن خود جست‌وجو کند، این اتفاق را چقدر بزرگ می‌بیند یا اصلا آن را می‌بیند که حال به بزرگی و کوچکی‌اش فکر کند؟ در ذهنم که جست‌وجو می‌کنم، برای هم‌نسلان ما، این رویداد واقعا بزرگ بود، رویدادی که از ماه‌ها پیش انتظارش را می‌کشیدیم. مکانی بود که با شور و اشتیاق در آن حاضر می‌شدیم، چراکه فرصتی بود تا بتوانیم غیر از تهیه کتاب، در محل برگزاری، بزرگان فرهنگ کشور را ملاقات کنیم، با آنان هم‌کلام شویم، بپرسیم و بشنویم. نمایشگاه کتاب فرصتی بود که بشود حاصل تلاش یک‌ساله کنشگران این عرصه را شاهد باشیم، عرصه‌ای که مؤثران اصلی فرهنگ این سرزمین در آن گرد می‌آمدند.

به خاطراتم رجوع می‌کنم، به دهه 60، به همان دوره‌ای که اولین نطفه چنین رویدادی بسته شد، رویدادی که قرار بود معنای دانستن و فهمیدن را تعمیق کند، ولی در کنار آن، طفل دیگری هم متولد شد، طفلی که قرار بود بر سر نهال کتاب آن بیاورد و آن کند که به شکستن شاخه‌ها تعبیر شود. طفلی که هر چقدر عمر نهال کتاب بیشتر می‌شد، او هم قد می‌کشید و شکستن شاخه‌ها برایش چونان یک وظیفه درآمده بود و حالا بعد از 35 سال، آنچه می‌بینیم چیست؟ آن طفل شاخه‌شکن چنان بالیده و چنان در این مدت شاخه شکسته که از آن نهال چه باقی گذاشته؟ آنچه باقی گذاشته همین نمایشگاه کتاب سی‌وپنجم است. کاری به آنچه کارگزاران رسمی می‌گویند ندارم، در ذهن خود جست‌وجو می‌کنم. در ذهن خود که زمانی جویای کتاب بودم و در دوره‌ای عرضه‌کننده کتاب. منی که زمانی با اشتیاق و با تلاش بسیار می‌نوشتم و می‌نوشتم و دو ماه ابتدای سال، همان موقع که بسیاری به نام ایام نوروز در تعطیلات بودند، بیشتر از هر زمان دیگری کار می‌کردم تا حاصل تلاش یک‌ساله‌ام به نمایشگاه برسد. اما چه شد آن شور و اشتیاق؟ آیا دیگر نمی‌نویسم؟ دیگر نمی‌کوشم؟ به شهادت آنچه در همین چند سال، هم در مطبوعات و هم در فضای مجازی منتشر کرده‌ام، من از پرکاران هستم، ولی دیگر نه در عرصه کتاب. و چند نفر مانند من هستند؟ به دور و برمان نگاه کنیم. همین که کمتر می‌بینیم بحث کتاب و نمایشگاه کتاب در بین اهل فرهنگ شنیده می‌شود، یعنی اتفاقی افتاده، اتفاقی که به گمان من بسیار مهم است. اینکه از جمعیت 30 میلیونی با تیراژ عادی سه هزار نسخه، به جمعیت 90 میلیونی با تیراژ 300 نسخه رسیده‌ایم، آن‌هم وقتی با افتخار می‌گوییم طی این 45 سال از نرخ باسوادی زیر 40 درصد به نرخ باسوادی بالای 90 درصد رسیده‌ایم، کافی است یک جمع و تفریق و ضرب و تقسیم ساده انجام دهیم تا متوجه شویم چه رخ داده است. نمی‌گویم فاجعه، می‌گویم این به‌تنهایی نشان می‌دهد که چه تحویل گرفتیم و چه تحویل داده‌ایم. امروز گفت‌وگویی با دوستی داشتم و به او گفتم که سال‌ها پیش در یادداشتی نوشته بودم که بزرگ‌ترین ظلم به کشور توسط مدیران انجام شده است. اینکه تیراژ روزنامه‌ها از یک میلیون نسخه در روز و نزدیک 20 میلیون نسخه در مجموع روزنامه‌های منتشرشده در هر روز، به چهار یا پنج هزار نسخه برای یک روزنامه و به مجموعی کمتر از صد هزار نسخه برای مجموعه روزنامه‌ها در هر روز برسد، اینکه تیراژ سه هزار نسخه‌ای کتاب در کشوری 30 میلیونی که اکثرا بی‌سواد بودند، به تیراژ خوش‌بینانه 300 نسخه‌ای برای جمعیت 90 میلیونی و اکثرا باسواد برسد و تازه مسئولانش ادعای کار فرهنگی هم داشته باشند، به‌کاربردن عبارت فاجعه، خیلی عبارت خوش‌خیالانه‌ای است. اینجاست که حتی دیگر اگر یک سند جعلی هم از سوی رسانه‌های بیرونی منتشر شود و خودشان هم بگویند که این سند فقط یک ماکت است، همین می‌شود که کسی جرئت نمی‌کند از جعلی‌بودن آن سند حرف بزند؛ چون به ضرب و زور مخاطبی را در این 45 سال پرورش داده‌ایم که کتاب نخواند و خیال کرده‌ایم که این‌طور بهتر است، ولی حاصلش این شده که ذهنش برای تجزیه و تحلیل آنچه می‌شنود پرورش نیافته، چراکه خیال می‌کردیم ما به جای او تحلیل می‌کنیم و تحویلش می‌دهیم و کار تمام می‌شود. ولی حالا حتی خودمان هم دیگر توان تحلیل نداریم، چراکه این‌طور نیست که زدن شاخه‌های آن نهال فقط نخواندن و ندانستن و عمیق‌نشدن را تنها برای مردم باعث شده باشد، که کارگزار این ساختار هم، مثل همان مردم پرورش‌ یافته و تبدیل به همان ناتوانان تحلیل و فهم مسائل شده، که همه چنین شده‌ایم و همگی ناتوان از تحلیل.