|

ابداع دموکراسی چینی

از نگاه غرب، سنگ محکِ سیاست و حکمرانی یک کشور وجود یا نبود دموکراسی است که بر اساس حق ‌رأی همگانی و نظام چندحزبی تعریف‌ می‌شود اما از نگاه مارتین ژاک در کتاب «وقتی چین بر جهان حکم می‌راند: پایان دنیای غرب و زایش نظم نوین جهانی» این اندیشه یک چارچوب تحلیلیِ بسیار محدود است و وقتی پای ارزیابی ماهیت و کیفیت حکمرانی یک کشور در میان باشد، دموکراسی تنها یک بُرش‌ از تصویری بزرگ‌تر است.

ابداع دموکراسی چینی

جواد لگزیان

 

از نگاه غرب، سنگ محکِ سیاست و حکمرانی یک کشور وجود یا نبود دموکراسی است که بر اساس حق ‌رأی همگانی و نظام چندحزبی تعریف‌ می‌شود اما از نگاه مارتین ژاک در کتاب «وقتی چین بر جهان حکم می‌راند: پایان دنیای غرب و زایش نظم نوین جهانی» این اندیشه یک چارچوب تحلیلیِ بسیار محدود است و وقتی پای ارزیابی ماهیت و کیفیت حکمرانی یک کشور در میان باشد، دموکراسی تنها یک بُرش‌ از تصویری بزرگ‌تر است. ژاک معتقد است شکل دموکراسی با توجه به تاریخ، سنت‌ها و فرهنگ جوامع متفاوت است و به‌استثنای سایۀ سنگین اروپامحوری، هیچ دلیلی وجود ندارد که باور کنیم شرایط خاصی که جامعه و دموکراسی اروپایی را شکل‌ داده، همان نوع ساختارهای دموکراتیک را در نقاط دیگر ‌بار خواهد داد. ژاک در یک مثال تأمل‌برانگیز از ایتالیا می‌نویسد که در شاخص کثرتِ انتخابات رقیب ندارد، اما حکمرانی آن بسیار ضعیف است زیرا دولت از نگاه مردم مشروعیت ندارد و دستگاه عریض‌وطویل انتخابات از زمان تأسیس جمهوری مدرن بعد از جنگ جهانی دوم نتوانسته این وضعیت را تغییر دهد، درحالی‌که دولت چین از مشروعیت بالا نسبت به هر دولت غربی برخوردار است. به عقیده مارتین ژاک علت بنیانیِ مشروعیت دولت چین این است که مردم آن را ضامن و نگهبان تمدن چین می‌دانند، درنتیجه دارای یک اهمیت معنوی است و از این‌رو هر آنچه مشروعیت یک دولت، ازجمله دولت فعلی را خدشه‌دار ‌کند، تهدیدی برای وحدت چین است. دولت از دید غربی‌ها، موجودی بیگانه، غریبه، حتی مداخله‌گر است که حضورش تا جای ممکن باید محدود و مقید باشد. این موضوع در مورد آمریکا به‌وضوح صدق می‌کند، برای مثال افرادی که با جنبش تی‌پارتی هم‌فکر هستند دولت را موجودی بیگانه می‌دانند. در اروپا نیز با سطوح مختلفِ سوءظن به آن نگریسته می‌شود. برعکس، در چین، دولت و جامعه همسو و بخشی از یک تلاش جمعی تلقی می‌شوند: دولت از جایگاه خودمانی برخوردار است و با آن مانند عضو خانواده، نه یک عضو معمولی بلکه رئیس و پدرسالار، رفتار می‌شود. اقتدار عظیم دولت چین را فقط تحت مناسبات فوق می‌توانیم درک کنیم، اقتداری که با این واقعیت تقویت شده که چین، برخلاف غرب، بیش از یک هزار سال است رقیب جدی ندارد. این واقعیت ما را به آیندۀ دموکراسی، مفهومی که ما در غرب از آن مُراد داریم، در چین رهنمون می‌کند.

ژاک همچنین یادآور می‌شود که اگر دموکراسی از بیرون تحمیل شود و ناسازگار با مقصد باشد، مانند موردِ عراق که از درون لولۀ تفنگ انگلیسی‌ـ‌‌آمریکایی درآمد، آن‌گاه هزینۀ آن، ازجمله مقاومت محلی، ازخودبیگانگی یا درگیری قومی، به‌مراتب بیش از منافع است. دموکراسی را نباید به‌عنوان یک هدف انتزاعی قابل حصول در همه شرایط، فارغ از تاریخ و فرهنگ در نظر گرفت، زیرا اگر شرایط مناسب نباشد، هرگز به‌درستی به بار نخواهد نشست و حتی ممکن است فاجعه بیافریند. همچنین نباید مهم‌تر از همه معیارهای ارزیابی کیفیت حکمرانی کشورها تلقی شود. ژاک معتقد است که تعداد بسیار کمی از کشورها دموکراسی را، آن‌چنان‌که امروزه در غرب مُراد می‌شود، با فرایند رشد اقتصادی همگام کرده‌اند. ژاپن تا مدت‌ها بعد از رشد اقتصادی خود به چیزی شبیهِ حق رأی گسترده دست نیافت. هیچ‌یک از اولین ببرهای آسیایی -کره جنوبی، تایوان، هنگ‌کنگ و سنگاپور-‌‌ در شرایط دموکراتیک به جهش اقتصادی نائل نشدند. کره جنوبی و تایوان ذیلِ دیکتاتوری‌های نظامی دوراندیش اداره می‌شدند، هنگ‌کنگ مستعمره بریتانیا و بی‌نصیب از دموکراسی بود، درحالی‌که سنگاپور از نوعی دموکراسی مهندسی‌شده و بسیار اقتدارگرا برخوردار بود. با‌این‌حال، همه آنها از نعمت دولت‌های کارآمد و مدبر برخوردار بودند. در مقام دولت‌های توسعه‌گرا مشروعیت حکمرانی آنها تا حد زیادی به ظرفیت آنها در ایجاد رشد سریع اقتصادی و استانداردهای بالای زندگی بستگی دارد تا ایجاد یک حکومت توده‌پسند. اقتدارگرایی مشخصۀ طبیعی جهش اقتصادی بوده نه دموکراسی. اندیشمندان زیادی دریافته‌اند که تقاضای اندکی برای دموکراسی از داخلِ چین وجود دارد. درواقع، از زمان رویداد تیان‌آنمن، واگرایی از دموکراسی دیده‌ می‌شود. عواملی چون بی‌ثباتی بعد از وقایع ۱۹۸۹، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و مشکلات اندونزی، تایلند و تایوان ــ و همچنین فیلیپین و هند ــ در تجارب خود از دموکراسی، اکثر چینی‌ها را به این باور رسانده که دموکراسی مسئلۀ عاجل مملکت نیست: برعکس، ممکن است باعث انحراف از وظیفه اصلیِ حفظ رشد اقتصادی شود. ضمنا این دیدگاهِ موجه وجود دارد که هر نوع گذار به دموکراسی کشور را درگیر آشوب و هرج‌ومرج می‌کند. این همان علت کلیدی است که چرا دموکراسی، بین اکثر چینی‌ها زیاد طرفدار ندارد. ژاک در ادامه بحث خود به نقش سنت کنفوسیوسی در فرهنگ و سیاست چین اشاره و تأکید می‌کند هر شکل از نظام سیاسیِ دموکراتیک که در چین پدید آید، بار سنگین گذشتۀ کنفوسیوسی خود را بر دوش خواهد داشت. قضاوت درباره تأثیر بلندمدت کمونیسم دشوارتر است زیرا طول دورۀ آن بسیار محدودتر از رژیم پیشین است. با‌این‌حال، خطوط استمرارِ عمیق بین کنفوسیانیسم و حزب وجود دارد ‌که مثال آن ایدۀ ضرورتِ یک کاست برگزیده برای رهبری سیاسی هم در تفکر کنفوسیوسی و هم در مسلک لنینیستی است. نفوذ مداوم سنت کنفوسیوسی در شمال شرق آسیا - ژاپن، کره جنوبی، تایوان و ویتنام- از بابت تأکید بر آموزش، ساختار خانواده، نقش مرکزی بوروکراسی و تعهد به همسازی مشهود است. در کشوری اشباع از احکام اخلاقی و معنوی کنفوسیوس، طبیعی است با افول مارکسیسم چرخش به‌سوی کنفوسیانیسم صورت گیرد. این استدلال قوت دارد که در اکثر موارد، آن بخش از اصولِ مارکسیسم که بیشترین تأثیر را در چین داشته‌اند، همان‌ اصولی هستند که بیشترین مطابقت را با سنت کنفوسیوسی دارند. برعکس، آن انگاره‌های مارکسیستی که شکست خوردند، همان‌ انگاره‌هایی بودند که با کنفوسیانیسم بیشترین عناد را داشتند. درمجموع، کنفوسیانیسم از یک سیستم اقتدارگرا پشتیبانی و با آن همراهی می‌کند اما با عناصر دموکراتیک و مردمیِ حکمرانی نیز قرابت دارد. چندین رسم وجود دارد که ایده‌های کنفوسیوسی توسط آنها یک چینِ دموکراتیک را شکل می‌‌دهند: نقش فراگیر دولت و بوروکراسی آن؛ مرکزیت خانواده و شبکه‌های گسترده مانند خاندان‌ها؛ اهمیت شبکه پیوندهای بین‌فردی که جامعه چین را شکل می‌دهد؛ ترجیح حل‌وفصل منازعات با میانجیگری در سنت کنفوسیوسی به‌جای دادخواهی، که نشان می‌دهد توسل به قانون و روند قضائی بسیار کمتر از غرب خواهد بود؛ و اهمیتی که برای ارزش‌ها و اخلاق به‌عنوان شاخص رفتار مردم قائل است. جمع‌بندی مارتین ژاک از چشم‌انداز دموکراسی در چین این است که دموکراسی چینی در ویژگی‌های عام و معینِ آن با دموکراسی‌های دیگر نقاط دنیا سهیم خواهد شد اما به شکل بسیار متمایز، که نشان از ریشه‌های عمیق آن در جامعه و سنن چینی دارد. مهم‌تر از همه، دموکراسی چینی مانند دموکراسی ژاپنی، حاکمیت دولت را بر حاکمیت مردم مقدم می‌شمارد اما در پرتو تاریخ خود شاید در این ویژگی چند قدم جلوتر از ژاپن نیز حرکت کند. به ‌‌عبارت دیگر، دولت همیشه دست بالا را نسبت به مردم دارد، زیرا مردم معتقدند که باید چنین کند. ابداع و تکامل دموکراسی چینی با توجه به بستر فرهنگی کنفوسیوسی به‌اضافۀ ضروریات حکومت بر یک قاره، نبوغ و نوآوری زیادی می‌طلبد. چین وارثِ قدیمی‌ترین و پیچیده‌ترین نظام مُلک‌داری در جهان است؛ بنابراین غیرممکن نیست از پس این مهم برآید.