در ستایش شمس یا تأملاتی در بازی شهاب حسینی
مسیح بازمصلوب
«مست عشق» را شمس میچرخاند و محورش شمس است و چهبسا که نقطه ضعفش؛ چراکه اگر نقش شمس را شهاب حسینی خلق نمیکرد، بازیگران در یک سطح میماندند و کسی متوجه نقصان و کمکاریشان نمیشد.
«گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز. گفتم: تفسیر ما چنان است که میدانید. نی از محمد! و نی از خدا! این «من» نیز منکر میشود مرا. میگویمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) میدهی؟ میگوید: نی. نروم! سخن من فهم نمیکند. چنانکه آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر... یکی را هم او خواندی هم غیر او... یکی نه او خواندی نه غیر او. آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم،
نه غیر من» - شمستبریزی.
آنچه «مست عشق» را دیدنی میکند، نه آن خردهروایتهایی است که به جای داستان اصلی فیلم نشسته و نه بازیگران ترکیهایاش که پول قیافهشان را میگیرند و نه خود حضرت مولانای بدلیاش که آدم میماند طبق چه سنجهای انتخاب شده است!
سعید اصغرزاده
«مست عشق» را شمس میچرخاند و محورش شمس است و چهبسا که نقطه ضعفش؛ چراکه اگر نقش شمس را شهاب حسینی خلق نمیکرد، بازیگران در یک سطح میماندند و کسی متوجه نقصان و کمکاریشان نمیشد.
شمس، ژولیدهای که هنجارشکن است و عاشق و ملامتگر. شمسی که هم بازیگوش است و هم نفوذ کلام دارد و هم جذبهای روحانی. او همان شمس ماست. آن کسی که در بودش حرارت زندگی را در رویارویی با مولانا و دخترش میبینی و در نبودش، پرسشگر چرایی فقدانش میشوی.
واقعیت این است که شهاب حسینی، دستاندرکاران فیلم را بازی داده است. او در بازی خود با شگرد بازیگری تمام اجزای بدنش، جهانی را به تمسخر میگیرد. جهانی که قصه «مست عشق» نیز جزئی از آن است و برای مهار شمس ابزاری ندارد. فیلمنامه کم میآورد و شهاب در قاب نمیگنجد. او میتازد، رها شده است و تو گویی مست است؛ مست عشقی که میداند مست عشق نیست و بااینهمه عرصهای است برای سماع جسم و جانش. شوریدگی او بیننده را رها نمیکند. همه اینها را مگر کسی جز شهاب حسینی میتوانست درآمیزد و تفکیک کند و به تصویر بکشد. حضور و غیاب شمس نه در فیلمنامه است که جان میگیرد، بلکه در روحی است که تجسد مییابد. جسم او به شبحی میماند که ساری و جاری است (هیچ آفریدهای را بر حال شمس اطلاعی نبوده چون شهرت خود را پنهان میداشت و خویش را در پرده اسرار فرو میپیچید). تمهید شهاب در «مست عشق»، خلق اَبَرانسان است. مرز بین انسان و خدا و این تعبیر خاص او از زندگی عارفانه است. شاید نام این کار را بتوان گریز هنری گذاشت. مشقتی روحانی که در زندگی نمایان نیست اما کل زندگی است. شمس را اینگونه شناساندن تا جایی که دیالوگهای فیلمنامه به گرد بازی بازیگر نمیرسند، یک فضای جدید است؛ فضایی که نشان میدهد دنیا روی دست بازیگر میچرخد. ابزار عینیتبخشی فرا زمانی و مکانی در دستان شهاب حسینی است، بازی او یک بیانیه است، انگار بخواهی مسیح بازمصلوب کازانتزاکیس را تصور کنی و به تصویر درکشی. انگار حلقه اتصالی پیدا کردهای که بدانیاش و بفهمیاش. اینها چهبسا از اسرار مگوی بازیگری حسینی باشد. نشاندادن گوهر ناب بازی درونی. عشق در درون شهاب میجوشد و نمود بیرونی ندارد و بااینهمه توِ تماشاگر میبینیاش. آنقدر که جوشش درونی خود را درمییابی... و تازه میفهمی که چرا باید عاشق شمس شد. و چرا شمس باید برود... .
خواهم این بار آنچنان رفتن/ که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز/ ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار/ کس نیابد ز گرد من آثار
او بازی را به تمسخر نشسته است. شمس بدلی را برنمیتابد و قرائت خودش را به منصه ظهور میکشاند. شمسی که مست عشق برای او حقیر است. بازی او عین خلسه است، متدی جدید در بازیگری... .