|

خرد انقراض

مدت‌هاست که در مورد «خودکشی» به عنوان یک مفهوم فکر می‌کنم. معمولا خودکشی را به عنوان یک جور پدیده روان‌شناختی می‌شناسیم. انسان در شرایط روحی بدی فرار می‌گیرد. فشارها روی او افزایش یافته و زمانی از حد او خارج شده و در یک اقدام ناگهانی دست به خودکشی می‌زند.

خرد انقراض

مدت‌هاست که در مورد «خودکشی» به عنوان یک مفهوم فکر می‌کنم. معمولا خودکشی را به عنوان یک جور پدیده روان‌شناختی می‌شناسیم. انسان در شرایط روحی بدی فرار می‌گیرد. فشارها روی او افزایش یافته و زمانی از حد او خارج شده و در یک اقدام ناگهانی دست به خودکشی می‌زند. یا اینکه افسردگی مزمنی داشته که به تدریج افزایش یافته و او را به این نقطه رسانده که دست به خودکشی بزند. از همین رو داشتن افکار خودکشی یا اقدام به آن یک اورژانس روان‌پزشکی محسوب می‌شود که باید سریعا به آن رسیدگی کرد. از این زاویه افسردگی یک مسئله زیستی است که به واسطه اختلالات روان‌شناختی به وجود می‌آید. این اختلالات می‌تواند عوامل درونی و یا بیرونی داشته باشد. عامل درونی همان تغییر نوروترانسمیترهایی مثل سروتونین و دوپامین و نوراپی‌نفرین است که در ایجاد افسردگی نقش دارند. عامل بیرونی هم همان اتفاقات زندگی، گذشته و حال انسان است که می‌تواند سبب بدترشدن وضعیت روحی انسان شود. لذا برای جلوگیری از آن هم باید اقدامات مشخصی کرد. دارو مصرف کرد و تحت درمان‌های روان‌پزشکی و روان‌درمانی قرار گرفت. شرایط زندگی را تغییر داد و تا می‌توان عوامل ایجادکننده آن را از اطراف خود حذف کرد. اینها همگی درست است. اما آنچه در طول این سال‌ها ذهن من را به خود مشغول داشته، این است که گاه خودکشی می‌تواند یک انتخاب باشد. فرد انتخاب می‌کند که بمیرد و او در این انتخاب آزاد است. به‌عنوان یک پزشک همواره کوشیده‌ام و خواهم کوشید که جان انسان‌ها را حفظ کنم. از نظر من زندگی بر مرگ ارجحیت دارد و تلاش برای زندگی و اینکه به دیگران فرصت زندگی بدهیم بهترین کاری است که به عنوان یک انسان می‌توانیم انجام دهیم. اما در پستوی ذهنم گاهی با این سؤال درگیر می‌شوم که چه لزومی برای زندگی‌کردن وجود دارد و چرا و طبق چه قاعده‌ای زیستن از مردن برتر و بهتر است؟ سؤالی بغایت پیچیده که به نظر می‌رسد پاسخی هم برای آن وجود ندارد. آلبر کامو در افسانه سیزیف درست می‌گوید: «مسئله فلسفی‌ای که واقعا با اهمیت باشد، یکی بیش نیست و آن خودکشی است. داوری در اینکه زندگی‌کردن به زحمتش می‌ارزد یا نه، پاسخ به پرسش بنیادین فلسفه است. باقی قضایا، اینکه جهان سه بعد دارد، یا اینکه ذهن آدمی بر 9 یا 12 دسته است، به دنبال آن می‌آید. هرگز به خودکشی جز به صورت پدیده‌ای اجتماعی نپرداخته‌اند. برعکس، موضوع مورد بحث در اینجا، پیش از هرچیز رابطه میان اندیشه فردی و خودکشی است، کنشی از این دست، همانند یک اثر بزرگ هنری در سکوت قلب تداوم پیدا می‌کند، اما خود انسان از آن بی‌خبر است. یک شب تیری شلیک می‌کند یا خود را غرق می‌کند. برای هر خودکشی دلایل فراوانی می‌توان یافت و به طور کلی، دلایل آشکارتر لزوما مؤثرتر نیستند، مردم به ندرت از روی فکر (البته فرض آن ناممکن نیست) دست به خودکشی می‌زنند».

کامو پزشک نبود و از این رو شاید به‌طور کاملا مستقیم دغدغه زندگی و مرگ انسان‌ها در پایه‌ای‌ترین شکل زیستی خود را نداشت. شاید خیلی از ماها از جنگ بیزار باشیم و به کشتن انسانی اعتراض کنیم. اما تعداد بسیار کمتری از ما همانند پزشکان با مرگ و زندگی به شکلی کاملا زیستی و روزمره روبه‌رو هستیم. پزشکی جنبه‌ای دوگانه دارد: هم با تولد و زندگی روبه‌روست هم با مرگ و نیستی. و یک پزشک همواره به دنبال زندگی بوده و سعی می‌کند که جان بیمارانش را حفظ کند. اما چرا؟ چرا زیستن بر مردن ارجح است؟ و چرا عده‌ای -ولو بسیار اندک- از سر فکر و انتخاب دست به خودکشی زده و در این سؤال بزرگ فلسفی، مرگ را انتخاب می‌کنند؟ ای کاش می‌شد از آنها پرسید. حیف که دیگر میان ما نیستند.