|

بر دار کردن کهرم‌ فرزند ارجاسب

با کشته‌شدن ارجاسب، رویین‌دژ به فرمان اسفندیار درآمد و در همان گاه سپاه ارجاسب در بیرون از دژ براى روبارویى با سپاه اسفندیار در کمین نشسته بود. چون سه پاس از شب بگذشت و ماه بر تخت سیمین نشست، پاسبانان با آواى رسا برخروشیدند که گشتاسب‌شاه پیروزبخت است.

بر دار کردن کهرم‌ فرزند ارجاسب

با کشته‌شدن ارجاسب، رویین‌دژ به فرمان اسفندیار درآمد و در همان گاه سپاه ارجاسب در بیرون از دژ براى روبارویى با سپاه اسفندیار در کمین نشسته بود. چون سه پاس از شب بگذشت و ماه بر تخت سیمین نشست، پاسبانان با آواى رسا برخروشیدند که گشتاسب‌شاه پیروزبخت است. ترکان چون این خروش بشنیدند، سراپا گوش شدند که این با سپاه چه مى‌گوید. کهرم برادر خویش، اندریمان را گفت: «این نابخرد پاسبان چه یاوه‌اى مى‌بافد، کیست که مى‌تواند لب به نام گشتاسب در سرزمین ارجاسب بگشاد، کسى را بفرست تا سر آن پاسبان را به خنجر ببرد. این چه بازى است که پاسبان در روز جنگ درآورده است که مردان سپاه دل‌نگران خواهند شد». در این هنگام آواز پاسبانان که نام گشتاسب را پرآوا کرده بودند، رساتر گردید و دل کهرم سخت آزرده شد و به نزدیکان خود گفت: «این آواها دیگر از پاسبانان فراتر رفته است، بکوشید دشمن را از خانه بیرون کنیم، چگونه است که ارجاسب در خواب مانده و این تلخ‌آوا را نمى‌شنود، دلم پر از رنج و جانم تباه شد. گاه آن است که به دژ بازگردیم تا بدانیم چه باید کرد».

سپاهیان چینى به فرماندهى کهرم دشت نبرد را بگذاشتند و به سوى رویین‌دژ بازگشتند و چون کهرم به باره دژ رسید، بخش پسین لشکر ایرانیان را بدید و به اندریمان گفت ما را جز رزم چاره نیست، زین پس باید تیغ از نیام برکشید و با خنجر پیام فرستاد. دو سپاه درهم آویختند و گرزهاى پولادین را بر سر یکدیگر کوفیتند و تا سپیده‌دمان از آسمان گرز و تیغ و تیر باریدن گرفت. چینیان به پشتوانه ارجاسب که در دژ است و آنان را یارى خواهد رساند، دلاورانه مى‌جنگیدند و پاى پس نمى‌کشیدند. مردان اسفندیار چون پایدارى چینیان دیدند بر بلنداى باره رفته، سر بریده ارجاسب، همان کسى که خون لهراسب بى‌گناه را ریخته بود، به پیش سپاه ترکان افکندند. ترکان با مشاهده سر ارجاسب از جنگ دست نکشیدند و از سپاه توران خروشى برآمد. دو فرزند ارجاسب گریان شدند، چنان که گویى از آتش تیز بریان شده باشند، آنان در سوگ نشستند.

بگفتند رادا دلیرا سرا/ سپهدار شیر اوژنا مهترا

که کشتت که بر دشت کین کشته باد/ برو جاودان روز برگشته باد

و زار زدند دیگر چه کسى در دل سپاه جاى مى‌گیرد و اگر ارجاسب نباشد، تاج و تخت و سپاه مباد.

سپاه ترکان با دیدن سر از تن دورشده فرمانده خود خشماگین و خونین‌چشم بر ایرانیان تاختن گرفتند و از آن پس همه به پیشواز مرگ شتافتند. آواى ده و دار از رزمگاه برخاست و آسمان به کردار ابر سیاه شد، در هر جاى این دژم‌دشت از کشته، پشته برآمده بود، همه دشت پوشیده از پیکرهایى بى‌سر و تن بود و در کنارشان گرز و کوپال بر زمین فرو ریخته بود.

اسفندیار از دژ بیرون آمد و در پیشاپیش سپاه جاى گرفت. سپهدار کهرم با دیدن اسفندیار به سوى او تاختن گرفت. دو نبرده مرد با هم برآویختند، اسفندیار دست در کمربند کهرم برده، او را از زین برکنده بر زمین زد، آن‌چنان که آواى «ز» از لشکریان ایران برخاست و آنچه از سپاه چینیان به گوش رسید «آه» بود. دو دست کهرم را ببستند و او را خوار به پشت سپاه ایران فرستادند. ترکان اکنون دیگر از بیم جان خویش مى‌جنگیدند. از آسمان گرز چون تگرگ مى‌بارید و زمین پوشیده از زره‌داران و ترک‌پوشیدگان بود و از هوا مرگ مى‌بارید در آن رزمگاه خون موج مى‌زد و سرهاى آرزومند بود که در زیر نعل اسبان، پایمال آرزو مى‌شدند و حکیم توس چون این همه آرزو را پایمال‌شده مى‌بیند خود به گفتار آمده، مى‌گوید:

نداند کسى آرزوى جهان/ نخواهد گشادن به ما بر نهان

کسى کش سزاوار بد بارگى/ گریزان همى راند یکبارگى

هر آن کس که شد در دم اژدها/ بکوشید و هم زو نیابد رها.