شکلهای زندگی: درباره ادبیات پس از تاریخ
اکنون و ادبیات
1 ادبیات در مرزهای باریکی گام برمیدارد، منظور بیشتر آن هنگامی است که سروکارش با تاریخ باشد. رابطه ادبیات و تاریخ از همان ابتدا رابطهای پرتنش و پر از افتوخیز بود، از طرفی ادبیات باید تابعی از تاریخ باشد، زیرا مضامین و شکلهایش مشروط به تحولات تاریخی است.
نادر شهریوری (صدقی)
1 ادبیات در مرزهای باریکی گام برمیدارد، منظور بیشتر آن هنگامی است که سروکارش با تاریخ باشد. رابطه ادبیات و تاریخ از همان ابتدا رابطهای پرتنش و پر از افتوخیز بود، از طرفی ادبیات باید تابعی از تاریخ باشد، زیرا مضامین و شکلهایش مشروط به تحولات تاریخی است. رمان بهعنوان یکی از شکلهای ادبیات و حتی مهمترینش در اساس پدیدهای تاریخی است زیرا اگر شهر بهعنوان پدیدهای در تاریخ به وجود نمیآمد، رمان نیز بهعنوان پدیدهای شهری موضوعیتی پیدا نمیکرد. بدینسان تاریخ همواره یک طرف ماجراست اما این بهمنزله آن نیست که تاریخ در موقعیتی فرادست قرار دارد و هژمون خود را بر تمامی حوزهها و از جمله ادبیات اعمال میکند و آن را تابع خود قرار میدهد. بهویژه آنکه ادبیات و به طور کلی هنر از دیرباز حیاتی مستقل برای خود قائل بودهاند. بدینسان ادبیات حتی بهعنوان رمان تاریخی وظیفهای چنانکه گفته میشود در قبال تاریخ بر عهده ندارد. به بیانی دیگر رمان به طور کلی مقید به آن نخواهد بود که مانند تاریخنگاران به وقایع تاریخی وفادار بماند، بلکه میتواند در عین توجه به وقایع تاریخی که از آن گریزی نیست به کار اصلی خود که عبارت از شرح و بیان زندگی، کار و کنش و احساسات شخصیتهای انسانی است بپردازد و در همان حال به تنش تمامنشدنی میان انسان و سرنوشت توجه نشان دهد. در این شرایط ادبیات در عین استقلال خود یعنی در همان حال که خود را به «بازتاب» یا «کارگزار تاریخ» تنزل نمیدهد، میتواند بیانگر تأثیرات تاریخ بر شخصیت و بازیگران عرصه زندگی باشد. چنین درکی از تاریخ به ادبیات حیاتی مستقل میدهد، تا بدان حد که میتواند روی پاهای خود بایستد. با این حال ادبیات هیچگاه صرفا ادبیات نخواهد بود زیرا نمیتواند خود را بری از تاریخ و اجتماع و به دور از تنشهای آن نگه دارد. ادبیات همچون هر حوزهای تاریخ خود را دارد. تا مدتها قبل از این یعنی تا قبل از رشد سرمایهداری و پیدایش شهر، ادبیات بیشتر حول شخصیت قهرمان ساخته و پرداخته میشد؛ یعنی رفتار، احساسات و کنش قهرمانان را مورد توجه قرار میداد و فرد را در برابر سرنوشتی قرار میداد که در نهایت قاهر بر اوست. در این شرایط تنش میان «شخصیت» و «سرنوشت» به فرم تراژدی میانجامد. منظور از تراژدی در اینجا فرمی از ادبیات است که نسبتی با تاریخ ندارد و وظیفهای برای خود در قبال تاریخ قائل نیست. تراژدیها اگرچه از تنوعی بیاندازه به تعداد شکلهای گوناگون زندگی آدمی برخوردار بودهاند، اما هسته آنها همواره ثابت باقی میماند. از نظر تراژدینویسان انسان در برابر سرنوشت به نبردی ناگزیر تن میدهد و در نهایت مغلوب آن میشود. این بازی همچون خود زندگی دائما تکرار میشود. شوپنهاور دراینباره مینویسد: «فلسفه حقیقی تاریخ این است که در تمامی این تغییرات و نابسامانیهای آنها هسته طبیعی تغییرناپذیر و موزون را میبینیم که امروز هم به همان طریقی عمل میکند که همیشه عمل کرده است، بدینسان این فلسفه باید وجود یک عنصر ثابت در تمامی رویدادها، اعم از رویدادهای گذشته و حال، رویدادهای غرب و شرق را بپذیرد و با وجود اختلاف در شرایط خاص و آداب و رسوم خاص، همهجا انسان را ببیند».
2 تراژدی بهعنوان یکی از مهمترین شکلهای ادبیات در مقابل «رمان تاریخی» قرار میگیرد. هنگامی که از رمان تاریخی سخن میگوییم بیشتر به همان مفهومی از رمان میرسیم که لوکاچ در کتاب مشهور خود «رمان تاریخی» به توصیف آن پرداخته است. سبک نگارش رمان تاریخی عمدتا متمرکز بر توصیف تحولات اجتماعی در زندگی آدمها و درواقع مردمانی است که در رمان حضور پیدا میکنند. اما قبل از لوکاچ والتر اسکات (1832-1771) بود که مقدمات نگاه تاریخی- اجتماعی به ادبیات را فراهم آورد. والتر اسکات با رهانیدن داستانهای خود از قید عنصر ذهنی کوشید تا داستانهای حماسی خود را که عمدتا از مواد فرهنگ قومی مردم اسکاتلند گرد آورده بود، به آینهای تمامنما از اجتماع و به تبع آن تاریخ بدل کند. روایت او تمرکز بر چهرههای متوسط و نقش آنان بدون تشخص خاص (قهرمانی) بود، این چهرهها برخلاف تراژدی میکوشیدند قبل از آن بیانگر احساسات، تردید و اراده خود باشند، نشانگر ستیزهای اجتماعی و تنشهای خارج از ذهنی باشند که بیرون از ذهن جریان دارد؛ کاری که همزمان بالزاک به آن مبادرت کرده بود. با بالزاک نیز احساسات و تنشهای صرفا روانی و ذهنی تحتالشعاع مسائلی قرار میگیرد که محیط اجتماع در برابر آدمهای داستانی قرار میدهد. از این نظر «قهرمان» به آن مفهومی که در کلاسیسیم یا رمانتیسم و البته تراژدی وجود دارد، در داستانهای والتر اسکات یافت نمیشود. قهرمانهای داستانهای متعددش از میان افرادی عادی -تیپ اجتماعی- برخاسته بودند که بهطور ارگانیک با محیط خود یعنی همان که فرد عادی جزئی از آن است در پیوند قرار میگیرد، در این صورت این اجتماع و حتی چیزی فراتر از آن یعنی تاریخ است که بر فرد سیطره پیدا کرده و موقعیت او را معین میکند. در عالم ادبیات با اسکات است که «انسان تاریخی» و نه «انسان استثنایی» و همینطور تیپ و نه شخصیت پا به عرصه اجتماع میگذارد. از آن پس به نظر اسکات و بعدها به طور جامع و تحلیلیتر بهوسیله لوکاچ، انسانها تابع تحولات و رخدادهایی میشوند که زندگی آنها را به طور معناداری تغییر میدهد.
3 در حال حاضر گرایشی به درک معین از تاریخ وجود ندارد. این پدیده جهانی به ادبیات معاصر ما نیز سرایت کرده است. ادبیات ما بیش از آنکه به سیر تحولات اجتماعی توجه نشان بدهد به اتفاقاتی واکنش نشان میدهد که پیاپی در حال رخدادن است و این مانع از تأمل بر هر اتفاق یا واقعه مشخصی شده است. تا قبل از این باور عمومی حتی در دهههای متأخر بر این پدیده پیشینی استوار بود که گویی سرانجام تاریخ سمتوسوی خود را پیدا میکند و در نهایت حقانیت نیروهای پیشرو را به ثبوت میرساند، اما بهتدریج بر اثر تحولات گسترده جهانی درک پیشینی از تحول اجتماعی که با خوشبینی خاصی نیز همراه بود، جای خود را به سلسله وقایع و اتفاقاتی میدهد که اهمیت آنها تنها در لحظه وقوع آن است و نه استمرار و بسط آن، چون صحنه آناً تغییر میکند. در این سیر شتابان تاریخ هنگامی که نیک به درون آن مینگریم میتوانیم از نفرینشدگانی سخن بگوییم که شأن و موقعیت خود را از دست دادهاند، اما لزوما محق نبودهاند. در اینجا تاریخ، آن حقانیتی را که تا قبل از این داشت از دست میدهد. با کمرنگشدن نقش تاریخ همزمان با غلبه انتزاعیات و شبکههای غولآسای مجازی در حوزههای فردی و اجتماعی مواجه میشویم که نتیجه اجتنابناپذیر سیطره مدرنیته متأخری است که هماکنون آن را تجربه میکنیم. در این شرایط ادبیات ما موقعیتی متزلزل را تجربه میکند زیرا جا پایی محکم ندارد که استوار بایستد. حاکمیت مطلق «لحظه» و استقلال هر لحظه زندگی از لحظه دیگر چنان است که پیوستگی شکل نمیگیرد تا داستان حول آن انسجام یابد. اتوریته لحظه چنان است که حتی نویسنده را به فراموشی و نسیان میکشاند، به این معنا که نویسنده از یاد میبرد که در کجا ایستاده است. او هربار خود را در یک چشمانداز تجربه میکند و همان داستان را مینویسد، اما صحنه سریعا تغییر میکند و داستانی دیگر به وجود میآید. اینها همه به آن منتهی میشود که سنتی ولو کوتاه در داستاننویسی ما شکل نمیگیرد، در حالی که ادبیات ما بیش از هر زمان دیگر نیازمند سنتی معین است.