|

سیمای به زنجیرکشیدگان جهان مدرن

اگرچه فردریش دورنمات اغلب با نمایش‌نامه‌هایش به یاد آورده می‌شود، اما او در مقام داستان‌نویس نیز آثار مهمی نوشته است که برخی از آنها به فارسی هم منتشر شده‌اند.

سیمای به زنجیرکشیدگان جهان مدرن

 شرق: اگرچه فردریش دورنمات اغلب با نمایش‌نامه‌هایش به یاد آورده می‌شود، اما او در مقام داستان‌نویس نیز آثار مهمی نوشته است که برخی از آنها به فارسی هم منتشر شده‌اند. یکی از آثار داستانی دورنمات رمانی است با عنوان «یونانی خواستار همسری یونانی» که چند سال پیش با ترجمه محمود حدادی به فارسی منتشر شده بود و بعدتر چاپ دیگری از آن توسط نشر کتاب پارسه منتشر شد. دورنمات در این رمان سرگذشت مردی میانسال و کم‌رو با نام آرنولد آرشیلوخوس را روایت کرده که کارمندی فقیر و میان‌مایه است. آرشیلوخوس اصالتا یونانی است اما همین نامش مایه دردسرش است که چرا در آلمانی بیشتر شبیه به یک دشنام است تا نام یک انسان.

«یونانی خواستار همسری یونانی» اگرچه از آثار کمتر شناخته‌شده دورنمات است، اما هم به لحاظ سبکی و هم به لحاظ موضوع روایت،‌ اثری مهم و خواندنی است. قهرمان این داستان، کارمندی حاشیه‌ای و کم‌اهمیت به شمار می‌رود و در محیط کارش اصلا به حساب نمی‌آید و به‌قدری خرده‌پاست که نبودنش هم به چشم نمی‌آید. جایی که زندگی می‌کند از وضعیت شغلی‌اش هم رقت‌آورتر است. آرشیلوخوس تنهایی در اتاقی محقر و اجاره‌ای زندگی می‌کند و چشم‌انداز پنجره اتاقش دیوار چرک مستراح‌های مجتمع کناری است و در اتاقش هم همیشه صدای سیفون‌های مستراح شنیده می‌شود. او بر اثر یک اتفاق و آشنایی‌اش با یک زن که او نیز اصالتا یونانی است، به درون وضعیتی پرتاب می‌شود که بیشتر به معجزه یا افسانه می‌ماند. آشنایی قهرمان داستان با این زن، ناگهان موقعیت حقیر او را تغییر می‌دهد و وقتی در خیابان با او قدم می‌زند، احساس می‌کند که همه آدم‌ها او را می‌شناسند و به او احترام می‌گذارند.

اما آنچه‌ قابل توجه به نظر می‌رسد، این است که آرشیلوخوس در همان گوشه محقرش نوعی نظم اخلاقی سفت و سخت دارد که به‌هیچ‌وجه حاضر نیست از آن تخطی کند. در بنای نظم اخلاقی او، آدم‌هایی به‌عنوان الگو قرار دارند که شامل رئیس‌جمهور و اسقف کلیسا و چهره‌های دیگری از این دست هستند. آشنایی آرشیلوخوس با زن و تصمیم آنها به ازدواج، نظم روزمره زندگی او را چنان تغییر می‌دهد که او یک‌شبه به نقطه‌ای می‌رسد که در خیالش هم ممکن نبوده است. او حالا نه‌فقط در محل کارش دیده می‌شود و به حساب می‌آید، بلکه به ریاست هم می‌رسد و در کلیسا هم صاحب منصب می‌شود. تا پیش از این اتفاقات، آرشیلوخوس در جهان شخصی‌اش زندگی می‌کرد و توهم او درباره نظم اخلاقی حاکم بر جهان مانع از آن بود که واقعیت جهان اطرافش را درست ببیند. آشنایی او با زن، یک‌دفعه چشم او را به محیط اطرافش باز می‌کند: «با این افکار، شرشر آب در سیفون مستراح‌ها پیوسته بدخواهانه‌تر، پیوسته آزاردهنده‌تر در گوشش می‌پیچید. قسم خورد از این پستو اسباب بکشد. پیش خود تصمیم گرفت همان فردا دنبال آپارتمان دیگری بگردد. اما هرچه فکر کرد از چه راهی می‌شود به این هدف رسید، عاجز ماند. هیچ راهی نمی‌دید. خود را اسیر یک دستگاه بی‌رحم یافت، محروم از امکان تحقق‌بخشیدن به افسانه‌ای که در این آخر هفته به او ظاهر شده بود. دودل و درمانده، منتظر صبح ماند و صبح با شرشر اوج‌گیر سیفون‌ها طلوع کرد». 

آرشلیوخوس فکر می‌کند که همه آنچه در اطرافش در جریان است، یک معجزه است که با منطق این جهان جور درنمی‌‌آید، اما هرچه هست زندگی او یک‌دفعه زیرورو شده و او حالا در جایگاه خواص جامعه جای دارد. اما درست در لحظه‌ای که قرار است در کلیسای مشهور شهر عقد آرشیلوخوس و زن خوانده شود، او متوجه موقعیتش می‌شود و می‌فهمد که این زن، زنی بدنام است و درواقع آدم‌ها نه آرشیلوخوس بلکه زن را به‌جا می‌آورند. دورنمات در روایت این رمان، به‌ واسطه تمثیلی طنزآمیز، بی‌رحمانه جهان مدرن را نقد کرده است. نقد اجتماعی او اگرچه طنزآمیز است، اما تلخ و فاجعه‌بار هم هست. برای کارمند خرده‌پای این داستان هیچ سعادتی در جهان واقعی وجود ندارد. البته دورنمات در این رمان‌ قصد نداشته یک تراژدی-کمدی به شیوه دیگر آثارش بیافریند و چندان میلی به روایت داستانی تلخ نداشته و ازاین‌رو است که برای داستانش دو پایان نوشته است؛ پایانی واقع‌بینانه که تلخ است و پایان‌ دوم که تلخی‌اش گرفته شده است. 

دورنمات اهمیت زیادی به تمثیل می‌داده و در‌واقع تمثیل را بهترین شیوه ترسیم جهانی می‌دانسته که در آن قرار داشته است. او می‌گوید که تمثیل در ذات خود چندپهلو است و وضوح خود را تنها در درک مفسر و خواننده و تماشاگر ‌می‌یابد، آن‌هم زمانی که آنها میان خود و تمثیل ربطی ببینند. او در خاطره‌نگار‌ی‌هایش، با اشاره به تمثیل غار افلاطون، این پرسش‌ها را مطرح می‌کند که آیا به‌زنجیرکشیدگان هیچ می‌توانند از سایه‌ها به واقعیت پی ببرند و بعد اینکه چه کسی به‌زنجیرکشیدگان را به زنجیر کشیده است؟ آرشیلوخوس، یکی از به‌زنجیرکشیدگان جهان مدرن است که راهی به سوی سعادت ندارد. 

در بخشی از این رمان می‌خوانیم: «باران ساعت‌ها می‌بارید، تمام شب می‌بارید، تمام روز، تمام هفته. راه و بیراه همه از نم برق می‌زد، آب در کوچه و پس‌کوچه راه می‌افتاد، جوی می‌شد و جوی رودی کوچک. ماشین‌ها به شنا درمی‌آمدند، آدم‌ها، پیچیده به بالاپوش، چتر به‌دست پا در راه می‌گذاشتند و کفش و جورابی خیس داشتند. از سر و روی غول‌ها، کوتوله‌ها و الهه‌های بالای ایوان هر کاخ و هتل، یا سردر هر خانه قطره‌ها به حرکت درمی‌آمدند، شتاب می‌گرفتند و رگه‌هاشان همراه فضله خیس‌خورده پرنده‌ها، از هر اندام این هیاکل پایین می‌ریخت. دسته کبوترها زیر طاقی‌های ساختمان مجلس، لابه‌لای پای تندیس‌های میهن‌پرستانه این بنای سَبکِ یونانی پناه می‌گرفتند. پاییز بدپیلگی می‌کرد. چه‌ بعد از باران مه می‌نشست، آن‌هم باز برای روزها و هفته‌ها، همراه موجی همه‌گیر از سرماخوردگی که البته به حال آدم‌های حسابی و برخوردار از بیمه‌های اجتماعی خطری نداشت و تنها چند عمه و عموبزرگِ سر‌‌ صندوق‌‌ ارث‌‌ نشسته را با خود می‌برد، به‌علاوه چند دولتمرد شریف؛ جز این اما انبوهی کارتن‌خواب زیر پل رودخانه را. و لابه‌لای پرده‌های مه، باز باران بود و باران. اسمش آرنولد آرشیلوخوس بود و مادام بیلر در پس پیشخوان خود می‌گفت: طفلک بی‌نوا. این هم شد اسم. آگوسته! یک لیوان شیر بگذار جلویش».

 

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها