بهمن، پیامگزار اسفندیار )2(
بهمن سخنان مهرورزانه رستم را بشنید و با خود در این اندیشه بود که این پهلوان دیرینهسال چه بخردانه سخن مىگوید و دریغ است که با این شکوه و بزرگى، خوار گشته، پاى در بند به نزد نیاى او برده شود.
بهمن سخنان مهرورزانه رستم را بشنید و با خود در این اندیشه بود که این پهلوان دیرینهسال چه بخردانه سخن مىگوید و دریغ است که با این شکوه و بزرگى، خوار گشته، پاى در بند به نزد نیاى او برده شود.
رستم پس از روانهکردن بهمن، در جاى خود فرو رفته در گرداب اندیشه بماند. سپس زواره و فرامرز را به نزد خود فراخواند و گفت: «نزد زال رفته، او را آگاه سازید که اسفندیار، پور گشتاسب آمده و بر آن است که او را به ایوان خود فراخواند. در ایوان تخت نهید و بهترین خورشها را آماده گردانید، اکنون اگر مرا بپذیرد به نزد او روم و اگرچه با اندیشه نبرد آمده، خواهم کوشید او را آرام گردانم و با پیشکشىهاى گرانبها دل او را به دست آورم که او مرد نبرد است و از یک دشت شیر هراسى به دل راه نمىدهد و اگر نتوانم او را سر مهر آورم، مىدانم روزگار ما سیاه خواهد شد».
زواره، رستم اندیشناک را دل داد و گفت: «آنگاه که تو در اندیشه نبرد و کینجویى نیستى، چرا او راه ناسازگارى جوید و کینخواهى کند. مىدانم اسفندیار جان و تنى پرورشیافته دارد و آن را که جانش با خرد آمیخته است، مگر به نیکویى رفتار نکند». و رستم پاسخ داد امیدوار است همین باشد که او مىگوید. زواره و فرامرز به سوى زال رفتند و رستم با سرى پربیم از گزند، شتابان خود را به هیرمند رساند و چون به نزدیک هیرمند رسید، رخش را از پیش رفتن بازداشت تا بهمن به پردهسراى اسفندیار رفته و آنچه از رستم شنیده بود، بازگوید.
هنگامى که «بهمن» به پردهسراى پدر گام نهاد، در پیش پاى پدر بایستاد و اسفندیار از او پرسید پاسخ رستم به پیام او چه بوده است و چون فرزند را فرمان نشستن داد، بهمن بنشست و آنچه را از آن یل پیلوش خرداندیش شنیده بود و همه آنچه به چشم خویش دیده بود، بازگفت. بهمن پدر را گفت که چون رستم پیلتن را نه هرگز کسى دیده و نه هرگز کسى شنیده است، دل شیر دارد و تن ژندهپیل و از دریاى نیل نهنگ برآورد، اکنون آن سوى هیرمند به امید دیدار شاه ایستاده است و نمىدانم چه رازى را مىخواهد با تو در میان گذارد. دریغ است آن پهلوان پیر آزرده گردد که سراپا مهربانى است و از ژرفاى دل مهرى بىاندازه به خاندان شهریارى دارد.
اسفندیار از گفتار پرستایش بهمن درباره رستم آزرده گشت، بر سر او فریاد کشید و در برابر آنانى که در پردهسراى بودند، بهمن را خوار گرداند و گفت: «مردان سرفراز را سزاوار نیست با زنان به رازگویى بنشینند و آنگاه که کودکان را به کارى بزرگ فرستى، نباید امید داشته باشى آنان دلیرى کنند و کارى سترگ انجام دهند. تو پهلوانان و گردنکشان را کجا دیدهاى که با شنیدن آواز روباه اینچنین آشفته گشتهاى، چگونه مىتوانى از رستم، پیل جنگى بسازى و دل آنانى را که در پیرامون تو هستند، بشکنى و در جام هستى آنان زهر تلخ بیم و هراس بریزى». و اسفندیار همانگاه که این سخن مىگفت، مىدانست رستم آواى روباه نیست و یکى مرد جنگى است که به شیر دژم مىماند و پهلوانى جنگساز است و با پشوتن، برادر خویش به راز گفت: «دانم با او آسان این پیام نگزارم، به سالش نگاه نکن که دیرینگىاش در او شکستى نیاورده و مىدانم از خود جوانى نشان خواهد داد».
چنین گفت با پشوتن به راز/ که آن شیر رزمآور جنگىساز
جوانى همى سازد از خویشتن/ ز سالش همانا نیامد شکن