|

عصر چریک‌ها: گفت‌وگوی احمد غلامی با اکبر معصوم‌بیگی

پشت دروازه‌های شکست

اکبر معصوم‌بیگی از نسلی برخاسته است که فرهنگ و سیاست را در همجواری درک کرده‌اند. از این‌روست که خودش معتقد است تمایزی بین فرهنگ و سیاست قائل نیست. نسل جدید شاید معصوم‌بیگی را به‌واسطه ترجمه‌ها و فعالیتش در کانون نویسندگان بشناسد اما هم‌نسلان او را مبارز سیاسی می‌دانند که تجربه زندان و هم‌نشینی با چریک‌ها و مبارزان سیاسی سرشناس پیش از انقلاب را داشته است.

پشت دروازه‌های شکست
احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

اکبر معصوم‌بیگی از نسلی برخاسته است که فرهنگ و سیاست را در همجواری درک کرده‌اند. از این‌روست که خودش معتقد است تمایزی بین فرهنگ و سیاست قائل نیست. نسل جدید شاید معصوم‌بیگی را به‌واسطه ترجمه‌ها و فعالیتش در کانون نویسندگان بشناسد اما هم‌نسلان او را مبارز سیاسی می‌دانند که تجربه زندان و هم‌نشینی با چریک‌ها و مبارزان سیاسی سرشناس پیش از انقلاب را داشته است. در ادامه گفت‌وگوهای «عصر چریک‌ها»، با اکبر معصوم‌بیگی از تجربیات سیاسی روزگاری سخن گفتیم که دوران چریک‌ها و عصر مبارزه و انقلاب بود، نسلی که از پسِ شکست سهمگین کودتای 28 مرداد 1332 می‌خواست جهان تازه‌ای بسازد و دست بر قضا تجربه این نسل با انقلابات جهانی و نوزایی چپ و جنبش‌های کمونیستی همراه شده بود.

   

 آقای معصوم‌بیگی‌ نسل جدید شما را به‌عنوان مترجم می‌شناسد، مترجمی که در کارنامه‌اش هم آثار فلسفی و تاریخی دارد و هم در زمینه رمان و داستان‌نویسی آثاری ترجمه کرده است. درواقع چهره‌ای که از شما در ذهن این نسل است، چهره یک مترجم حرفه‌ای در زمینه آثار فرهنگی است. اما کسانی که با سابقه فعالیت‌هایتان آشنا هستند شما را یک چهره سیاسی می‌دانند که هم کار فرهنگی کرده و هم به مبارزه پرداخته است. از چه سالی وارد کار سیاسی شدید؟

دو وجه فرهنگ و سیاست در زندگی من سهمی اساسی داشته‌اند و مطلقا بین این‌ دو جدایی و تمایز نمی‌بینم. برای من سیاست عین فرهنگ است و فرهنگ عین سیاست. برخورد من با زمینه‌های فرهنگی گسترده بوده و علتش این است که نسلی که در آن رشد کردیم درباره جامعیت دیدی داشت مبنی بر اینکه باید انسانِ جامع ‌بود نه‌اینکه فقط در یک رشته کار کنی. در عین حال که فرهنگ فقط ادبیات نیست، رقص و موسیقی و نقاشی و هنرهای تجسمی و سینما هم هست. عمده رشد نسل ما در دهه چهل شمسی و شصت میلادی بود، یعنی دورانی خاص چه در ایران و چه در دنیا. در ایران بعد از شکست اساسی و مفتضحانه از طرف نیروهای ترقی‌خواه در ۱۳۳۲ و بار سنگین شکستی که بر گرده‌ها بود، طبیعی بود نسلی بار بیاید که فکر می‌کرد باید با پشت کردن به نسل قبلی که آن را دچار سستی‌هایی می‌دید رشد کند. در عین حال از نظر جهانی این نسل با انقلابات متعدد در دنیا سروکار داشت، مثل انقلاب الجزایر در جهان‌سوم یا در کوبا، ویتنام، لائوس و کامبوج. انگار با انقلاب‌ها محاصره شده بود و نیز با احزاب کمونیست بسیار بزرگ مثل حزب کمونیست اندونزی. در آن دوره جنگ اعراب و اسرائیل و شکست خفت‌بار اعراب را هم داشتیم. آن روزها بار این شکست بر دوش ملت ایران سنگینی می‌کرد. خیابان‌ها سکوت مطلق بود، انگار این شکست شکستِ مردم ما بود. برعکس امروز، آن زمان تک‌تک آدم‌ها مسئله فلسطین را مسئله خود می‌دانستند و ادبیات عظیمی درباره اشغال سرزمین‌ فلسطین و حکومت استعماری اسرائیل وجود داشت. به قول سینمایی‌ها ما در چنین آمبیانسی بار آمدیم. امید و خوش‌بینی به آینده، هوایی بود که در آن دم می‌زدیم. فکر می‌کردیم اگر دست دراز کنیم می‌توانیم میوه انقلاب را بچینیم. آن نسل با این حالات و در این اوضاع بار آمد. در عین حال که در ایران، تحت فشار آمریکایی‌ها و حکومت کندی، تحولات عظیمی صورت گرفته بود. دولت مستعجل دکتر امینی برای هفت هشت ماه سر کار بود که اگر ادامه پیدا می‌کرد ممکن بود تحولات بسیاری رقم بخورد که متأسفانه نخورد. بعد قضیه اصلاحات ارضی پیش آمد. هم‌چنین تا حدی با سر برآوردن احزاب مثل جبهه ملی دوم و سوم روبه‌رو بودیم، که نشکفته پرپر شد و اصلا شکل نگرفت و فعالیت نیروی سوم خلیل ملکی که یک نیروی سوسیالیست ضد امپریالیسم بود. اما قضیه اصلاحات ارضی و هشدار و انذاری که آمریکایی‌ها به شاه می‌دادند قابل‌توجه است. آنها می‌گفتند اگر اصلاحات نکنید به سرنوشت چین گرفتار می‌شوید و انقلاب رخ می‌دهد. در ایران اصلاحات ارضی صورت گرفت که مشکلات زیادی به‌همراه داشت. واقعیت قضیه این است که اصلاحات ارضی با ورود ساختارهای سرمایه‌داری، هرچند سرمایه‌داری کمپرادور وابسته، همراه بود. ولی به هر حال این ساختارها به کشور آمد و از حالت بی‌سوادی و روستایی که دامن‌گیر کشور بود خارج شد. هژیر داریوش، مستندساز فیلمی ساخت به نام «چهره ۷۵» و منظورش ۷۵ درصد روستاییان ایران بود. با این تحولات کشور از آن «چهره 75» بیرون آمد و سوادآموزی تحت عنوان مبارزه با بی‌سوادی شدت گرفت. ساختارهای سرمایه‌داری فضایی گشود که می‌شود به آن فضای فرهنگی گفت. در این فضا روشنفکری جدیدی سر برآورد که به گذشته‌ پشت می‌کند و رنسانسی را رقم می‌زند. باید اشاره کنم که ایده اصلاحات ارضی و حتی بسیاری از جزئیاتش از خلیل ملکی بود. هم‌چنین ایده انواع سپاه‌ها مثل سپاه بهداشت، سپاه دانش، سپاه ترویج آبادانی و غیره از دکتر خانلری بود که در دوره‌ای وزیر فرهنگ شاه بود. شاه این‌ها را از آن خودش کرد و این اصلاحات را صورت داد، اما فضای سیاسی آن زمان کاملا بسته شد. شاه که موفق شده بود اصلاحات ارضی را انجام دهد به این توهم دچار شد که پایه توده‌ای گسترده به دست آورده، چون واقعیت این بود که دهقان ایرانی دیگر رعیت نبود. اما از آنجا که این اصلاحات، اصلاحات عمیقی نبود و با مشکلات بسیار اساسی مواجه بود، به شهرها هجوم آوردند و بخشی از آنها جذب کارخانه‌های تازه‌تأسیس شدند، در عین حال بخش گسترده‌ای از بیکاران، لمپن‌پرولتاریا و حاشیه‌نشین‌های شهری شکل گرفت که تا دوره انقلاب ادامه پیدا کرد.

 آن زمان چند ساله بودید؟

متولد سال 1330 هستم و در سال 1345 که حسنعلی منصور را ترور کردند، پانزده ساله بودم. قضیه ترور منصور، کم‌کم جرقه‌هایی در ذهن من زد که دنیای سیاست ایران دنیای خاصی است و هرچه جلوتر آمدم این دنیای خاص‌ و فروبسته برایم بیشتر روشن شد. دنیایی که می‌توانی از نظر فرهنگی کارهایی در آن بکنی. حتی تئاتر نو ایران بعد از نوشین در دهه چهل شکل می‌گیرد. در همین دهه سینمای ایران با فیلم «شوهر آهو خانم» داوود ملاپور و با فیلم بسیار متمایز ابراهیم گلستان، «خشت و آینه» و فیلم‌های مستندی که در همان زمان ساخته شد پا می‌گیرد. یعنی اکثر ساختارهای فرهنگی نوین ما در این دوران به وجود آمدند. هم‌چنین ماهنامه‌ها و گاهنامه‌هایی گسترده و روزنامه‌هایی مثل «آدینه»، که به‌عنوان ضمیمه «مهد آزادی» در تبریز منتشر می‌شد، یا ضمیمه «بازار رشت» در دهه چهل چاپ می‌شدند. این‌ها زمینه‌های رشد فرهنگی بود که من اسمش را رنسانس یا نوزایی فرهنگی می‌گذارم. این نوزایی با خودش نسلی را آورد که من جزو آن هستم و اولین آشنایی‌های من با سیاست از طریق فرهنگ بود؛ از طریق «خوشۀ» شاملو، «دفترهای زمانۀ» طاهباز، «اندیشه و هنرِ» دکتر وثوقی، «جهان نو» و موارد مشابه دیگر. در آن زمان یک اتوریته روشنفکری به نام آل‌احمد دارید که یک شخصیت پارادوکسیکال است. من همیشه برای آل‌احمد احترام قائل بودم و هنوز هم هستم. به اعتقاد من او یکی از بنیان‌گذاران یا بنیان‌گذارِ اصلی قوی‌ترین و پرسابقه‌ترین نهاد فرهنگی مبارزاتی در ایران یعنی کانون نویسندگان است. من در این فضا رشد کردم و تفکر سیاسی به دست آوردم. فضای سیاسی آن دوره اختناق به معنای مطلق کلمه بود. ساواک بر همه‌چیز چنگ انداخته بود. یادمان باشد که آن حکومت یک حکومت کودتایی بود و اختناق سیاسی آن زمان به‌جز در مقاطعی با دوره بعدی قابل قیاس نیست. در اختناق آن دوره هیچ‌کس جرئت نداشت از نظر سیاسی اقدامی کند. از سوی دیگر انقلاب‌های موفقی مثل کوبا و الجزایر پیش چشم ما بودند یا نمونه ویتنام که توانسته بود آمریکایی‌ها را از پا دربیاورد. همچنین اتفاق بزرگی مثل انقلاب پرتغال که نمی‌شد اسمش را کودتا گذاشت، نظامی‌ها به خیابان آمدند و به مردم گفتند بیرون بیایید و همه‌جا را تسخیر کنید. من حاصل چنین فضایی هستم و حتی شاید شادابی کنونی‌ام را هم از آن فضا می‌گیرم. فضایی پر از خوش‌بینی و امید، در عین اینکه شاعران نسل گذشته ما مثل شاملو و اخوان‌ثالث اکثرا دم از ناامیدی می‌زدند. به‌طور کلی ناامیدی در شعر بیشتر شاعران ما وجود داشت، مگر شاعران حزبی که وظیفه داشتند یک مقدار خوش‌بین باشند مثل سیاوش کسرایی که در کارش ناامیدی نمی‌بینید. اما شعر شاعران نسل بعدی مثل سلطانپور سرشار از امید است. این میراث در آن دوره وجود داشت. هم میراث شکست چپ در پشت دروازه‌های کودتای آمریکایی-انگلیسی سال 1332 و هم در عین حال شادابی و رشد فکری. در آن‌طرف جهان هم مه 68 را داشتیم. در خود آمریکا نیز چپ نو سر برآورده بود، جایی که باب دیلن شعر مشهورش را گفت که «برای اینکه بدانی باد از کدام سو می‌وزد، نیازی به هواشناس نیست». باد از طرف انقلاب می‌وزید. همراه با جنبش دانشجویی عظیم و جنبش حقوق مدنی در آمریکا و ماجرای رزا پارکس و حوادث مشابه، چپ نو در آمریکا آمده و هربرت مارکوزه ظهور کرده بود که اسطوره نسل دانشجویی بود. یادم است کتاب «انسان تک‌بعدی» را که به نام «انسان تک‌ساحتی» در ایران ترجمه شده، در زندان می‌خواندیم. در دهه ۱۹۳۰ چپ قدرتمندی وجود داشت و حالا پس از سی سال در آمریکا چپ نویی ظهور کرده که با انقلاب عظیم جنسی در آمریکا هم‌زمان شده بود. تا دیروز فروید را کمونیست یهودی می‌دانستند که قرار است ساختارهای خانواده را از بین ببرد، اما حالا فروید یا ویلهلم رایش به اسطوره تبدیل شده بودند، چون یک انقلاب جنسی عظیم در این سی سال اتفاق افتاده بود. اما باد این جریان‌ها خیلی کم به ایران رسید و بیشتر جنبه‌های سیاسی‌اش وارد شد. در عین حال که این دهه، دهۀ چه‌گوارا و کشته‌شدنش بود.

یکی از بزرگ‌ترین جرقه‌هایی که در ذهن من زده شد، با مقاله معروف چه‌گوارا، «دو، سه، چندین ویتنام بسازیم» بود. یادم است که تصادفی در دبیرستان ماهنامه «فردوسی» به دستم رسید، وقتی مجله را ورق زدم، مقاله چه‌گوارا ‌را با ترجمه هوشنگ وزیری دیدم همراه با آن عکس معروف چه‌گوارا که در یک روز سرد در هاوانا گرفته شده و صورت چه‌گوارا حالت ترنجیده دارد و معلوم است که سرما اذیتش کرده است. مقاله و عکس او مثل مسیری که در کوه پیش‌رو است فراخوان می‌داد و دعوت می‌کرد به انقلاب و می‌گفت بیایید «دو، سه، چندین ویتنام بسازیم». آرزوی‌ همه ما این بود که مثل این شمایل انقلابی شویم. در همان دهه در اروپا با ظهور بادر ماینهوف روبه‌روییم که پیوند وثیقی با گروه‌های ایرانی داشتند و اصلا شکل‌گیری‌اش به خاطر دانشجویی بود که در تظاهرات ضد شاه در دوم ژوئن در آلمان کشته شد. به‌جز این با بریگاد سرخ در ایتالیا، «اقدام کمونیستی» در فرانسه و «ودرمن‌ها» روبه‌رو بودیم که نامش از همان شعر مشهور باب دیلن گرفته شده بود. فضای آن دوره مثل وضعیت یک ماهی بود که احساس نمی‌کند در آب است. حالا اگر بخواهم به فضای امروز رجوع کنم من اسمش را فضای ضد انقلابی می‌گذارم که یک ضد انقلاب و راست فاشیستی جهانی حاکم شده و درست در نقطه مقابل آن دوره قرار دارد.

 شما تصویر خوبی از فضایی که در آن قرار داشتید برای ما توصیف کردید، اما می‌خواهم به خود شما بپردازم. چگونه و توسط چه افرادی وارد کارهای سیاسی شدید و هم‌دوره‌های شما چه کسانی بودند؟ شما از نوعی رنسانس فرهنگی نام بردید، چطور شد که در آن فضا تفکر کارهای چریکی و جنگ مسلحانه رشد کرد و موجه جلوه کرد؟ این‌طور که شما توصیف می‌کنید همه کارهای سیاسی می‌توانست به شیوه فرهنگی ادامه پیدا کند و نیازی به جنبش مسلحانه نبود، اما می‌بینیم که این جنبش طرفداران سرسختی در همان زمان داشته ازجمله مسعود احمدزاده و بیژن جزنی. ارتباط این‌ها را چطور می‌توانید تبیین کنید و شما وابسته به کدام جریان فکری بودید؟

در آن دوره تنها گشایش فرهنگی وجود داشت و بهره‌ای که قرار بود از سیاست به فرهنگ بیاید، بهره‌ای استعاری بود؛ یعنی شما فقط می‌توانستید در حد استعاری به آن بپردازید. به‌عنوان نمونه، به نمایش «چهره‌های سیمون ماشار» برشت اشاره می‌کنم که در جایی مثل انجمن ایران و آمریکا -که الان هم ساختمانش موجود است و کانون پرورش فکری کودکان آن را گرفته- روی صحنه آمد. ساواک در دومین روز حمله کرد و بساطش را جمع کرد. در مورد «دشمن مردم» ایبسن هم همین اتفاق افتاد. آنچه از سیاست در فرهنگ بهره داشت، استعاری و با نمادها بود و ربطی به صراحت گفتار نداشت. شما آثاری را ترجمه می‌کردید که میزانی طعم سیاسی داشت و فکر می‌کردید این اثر ادبی است. اگر قرار بود اثری در زمینه سیاست ترجمه کنید سانسور جلویش را می‌گرفت. برخلاف آنچه تصور می‌شود حتی سانسورهای متعدد دینی وجود داشت و سانسور سیاسی وحشتناک بود. مثلا فیلم «زد» کوستا گاوراس که به ایران آمد، سه چهار سال در سانسور ماند تا اینکه در دوره انقلاب نمایش داده شد. فیلم «مرثیه» امیر نادری سه چهار سال در سانسور ماند و سرانجام مثل الان که می‌گویند یک مقدمه برای کارها بنویسید، گفتند ماجراهای این فیلم در پنجاه سال پیش اتفاق افتاده یعنی به قبل از اصلاحات ارضی مربوط است. یا در مورد فیلم «گاو» که به عده‌ای می‌گویند شما ببینید این فیلم برای نظام شاهنشاهی ضرر دارد یا نه. یکی دو سال این فیلم معطل بود. باید دقت کنیم که «گشایش»، این‌گونه بود و ضمنا از طرف کسانی بود که فرهنگ‌ورزی می‌کردند نه از طرف حکومت. حکومت یک نگاه کاملا محافظه‌کارانه و راست داشت. آن زمان در فضای هولناک جنگ سرد هم به سر می‌بردید. شاه به‌عنوان نماینده تام‌وتمام آمریکاییسم در ایران و ضدیت با کمونیسم مطرح بود. حتی می‌توانم بگویم شاه هیستری ضد کمونیستی داشت، جنونش را داشت. این جنون باعث شد شاه در هر جایی دنبال کمونیسم بگردد. مثل محمود غزنوی که گفته بود من انگشت در کار جهان کردم و قرمطی می‌جویم، شاه انگشت در کار ایران کرده بود تا ببیند می‌تواند چپی پیدا کند و به زندان بیندازد. در این فضای جنگ سردی که حاکم بود هیچ جایی برای فعالیت سیاسی به‌عنوان دفاع از منافع طبقاتی و لایه‌های اجتماعی وجود نداشت. هیچ‌چیز جای فعالیت سیاسی را نمی‌گیرد؛ فرهنگ نمی‌تواند جای فعالیت سیاسی، فعالیت سندیکایی و اتحادیه‌ای را بگیرد. احزاب و اتحادیه‌ها که مثل مطبوعات جزو حقوق اساسی آزادی هستند، نهادهایی‌اند برای دفاع از منافع لایه‌های اجتماعی و طبقات اجتماعی. کانون نویسندگان ایران در سال 1347 تأسیس می‌شود ولی بیش از دو سال دوام ندارد. ساواک هجوم می‌برد و سپانلو و به‌آذین و تنکابنی را دستگیر می‌کند و کانون می‌رود روی هوا تا سال 1356. شاه در سال 1353 حدود شصت روزنامه و مجله را با یک بهانه احمقانه که این‌ها تیراژ بالایی ندارند توقیف کرد. همان کسانی که در عرصه فرهنگ، فرهنگ‌ورزی می‌کردند بعدتر وارد فضای انقلابی و مبارزه چریکی شدند. یادمان باشد که جنگ چریکی درست در مقابل جنگ حزبی است. جزوه احمدزاده تحت عنوان «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» بر این تأکید می‌کند که چریک خودش حزب است و نیازی ندارد که در حزب فعالیت کند. این را کارلوس ماریگلا، چه‌گوارا و اکثر تئوریسین‌های جنگ چریکی هم می‌گفتند. اشاره کردم که در آن دوره یک اختناق سیاسی مطلق وجود داشت و حتی مخالفان بسیار نرم و بی‌خاصیت شاه مثل جبهه ملی و نیروی سوم خلیل ملکی هم تحمل نمی‌شدند. می‌دانیم که خلیل ملکی را در سال‌های 1343 و 1344 دستگیر و محاکمه کردند و به زندان انداختند. کار ساواک به اینجا کشیده بود که آدم‌ها را تک‌تک تعقیب می‌کرد که به کجا می‌روند و مثلا شام چه می‌خورند. اسناد ساواک هرچند ناقص منتشر شده ولی موجود است. ساواک تا این حد اختناق به وجود آورده بود. بنابراین این‌طور نبود که چون فضای فرهنگی تا حدی توسط ساختارهای سرمایه‌داری دهه چهل باز شده بود بتوانید حرف سیاسی بزنید. حرفی هم اگر بود فقط از طریق استعارات بود. من از سال 1345 بعد از قضیه ترور منصور، شکلی از آگاهی‌های سیاسی پیدا کردم. بعد در سال‌های 1346- 1347 همان مقاله چه‌گوارا که اشاره کردم در من بسیار اثر ‌گذاشت. تا قبل از آن به سیاست بی‌اعتنا بودم و چیزهایی که از بلاهایی که سر اعضای حزب توده آورده بودند می‌شنیدم من را به‌شدت از هرگونه فعالیت سیاسی ترسانده بود. به‌خاطر شکنجه‌هایی که انجام داده بودند مثل ناخن کشیدن، دستبند قپانی و غیره، به‌شدت از سیاست منزجر بودم یعنی فکر می‌کردم سیاست جایی است که ممکن است جانت را از دست بدهی. ولی علاقه به فرهنگ شاید از ده سالگی در من جوانه‌ داشت، بعد به طرف سیاست کشیده شدم. وقتی در محیط دبیرستان بودم فکر سیاسی شکل گرفته بود. انواع‌واقسام جزوات دستنویس که با کاغذ کاربن می‌نوشتند وجود داشت و کتاب به‌ندرت در دسترس بود. از بین آن جزوه‌ها می‌توان به دفاعیات خسرو روزبه، «مانیفست» کمونیست، «یک گام به پیش دو گام به پس» و «دولت و انقلاب» لنین اشاره کرد که به دست ما هم رسیده بود. هم‌چنین می‌توانم به کتاب «خاطرات جنگ انقلابی کوبا» اشاره کنم که اگر اشتباه نکنم مترجمش نصرالله کسراییان، عکاس مشهور بود که به همین دلیل چهار سال حبس گرفت و من در زندان قصر با او آشنا شدم، و چهار سال زندانش را هم گذراند. این آثار در آن دوره به دستم رسیده بود. اما عشق بزرگ ما در آن دوره، کسی که در حد پرستش دوستش داشتیم، خود چه‌گوارا و انقلاب کوبا بود. انقلاب کوبا به‌عنوان یک انقلاب نوین، حتی بیشتر از انقلاب روسیه که مقداری از ما دور بود، برایم درخور اعتنا بود. کسی که به‌خصوص خیلی در من اثر گذاشت هوشنگ نیری، جزو سیزده نفر اعضای سیاهکل بود که به پاسگاه سیاهکل حمله کردند. در ۲۶ فروردین سال 1350 اعلام شد که سیزده نفر از مهاجمان سیاهکل تیرباران شدند و یکی‌شان هوشنگ بود که روزی به محله‌ ما آمد. پارک کوچکی آنجا بود در شمال ایستگاه راه‌آهن که به آن پارک راه‌آهن می‌گفتیم. او را آنجا دیدم و اتفاقا همان موقع صحبت‌های مفصلی کردیم و مقداری از صحبت‌هایش را هم نوشتم. شاید به دلیل اینکه تحت تأثیر مجلات خلیل ملکی مثل «نبرد زندگی» و «علم و زندگی» بودم، مذاقی ضداستالینی داشتم. روزی که با هوشنگ قرار داشتیم به پیشنهاد او به چلوکبابی رفتیم و غذا خوردیم و دو سه ساعتی صحبت کردیم. در آن ملاقات بچه‌های دیگر ساکت بودند و طرف اصلی آن صحبت‌ها من بودم و برای همین او بعدا به کسانی که مرا معرفی کرده بودند، گفته بود فلانی بچه باهوشی بود، فقط نمی‌دانم چرا این‌قدر به استالین بد و بیراه می‌گفت. یادمان باشد جنبش چریکی در عین حال جنبشی بود که با شوروی هم از بابت رویزیونیسم آن خط‌کشی داشت، یعنی معتقد بود که کنگره بیست و بیست‌ویک در شوروی که به تکذیب استالین پرداختند درست نبوده و استالین انقلابی بوده و خروشچف یک رویزیونیست است. حتی می‌توانم بگویم که یک فضای مائوئیستی هم حاکم بود. بنابراین برای هوشنگ نیری عجیب بود که یک نفر از تکذیب استالین می‌گوید ولی در عین حال سمپاتی قوی دارد. این در دوره‌ای است که ما خودمان را به‌عنوان یک گروه کوچک به هوشنگ معرفی می‌کنیم. هوشنگ همان‌جا گفت کار من این است که شما را سازمان بدهم، برای اینکه اگر ما در جنگل عمل می‌کنیم، شماها در شهر عمل کنید. نیاز است که یکسری عملیات مثل مصادره بانک‌ها را شما در شهر انجام بدهید. ولی واقعیت قضیه این است که جنگ چریکی در روستاهای ایران صورت نگرفت. با شکست جنبش سیاهکل در آن مقطع بن‌بست جنگ روستایی پیش آمد و پس از آن با روی‌آوری چریک‌های فدایی خلق به رهبری امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده به جنگ چریکی شهری روبه‌روییم که به اعتقاد من چرخش بسیار درخشانی بود که از آن بن‌بست رها شدند.

جنگ روستایی در ایران به دلیل اصلاحات ارضی جواب نمی‌داد. واقعیت این است که ایران مسئله ارضی به طور واقعی نداشت و شما نمی‌توانستید روستایی‌ها را جذب کنید. به هرحال این آشنایی از آنجا آغاز شد و به عملیات مسلحانه‌ای کشید که خود ما انجام دادیم. ما یکی دو عملیات مسلحانه انجام دادیم و در حال آمادگی برای عملیات دیگری بودیم که من در چهارم اسفند سال 1350 به‌اتفاق حدود بیست نفر از اعضای گروه، دستگیر و محاکمه شدم. در پرونده‌ام ماده اعدام بود، یعنی دو ماده خیلی سنگین در پرونده‌ام بود تحت عنوان دخول در دسته اشرار مسلح و توطئه برای برهم زدن اساس سلطنت که این دومی خیلی خطرناک بود. اگر در دوره‌‌ای که محاکمه می‌شدیم در بیرون بمبی منفجر می‌شد یا ترور یا اعدام انقلابی به تعبیر ما صورت می‌گرفت، سرنوشت ما سرنوشت کنونی نبود. خط من در آن زمان در راستای خط چریک‌های فدایی خلق بود. در عین حال که با تعدادی از سمپات‌های سازمان مجاهدین خلق هم ارتباط داشتم بدون اینکه این اسم در میان باشد. من در دبیرستانی که درس می‌خواندم، دو نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق یعنی تقی شهرام و محمد حیاتی معلم بودند. در منطقه جوادیه تهران که زادگاه من است به مدرسه رفتم. دبستان پرورش، دبیرستان رستاخیز و سپس دبیرستان دیانت که سر خیابان صالح‌نیا در منطقه جوادیه بود. در سال 13۴۷- 1348 دو نفر از آموزگاران ما که شهره هم هستند، تقی شهرام و محمد حیاتی بودند و هر دوی آنها را در زندان قصر شماره 3 هم دیدم. بنابراین معلم‌های ما هم از همین سنخ و اکثرا چپ بودند. حتی یکسری از این معلم‌ها از خود ما جزوه‌ها را می‌گرفتند. یعنی ما برای آنها منبع تغذیه هم بودیم و این‌طور نبود که فقط آنها این گرایشات را داشته باشند. یکی دو مورد دیگر هم در زندگی من خیلی کارساز بود. خوب یادم است که یک کودک دبستانی بودم که اولین باتوم‌ها را به تنم آشنا دیدم. چون معلم‌های ما در دبستان پرورش گفتند به خیابان‌ها بریزید و شعار «یا مرگ یا معلم» بدهید. ما هم همین کار را کردیم. بچه بودیم و شعار دادیم. حکومت شاه آن‌قدر احمق بود که به‌خاطر یک تظاهرات ساده تانک به خیابان آورده بود. این اتفاق در زندگی سیاسی من خیلی اثر گذاشت، اما اثرش جانبی بود و هنوز ترور منصور پیش نیامده بود. مورد دیگری که تأثیر ژرفی بر من باقی گذاشت به اعتراضات دانشجویی در پی گرانی بلیت اتوبوس‌ها مربوط است. در آن زمان بلیت‌ها را از دو ریال به چهار ریال افزایش دادند و دانشجویان دانشگاه تهران دست به اعتراض زدند. دانشجویان در آن دوره تفاوت بنیادی داشتند با آنچه که امروز از دانشجو می‌بینیم، آنها نسبت به هر چیزی حساس بودند حتی نسبت به دو ریال پول بلیت که چهار ریال شده بود. خوب یادم است که آن روز در دبیرستان دیانت با قلدری ایستادم و گفتم هرکس جرئت دارد وارد دبیرستان شود. عده‌ای پرسیدند چرا؟ گفتم همه ‌ما باید برای تظاهرات جلوی دانشگاه تهران برویم. بخش زیادی از بچه‌ها هم آمدند و آنجا شاهد بودیم که دانشجوها از پشت میله‌های دانشگاه تهران شعار می‌دهند و البته شعارهای ملی و مصدقی هم می‌دادند، در عین حال که به گران شدن قیمت بلیت اعتراض داشتند. به کمک هم درها را شکستیم و به کلاس‌های دانشگاه رفتیم و آنجا شروع به شعار دادن کردیم و مردم از بیرون آمدند و دانشگاه را به اشغال درآوردند، کلاس‌ها و محوطه را پر کردند و واقعا شور عجیبی بود. در دومین روز با همان روحیه چریکی رزمنده‌ای که در ما بود دانشجوها را دعوت می‌کردیم که از دانشگاه بیرون بیایید. آنها بیرون آمدند و یادم است آن‌موقع گارد را مأمور کردند که با مردم مقابله کند. در نهایت در روز سوم قیمت را به همان دو ریال برگرداندند. این اتفاق در زندگی من خیلی تأثیر داشت. یا مثلا دیدن اعتصاب تاکسی‌رانان در تهران که در خیابان‌های شهر می‌گشتند ولی مسافر سوار نمی‌کردند. همه تاکسی‌ها در سطح شهر مثل روح سرگردان می‌گشتند. همه این مشاهدات و تجربه‌ها البته با جنبش سیاهکل گره خورد که در تاریخ ایران شاخص بزرگی است و نسل جدیدی با آن ظهور کرد و به اعتقاد من اثرات جنبش سیاهکل هنوز هم وجود دارد، به قول جان راسکین مثل سیارات مرده‌ای که هنوز هم تشعشعاتی دارند.

 بحث سیاهکل برای من خیلی جالب است، اینکه در زمانه خودش خیلی مؤثر بود و شما معتقدید همچنان تشعشعاتی از آن وجود دارد. عملیات سیاهکل در فضای آن دوره خیلی عجیب بود، اگرچه الان ممکن است رمانتیک به نظر برسد و نسل جدید شاید خنده‌اش بگیرد که چطور عده‌ای فکر می‌کردند می‌توانند یک پاسگاه را بگیرند و بعد از حمله به پاسگاه حکومتی را ساقط کنند. درباره جنبش سیاهکل در پیوند با تجربه زندان بگویید و درباره فضای زندان و افرادی که در زندان با آنها آشنا شدید و بر زندگی شما تأثیر گذاشتند.

در آن زمان با انقلابات متعددی که در جهان‌سوم اتفاق افتاده بود روبه‌رو بودیم، مثل الجزایر و کوبا و حتی بولیوی و بعد، با نهضت‌های بزرگ چریکی در ونزوئلا، برزیل، کلمبیا و به طور کلی در سراسر آمریکای لاتین. موفقیت کوبا باعث شده بود وقوع انقلاب و دسترسی به سوسیالیسم و آزادی در دسترس تلقی شود. چریک‌های سیاهکل البته قصد نداشتند در ۱۹ بهمن حمله کنند و طبیعتا باید منتظر می‌شدند که بهار حمله کنند. ولی دستگیری ایرج نیری سبب شد عملیات جلو بیفتد که این‌هم عوارض خودش را داشت. در ابتدا این قصد وجود نداشت که پاسگاه را بگیرند. شاید از یک نقطه شروع می‌کردند و به جاهای دیگر می‌رفتند. می‌دانیم که این عملیات دقیقا به دلیل اینکه از آن پاسگاه و موقعیت بسیار سرد زمستانی شروع می‌شود، با مشکلات عدیده مواجه می‌شود و به شکست می‌انجامد. ممکن است برای نسل جدید این‌طور به نظر برسد که چطور ممکن است با تسخیر یک پاسگاه انقلاب کرد، اما واقعیت این است که هدف کلی صرفا تسخیر یک پاسگاه نبود. توجه به فضای آن دوره برای درک عملیات سیاهکل ضروری است. این سخن چه‌گوارا این فضا را توصیف می‌کند که می‌گفت آغاز مهم نیست که از کجا باشد، آغاز می‌تواند با پنجاه نفر باشد و حتی بهتر است که با پنجاه نفر شروع شود چون شما باید بتوانید پنجاه نفر را هدایت و رهبری کنید، مهم تداوم کار است. این درست همان اتفاقی است که در کوبا افتاد. خوب یادم است همان موقع که سیاهکل رخ داد مقاله‌ای نوشتم به نام «از مونکادا تا سیاهکل». مونکادا اولین جایی است که فیدل کاسترو به آنجا حمله می‌کند و شکست می‌خورند و بعد او به مکزیک می‌رود و تدارک جنگ بعدی را می‌بیند و در نهایت به جنگ موفقیت‌آمیز می‌رسند. درواقع من با مقایسه مونکادا و سیاهکل، به دو شکست که آغاز پیروزی‌های بعدی بوده اشاره می‌کردم. جوِ آن دوره این رهنمون را به ما می‌داد. همسر من در دانشگاه هارتفورد آمریکا تدریس می‌کرد و یکی از مباحثی که درس می‌داد جنبش مسلحانه در ایران بود که دانشجویان آمریکایی هم تعجب می‌کردند که چطور یک عده فکر می‌کردند به این راحتی می‌توانند حکومت‌ها را براندازی کنند. دانشجوها در آن فضا زندگی نکرده بودند چون زندگی در فضاست که این جرئت و امید و خوش‌بینی را به تو می‌دهد که بتوانی چنگ بیندازی و حکومتی را براندازی. من زمانی به زندان افتادم که تشکیلاتی که بعدا معروف به سازمان مجاهدین خلق ایران شد شکل گرفته بود. هنوز بیرون بودم که دیدم ۷۵ نفر از کادرهای مجاهدین را یک‌شبه گرفتند و مجاهدین عملا از پا افتاد و کادر چندانی در بیرون نداشت. درست برخلاف چریک‌های فداییان خلق که توانستند خیلی سریع از سیاهکل به جنگ چریکی شهری چرخش کنند و موفقیت درازمدتی را رقم بزنند. زمانی که ما بیرون بودیم این اتفاقات در مورد سازمان مجاهدین افتاد. وقتی وارد زندان شدم، مدتی من را به سلول‌های ۲۵ تایی بردند که سلول‌های کوچک و نمناکی بود. من در یکی از سلول‌های انفرادی، درست سلول به سلول مسعود رجوی بودم و به‌وسیله مورس با هم گفت‌وگو می‌کردیم. حتی خوب یادم است به اکثر بچه‌هایی که در سلول‌های ۲۵ تایی بودند و به اعدام محکوم شده بودند. در همان‌جا یکی دو نگاه محمد حنیف‌نژاد را در راهروی زندان دیدم. یک نوبت علی‌اصغر بدیع‌زادگان چشمی را کنار زد و گفت من علی‌اصغر بدیع‌زادگان هستم، پشتم را با گاز سوزانده‌اند. این کاری بود که در مورد او و مسعود احمدزاده انجام داده بودند به‌حدی که حتی به درجه نخاع هم رسیده بود. شبی که بچه‌های مجاهدین را از اوین برای اعدام بردند، ولوله‌ای در سلول‌های ۲۵ تایی افتاد. ما را به پایین و به سلول‌های عمومی بردند. فکر می‌کنم چهارم خرداد سال 1351 بود که چهار نفر از رهبران مجاهدین را اعدام کردند که محمد حنیف‌نژاد و سعید محسن هم جزوشان بودند. من از آنجا با تعدادی از بچه‌های فدایی و مجاهدین آشنا شدم. به زندان قصر که آمدم می‌توانم بگویم با ۹۸ درصد کادرهای مجاهدین در زندان قصر دیدار داشتم، ازجمله با مسعود رجوی و موسی خیابانی. احتمالا تنها کسانی که نتوانستم آنها را ببینم مصطفی خوشدل و کاظم ذوالانوار بودند که بعدا در تپه‌های اوین اعدام شدند، وگرنه اکثر بچه‌های مجاهد ازجمله تقی شهرام، محمد حیاتی و دیگران را آنجا دیدم. بچه‌های فدایی را هم تقریبا کامل دیدم، چون دو بند سیاسی عمده در زندان قصر بود و اغلب همه همان‌جا بودند.

 از بچه‌های فدایی خلق چه کسانی را دیدید؟

بهرام قبادی، اصغر ایزدی و اکثر کسانی که در دادگاه ۲۳ نفری فدایی‌ها بودند که دادگاه شگفت‌آوری بعد از حمله سیاهکل بود. وقتی گزارش این دادگاه‌‌ها البته به شکل سر و دم‌ بریده با عکس‌های بچه‌هایی مثل حمید توکلی، مسعود احمدزاده، سعید آریان، نقی حمیدیان، قاسم ارض‌پیما و... منتشر شد، توجه بسیاری جلب شد. از دادگاه 23 نفری به‌جز اعدامی‌ها همه آن بچه‌ها را به قصر آوردند. من تمام بچه‌های فدایی را بلااستثنا در آنجا دیدم. یعنی همه بچه‌هایی که وقتی از زندان آزاد شدند به سازمان متصل شدند و به کارشان ادامه دادند تا وقتی که کشته شدند. می‌توانم بگویم که با همه بچه‌های مجاهد و فدایی هم‌زندانی بودم. اشاره کردم که در زندان قصر دو بند سیاسی وجود داشت. شماره ۳ که من در آن بودم و شماره ۴ که عمدتا یا اعضای مؤتلفه اسلامی مثل عسگراولادی آنجا بودند، یا بعضی از اعضای ملل اسلامی و هم‌چنین افسران توده‌ای مثلا عمویی، شلتوکی، حجری، کی‌منش و بنی‌طرف. این‌ها در زندان کارهای اساسی هم کردند و مثلا بنی‌طرف «منشأ حیات» اپارین را ترجمه کرد. او با اپارین مکاتبه داشت و سؤال‌هایش را از او می‌پرسید. بعد از انقلاب همین کتاب «منشأ حیات» کتاب پایه‌ای مجاهدین و دوره‌های جهان‌بینی شد که رجوی در دانشگاه صنعتی تدریس می‌کرد. هم‌چنین مجید امین‌مؤید و بدرالدین مدنی، از مجددین فرقه دموکرات آذربایجان، آنجا بودند. در زندان شماره 3 هم فدایی‌ها و مجاهدین بودند، هم اعضای سازمان ستاره سرخ مثل فرج سرکوهی و علیرضا شکوهی و دیگران. گروه فلسطین هم در اینجا بودند؛ گروهی که می‌خواستند به فلسطین بروند، تعلیم ببینند و بازگردند و جنگ چریکی کنند. یکی از رهبران عمده راه کارگر یعنی محمدرضا شالگونی هم بود. همین‌طور مسعود بطحایی بود که بعدها خائن از آب درآمد و معلوم شد که هفت سال برای ساواک کار می‌کرد. گروه طوفان هم بود، گروهی که هادی جفرودی در رأسش بود. یکی دو نفر از معارضان شاه بودند که به مناسبتی به آنها شهین و مهین می‌گفتند و این‌ها دو نفری بودند که با شاه اختلافات ارضی داشتند. گروه جبهه آزادی‌بخش الاهواز هم بودند که این‌ها را حکومت عراق به کار گرفته بود تا لوله‌های نفتی را منفجر کنند. آدم‌های منفردی هم بودند مثل علی‌اکبر اکبری که ناقد و نویسنده بود. عمده این افراد را من در زندان قصر دیدم. هم‌چنین در آبان ماه سال 1351 ما را به‌عنوان تبعید به زندان عادل‌آباد شیراز فرستادند. زندانی که تازه‌ تأسیس شده بود و شاه از شدت عشقی که به آمریکا داشت زندان‌هایش را هم شبیه آمریکا ساخته بود. وقتی ما وارد زندان شدیم، مورد استقبال رئیس زندان، سرهنگ قهرمانی قرار گرفتیم و با این کلمات از ما استقبال کرد که من خیلی خوشحالم با زندانیان فرهیخته‌ای مثل شما محشور هستم! من در آن زمان 21 سالم بود و در بین ما سه زندانی قدیمی توده‌ای بودند که چهل‌وسه، چهار سال داشتند و از نظر من که سنم خیلی کم بود آنها پیر به نظر می‌رسیدند. بعدا فهمیدم که این‌ها افسر هستند. سرهنگ قهرمانی هر وقت می‌آمد یکراست به اتاق توده‌ای‌ها می‌رفت و همان ابتدا که وارد می‌شد سلام نظامی می‌داد و آنها هم بلند می‌شدند و همین رفتار را با سرهنگ قهرمانی می‌کردند. در ضمن میزانی از حقوق افسران توده‌ای را مطابق دادرسی می‌پرداختند، با اینکه آنها معارض حکومت شاه بودند. آنجا که بودیم این شانس را داشتیم که بچه‌هایی از تبعیدگاه به زندان آمدند که در بین آنها چند نفری از اعضای گروه بیژن جزنی بودند، مثل دکتر شهرزاد، عزیز سرمدی و عباس سورکی. عباس سورکی و عزیز سرمدی در تپه‌های اوین اعدام شدند، ولی خوشبختانه دکتر شهرزاد جز اعدامی‌ها نبود. افزون بر این دوستان، عبدالرحیم صبوری، بهرام قبادی، حمید یا قاسم ارض‌پیما هم بودند که از تبعیدگاه آمده بودند. بنابراین در زندان شیراز هم عمده بچه‌های فدایی و مجاهدین حضور داشتند. محمدعلی تشیع، علیرضا تشیع، ابراهیم آوخ، حسین قاضی و بسیاری دیگر از اعضای دو سازمان را در آنجا دیدم. تصور نمی‌کنم هیچ‌کدام از رهبرانی را که از اعدام‌ها جان به در برده بودند ندیده باشم. آقای لطف‌الله میثمی سال 1353 با من هم‌زندان بود. فتح‌الله خامنه‌ای و مهندس سحابی هم بودند. خوب به یاد دارم که متن «آنتی دورنیگ» انگلس به دست ما رسیده بود که با یک جلد جعلی با زبان انگلیسی به داخل زندان فرستاده بودند. فتح‌الله خامنه‌ای و مهندس سحابی از ابتدا تا پایان کتاب را با هم می‌خواندند. مطالعه کتاب‌ها معمولا در گروه‌های چند نفره بود و مثلا خود من با فرج سرکوهی و یکی از رهبران فدایی به نام دکتر تقی افشانی نقده و یکی دو نفر دیگر «آنتی دورینگ» را خواندم.

 در مورد فضای زندان شیراز بگویید و اینکه چه اتفاقی افتاد که حکم اعدام شما تبدیل به زندان شد؟

در بین دفاعیاتی که صورت می‌گرفت دو سه نوع دفاع وجود داشت. دفاع ایدئولوژیک که قطعا به حکم بالا می‌انجامید و این دفاع به این معنا بود که شما از همه مواضع مارکسیسم دفاع کنید و بگویید من دشمن نظام سلطنت، و مارکسیست هستم. یک دفاع هم دفاع حقوقی بود که می‌گفتید من چرا دست به این کار زده‌ام. مثلا می‌گفتید به دلیل اختناق و دیکتاتوری بوده، اما قانون اساسی را با اشکالاتی که دارد در مجموع می‌پذیرم اگرچه بند ۱۳۱۰ را که رضاشاه گذاشته و یک بند ضد کمونیستی و ضد اشتراکی است نمی‌پذیرم. در نتیجه آنها می‌دیدند این‌طور نیست که زندانی بخواهد دفاع ایدئولوژیک کند. زمانی که ما به قصر آمدیم با بچه‌های فدایی مشورت کردیم. یکی از کسانی که طرف مشورت من قرار گرفت و از رفقای فدایی بود، بهرام قبادی برادر دکتر چنگیز قبادی بود که الان در شمال زندگی می‌کند. ایشان گفت ما تحت شرایط تاریخی خاص دفاع ایدئولوژیک کردیم، اما هیچ دفاع ایدئولوژیکی را در دادگاه مخفی مطلقا توصیه نمی‌کنیم چون نمی‌خواهیم زندان‌ها انباشته از رفقای‌ ما باشد. شما باید دفاع معقول حقوقی کنید که شامل ندامت نباشد تا بتوانید از زندان بیرون بروید و به نیروها بپیوندید، اگر دادگاه دربسته بود، ما هم طور دیگری رفتار می‌کردیم. درواقع دفاع حقوقی حکم من را شکست و شامل ماده اعدام نشدم. هم‌چنین دفاع شادروان زنده‌یاد سرهنگ بهره‌ور، وکیل تسخیری‌ام در شکستن حکم نقش داشت. من همیشه قدردان دفاع این مرد خوب هستم که تا جایی که می‌دانم مدافع دادگاه پرویز نیکخواه هم بود.

در مورد فضای زندان شیراز وضعیت این‌گونه بود که رئیس زندان، سرهنگ قهرمانی، زندانی بی‌سروصدا می‌خواست، نمی‌خواست در آنجا اتفاقی بیفتد که وادار به مقابله شود و این در پرونده‌اش درج شود. فضای زندان شیراز که بعدها جمعیتش به ۱۵۰ نفر رسید، فضای آرامی بود. ما در آبان 1351به این زندان رفتیم. در نوروز 1352 مراسم باشکوهی برگزار کردیم که در طول تاریخ زندان‌های ایران نه سابقه داشت و نه سابقه پیدا کرد، چون گروه‌های متعددی در آنجا بودیم و قومیت‌های مختلف کرد، ترک، مازندرانی، لر و گیلک حضور داشتند و البته معدود شاخ‌شکسته‌های تهرانی مثل بنده، که یکی دو ترانه از ویگن را دسته‌جمعی اجرا کردیم. چند ماهی آنجا بودیم و بعد بچه‌های برازجان را به آنجا آوردند. اما ساواک اجازه نمی‌داد کسی آرام بماند و خبر پیدا کرده بود که این‌ها ممکن است جزواتی پنهان کرده باشند، بنابراین به زندان یورش آوردند و شروع به بازرسی کردند. با حالت اهانت‌آمیز به زندانیان حمله بردند و زندانی‌ها هم مقابله به مثل کردند و شورش درگرفت. شورش زندان شیراز یکی از مشهورترین شورش‌های تاریخ زندان‌های ایران است. بند به اشغال ما درآمد و دو روز در اشغال ما بود، تا اینکه ما را به ناهارخوری بردند که بیرون از سلول‌ها بود. وقتی قرار بود به بندمان برویم از طریق گارد شاهنشاهی که از تهران آمده بودند ما را محاصره کردند، یکی از زندانیان توده‌ای که افسر بود و بسیار مرد نیک‌نفس و نیک‌کرداری بود به نام عباس حجری، سخنرانی غرایی کرد که اگر بخواهید کوچک‌ترین اهانتی به ساحت زندان سیاسی کنید باید از روی نعش ما رد شوید. فرمانده گارد قول داد چنین اتفاقی نیفتد و ما را به بند 1 که بند سلول انفرادی بود هدایت کردند. در آنجا اعلام شد که گروه ده نفره هدایت‌‌کنندۀ زندان از بچه‌ها خواسته که اعتصاب غذا کنند. حدود ۱۲ روز اعتصاب غذا کردیم و بعد به‌زور اعتصاب غذا را با زدن کابل و کتک شکستند. شش ماه در سلول انفرادی بودیم و از آنجا به بند ۴ یعنی بند خودمان منتقل شدیم که اتاق‌های ۹ نفره بود. فضایی که بعد از این شورش‌ها شکل گرفت فضای خاصی بود. به دلیل شکست اعتصاب غذا فضای دموکراتیکی در زندان ایجاد شد که شاید یکی از بهترین فضاهایی بود که در آن دوره اتفاق افتاد. این فضا شکفتگی در زندان ایجاد کرد و زندان را به جایی تبدیل کرد که توانستیم انواع‌واقسام کتاب‌ها را در دسترس داشته باشیم. چون به‌سادگی کتاب‌ نمی‌دادند و باید یک کتاب را پس می‌دادیم و کتاب بعدی را تحویل می‌گرفتیم. فکر می‌کنم یکی از پرتحول‌ترین زندان‌هایی که در دوره شاه می‌توان از آن نام برد زندان شیراز بود.

 حالا که در سال ۱۴۰۳ هستیم گذشته خودتان را چطور می‌بینید؟ آیا از سختی‌ها و رنجی که کشیدید پشیمان نیستید؟

اخیرا کسی در اینستاگرام سؤال کرده بود که آیا هنوز به عقاید جوانی‌تان معتقد هستید؟ گفتم اگر عقاید جوانی من عبارت از این باشد که جامعه سرمایه‌داری تبدیل به جامعه سوسیالیستی شود، اگر منظورتان پایبندی به مارکسیسم و پایبندی به انقلاب باشد، اگر منظورتان این است که آزادی و دموکراسی را در سوسیالیسم می‌بینم، من دربست اعتقادات جوانی‌ام را حفظ کرده‌ام. با اینکه ذاتا آدم خوش‌بینی نیستم، هیچ‌وقت کسی در من نق‌زدن و پشیمانی ندیده است. شاید هم آدمی هستم که رنج‌ها را کمتر به یاد می‌آورم. در همین مصاحبه زندان را یک‌جور زندان پارادیزو گرفته‌ام به قیاس «سینما پارادیزو»، طوری که وقتی از زندان صحبت می‌کنم خیلی‌ها فکر می‌کنند چه حیف شد که ما به زندان نرفتیم، در حالی که در زندان محصور هستی و شرایط دشوار است. ولی اگر یک بار دیگر هم زندگی کنم، البته با حذف اشتباهات، خط اصلی‌ام همانی است که داشته‌ام.