|

روایتی از انجمن دوستداران کودک پویش خانه‌ای پر از امید

چند روزی از شروع سال تحصیلی در خانه کودک می‌گذرد. مسئول آموزش و مربیان کودکان‌ تمام تلاش‌شان را می‌کنند که کودکان بیشتری را در خانه کودک پذیرا شوند. از ‌این‌رو در این هفته هم چند کودک جدید به خانه کودک آمدند.

 حمیده انصاری:  چند روزی از شروع سال تحصیلی در خانه کودک می‌گذرد. مسئول آموزش و مربیان کودکان‌ تمام تلاش‌شان را می‌کنند که کودکان بیشتری را در خانه کودک پذیرا شوند. از ‌این‌رو در این هفته هم چند کودک جدید به خانه کودک آمدند. روایتی از این روزها را به قلم یکی از مربیان پویشی بخوانید.

در اتاقی که مربوط به پرونده‌های حاوی اطلاعات کودکان است، نشسته بودم. قصد داشتم پوشه‌ها را مرتب و دسته‌بندی کنم. پر‌کردن فرم اطلاعات کودکانی که تازه وارد خانه کودک می‌شوند، بر‌ عهده من بود. روزهای قبل که فرم‌ها را پر‌ کرده بودم خیلی به چشمم نیامده بود، اما امروز که کاغذها را کنار هم گذاشتم، گزینه علت ترک تحصیل و مدت ترک تحصیل برایم پر‌رنگ‌تر از قبل شد. تعداد فرم‌هایی که این قسمت عدد نوشته شده بود بیشتر و بیشتر شدند. در همین فکر بودم که مادر و دختری وارد شدند. گفتند با ما تماس گرفتید بیاییم برای ثبت‌نام. گفتم بله.

اطلاعات اولیه را پرسیدم. دخترک ۹ یا ۱۰‌ساله‌ای بود که یک پیراهن گلی‌گلی کهنه ولی مرتب به تن داشت. لپ‌های گل‌انداخته‌‌اش از میان روسری سیاهی که بر سر داشت خودنمایی می‌کرد، اما غمگین بود و سرش را بالا نمی‌آورد. از مادرش پرسیدم‌ شکوفه تا‌به‌حال به مدرسه‌ای رفته است؟

مادر آه بلندی کشید و گفت: «امسال سومین سالی است که می‌خواهم به مدرسه برود اما نشده که نشده. هیچ مدرسه‌ای ثبت‌نامش نکردند و هر سه سال از مدرسه جا ماند. اینجا را هم همسایه‌مان معرفی کرد. تازه به این محل آمدیم‌. دخترم غصه می‌خورد که هر سال از مدرسه جا می‌ماند. امسال هم که به مدرسه مراجعه کردم، گفتند سنش به کلاس اول نمی‌خورد و بزرگ شده».

فرمش را پر کردم. مسئول آموزش با مهربانی چند نکته در‌باره ساعت آمدن و حضورش به‌ او گفت و او را برد تا لباسی شبیه بقیه دختران خانه‌ کودک به او بدهد. وقتی با هم برگشتند، شکوفه انگار واقعا شکفته بود. صورت زیبایش این بار در میان آن مقنعه سفید‌رنگ می‌درخشید و یک لبخند پر از رضایت بر لبش بود. مادرش تا او را دید گفت چقدر خوشگل شدی! حالا شدی شبیه زهرا، دختر همسایه که هر روز به مدرسه می‌رود و تو نگاهش می‌کنی. دخترک ریز خندید.

مداد و دفتری را که در دست داشت محکم‌تر بغل کرد و با راهنمایی مسئول آموزش به سمت کلاس اول رفتند.

برقی که در چشمان دخترک بود، از آن برق‌هایی بود که امید‌بخش بود. با خودم فکر کردم که شاید به یکی از آرزوهایش رسیده باشد.