روایت «شرق» از آدمهای قربانی اسیدپاشی
برای یک لیتر اسید
حالا شادابی صورتهای جوانشان را گوشت اضافی و پوستهای پیوندی گرفته است که شاید همان هم به عمل جراحی و ترمیمهای متعدد نیاز داشته باشد. داستان همه آنها از یک جا شروع میشود؛ آدمهایی که با یک لیتر اسید، زندگیشان شکل دیگری پیدا کرده است. اسید گوشت تن آنها را با بیرحمی آب کرده، دید چشمانشان را برای همیشه خاموش کرده و حالا خودشان ماندهاند با ناگفتههایی که شاید تا همیشه پنهان بماند
نسترن فرخه: حالا شادابی صورتهای جوانشان را گوشت اضافی و پوستهای پیوندی گرفته است که شاید همان هم به عمل جراحی و ترمیمهای متعدد نیاز داشته باشد. داستان همه آنها از یک جا شروع میشود؛ آدمهایی که با یک لیتر اسید، زندگیشان شکل دیگری پیدا کرده است. اسید گوشت تن آنها را با بیرحمی آب کرده، دید چشمانشان را برای همیشه خاموش کرده و حالا خودشان ماندهاند با ناگفتههایی که شاید تا همیشه پنهان بماند. این گزارش روایت ابعاد مختلف زندگی قربانیان اسیدپاشی است که خودشان را از بطن ناامیدی به امیدواری سوق میدهند، هرچند بار سنگین این مسیر تا همیشه بر دوششان خواهد ماند.
پرده اول: زنی بدون چهره
سرش را پایین میاندازد و با بیمیلی دهان به صحبت باز میکند. نخی از گوشه پیرهن قرمزی که خودش دوخته و به تن کرده را در دست میگیرد و حین حرفزدن با آن بازی میکند. این نخ نازک را بین انگشتان ظریفش میچرخاند و از روزهای بعد از اسیدپاشی تعریف میکند. مینا خیاط جوان و البته ماهری است. به قول همسرش، مینا پیش از این ماجرا برای خودش برووبیایی داشته و خیاط موفقی به حساب میآمده، اما حالا جز خانهنشینی هیچ کار دیگری نمیکند. گاهی بدون اطلاع خانواده، خانه را ترک میکند و در تنهایی خودش ساعتها خلوت میکند و با تاریکی هوا و روحیهای ویران به خانه بازمیگردد. اسید چشمان بشاش و صورت زنانه او را در خود آب کرده. چشم پرفروغش را این ماده شیمیایی در خود حل کرده و این روزها تنها امیدش به برگشت بینایی کامل چشم چپش است تا دوباره صدای چرخ خیاطی در خانه بلند شود و او کارش را از سر گیرد.
ما برای دیدن مینا مسیر نسبتا طولانی را طی کردیم، اما بیمیلی او به گفتوگو باعث شد راه برای شروع صحبت کمی سخت باز شود. هرچند بعد از دقایقی با صدای استواری خودش شروع کرد به گفتن از آنچه این روزها تجربه میکند. از نگرانیاش گفت که میترسد همین یک چشم هم از دست بدهد، از خشم نشسته در وجودش و اندوه چهرهای که بازنخواهد گشت: «این روزا بیشتر خونه هستم و بیرون نمیرم، چون نگاه بقیه واقعا آزارم میده. خیلی وقتا به روی خودم نمیارم که بقیه دارن چطوری به صورت من نگاه میکنن ولی وقتی میام خونه، میبینم همه وجودم شکسته، با نگاه و رفتار همه مردم... . خودمو اذیت میکنم، میگم خدایا این چه بلایی بود که سر من اومد. بعضی از رهگذرا منو میبینن و با صدای بلند مثلا میگن؛ بسمالله یا میگن خداروشکر».
12 ماه قبل، شبیه به همین روزهای سرد پاییز و زمستان، مینا در یک اسیدپاشی زندگیاش با تغییر بزرگی روبهرو میشود. پسر همسایه مرتب دختر نوجوان او را اذیت میکرد و این موضوع به دعوای بین دو خانواده تبدیل میشود و پسر همسایه به تلافی، اسید را روی صورت مینای 29ساله، یعنی مادر دختر نوجوان میریزد. هرچند از این ماجرا ماهها گذشته، اما ترس آن لحظه و درد آن غروب پاییزی هنوز با مینا همراه است: «این زندگی، این تغییر رو باور نمیکنم. وقتی توی خیابان هستم، فکر میکنم نکنه باز هم روی صورت من اسید بریزن. هروقت هم احساس میکنم کوچه یا خیابون کمی تاریک یا خلوتشده بهسرعت خودمو به جای شلوغ میرسونم. راستش بعد از اینهمه وقت هنوز ترس اون روز با من مونده. به خودم میگم چرا مقصرهای این ماجرا آزاد و رها زندگی میکنن ولی من باید این زجر تحمل کنم؟ اونا بعد دو ماه با وثیقه آزادشدن، اما من...». جملهاش را ادامه نمیدهد و با همین سکوت طولانی، حرفش را تمام میکند.
همان موقع بلند میشود و ما را به اتاق کارش میبرد. اتاقی که به نظر، مینا را از پس تمام تیرگی این چند ماه عبور میدهد تا به دالان بهشتی برساند. این زن 30ساله، تمام آینده را از این دو چرخ خیاطی میجوید. مینا این دو چرخ گوشه اتاق را نشان میدهد که همه امید این روزهای اوست. در بین حرفهایش از چرخ دیگر میگوید که به دلیل هزینههای بالای درمان فروختند. دستش را روی چرخ خیاطیها میگذارد و میگوید اینها همه امید این روزهای من هستند و حرف خودش را ادامه میدهد: «وقتی از بیمارستان برگشتم چشمام بسته بود. دست دخترخالهام رو گرفتم و به اتاق کارم بردم. از حفظ میگفتم مثلا اینجا سه چرخ خیاطی هست و وسایل دیگرم هم کنارش چیدم یا کنار کمد فلان لباسمو گذاشتم. اما دخترخالهام همون موقع به من گفت مینا، اینجا فقط دو تا چرخ داری که فهمیدم برای خرج بیمارستان یکی از چرخامو فروختن. حتی میخواستیم دوتای دیگه هم بفروشیم، ولی اینطوری من واقعا همه انگیزهام برای زندگی رو از دست میدادم. من الان فقط دلم میخواد درمان بشم و کارمو دوباره شروع کنم. میدونی، من بهترین خیاط کارگاهی بودم که اونجا کار میکردم. برای خودم درآمد خوبی داشتم. اما بعد این اتفاق همهچیزمو از دست دادم. الان فقط همین چشمم که میبینه هم زود به زود خشک میشه. بیشتر از یک ساعت در روز نمیتونم باهاش خیاطی کنم، چشمم درد میگیره، تار میشه. خلاصه زندگی من عجیب به هم ریخته. الان دلم میخواد فقط درمان بشم... همین».
بازگویی ماجرای آن روز را دوست ندارد، اما بین حرفهایش هرازگاه به همان روز برمیگردد. روزی که پسر همسایه از پشت درخت جلوی او میآید و اسید را روی صورت و بدن مینا میریزد. شدت اسید به حدی بود که حالا یک چشم مینا کاملا تخلیه شده و چشم دیگرش هم دید چندانی ندارد، لب، بینی و پوست صورتش کامل از بین رفته و حالا باید در صف چندین و چند عمل جراحی باشد که هرکدام هزینه قابل توجه و زمان زیادی میخواهد. با همان صدای آرام اما محکم پیش میرود: «من اصلا از اسید چیز زیادی نمیدونستم. وقتی بطری اسید روی من ریخت، فکر میکردم آب ریخته، اما کمکم درد و سوزش چشم و صورت و پوست تنم زیاد شد، افتادم وسط خیابون و آدما دورم جمعشدن، آتیش گرفته بودم. وای از اون روزا با این مصیبتی که برای من درست شد. این پسر فکر کنم فقط دو ماه زندان بود و الان با وثیقه آزاده. این انصافه؟ شما به من بگو این انصافه؟ من میتونم مثل قبل زندگی کنم؟ طوری زندگی منو داغون کردن که صد بار خواستم بلند شم ولی نتونستم. هزینه درمان هم خیلی زیاده، تا الان یک قرون خانواده متهم هزینه نکرده. منشی دکتر برای پیگیری پروتز چشم، دستگاه ترمیم پوست، چشم مصنوعی و هرچیزی که زنگ میزنه، من فقط گریه میکنم چون پول انجام این کارا رو ندارم. حتی یادمه چند روز بیشتر بیمارستان موندم چون پولی برای ترخیص نداشتیم. همه زیبایی صورتم رفت. اما الان میخوام هرطور شده درمان بشم. همین الان پوستم گاهی میسوزه انگار مورچه زیرش راه میره».
همسر مینا پیش از این از تنهایی همسر جوانش گفته بود که ماههاست رفتوآمد قوموخویش به این خانه کم شده است. اما حالا خودش هم از این تنهایی روایت میکند: «باورتون میشه بعد از این ماجرا دوست و فامیل منو رها کردن؟ نمیدونم چرا، به خودم میگم شاید فکرکردن اگر بهم نزدیک بشن احتمالا مجبورن حمایت مالی کنن. من به خودم میگم وقتی دستت میبره، حتی اگه همه دورت جمع بشن تا کمکت کنن، باز کسی دردی که تحمل میکنی متوجه نمیشه. مثل وضعیت من، هیچکس به اندازه من نمیسوزه. حتی خانواده هم تا یک جایی پیش میان. ببین زندگی من چطوری شده. همهچیز یک طرف این تنهایی هم یک طرف. هرچند مهم نیست دیگه، من فقط میخوام باعثوبانی این ماجرا مجازات بشه. شاید اون روز خشمم تموم بشه، حتی فکر میکنم اگه همه روند درمانم تموم شد، اون روزم شاید خشمم کامل از بین بره».
حرفش تمام میشود و چرخ خیاطی را به کار میاندازند، لباس نیمهکارهای را زیر چرخ میگذارد و دوختن آن را کامل میکند. نگاهش را از سوزن چرخ برمیدارد و میگوید: «این دو چرخ انگیزه من هستن. دوست دارم کلاس طراحی برم. دوست دارم پیشرفت کنم، دوست دارم درمان بشم...». لباس نیمهکاره را تمام میکند و از جایش بلند میشود. یکییکی تمام لباسهایی را که با چشم آسیبدیدهاش در این مدت دوخته، نشان میدهد. هرکدام طرح و رنگی متفاوت دارد. لباسهای مجلسی تا کاپشن و حتی پرده پذیرایی خانه را نشان میدهد. با ذوق درباره نوع دوخت هرکدام توضیح میدهد. لباس آبی مجلسی را از داخل کمد درمیآورد: «ببین اینو، بدون الگو فقط از روی عکس دوختم. هرچند، چشمم خیلی درد میگیره. نمیتونم زیاد کار کنم. ولی همینقدرم که کار میکنم حالم بهتره». حالا چند دقیقهای میشود که چرخ را از برق کشیده و کنار ما روی زمین نشسته، در بین گپوگفت یا انگشتانش را در هم مشت کرده یا با گلهای قرمزرنگ قالی کف خانه بازی میکند. سرش را پایین انداخته و دیگر حرفی نمیزند. داخل آلبوم گوشی همراهش را میگردد تا چهره قبل از اسیدپاشی خود را پیدا کند و به ما نشان دهد. دختر جوانی که دستش را داخل موهای بلند و خرماییاش برده و با لبخند بزرگی به دوربین خیره شده، یا خندههایش در آخرین سفر قبل این ماجرا. با دقت آلبوم را میگردد تا عکسهای بیشتری نشان دهد. به عکسها خیره میشود: «این من بودم، ولی ببین چی شد...». دوباره به همان روز اسیدپاشی برمیگردد: «وقتی بیمارستان بودم، پالتویی که اون روز تنم بود نشونم دادن. مثل برگ خزون، چرم پالتو زرد شده بود و تکهتکه ریخته بود. لباسم به گوشت تنم چسبیده بود، موهام به شالم چسبیده بود. موهای بلندم همه از بین رفت. فکر میکردم آب روم ریختن، ولی اسید بود، باورتون میشه؟ هنوز باورش برام سخته که چطور این بلا به سرم اومد. اسید همهجا ریخت، تنم، پیادهرو، ماشین کنار جدول، اون لحظه کامل توی ذهنم تکرار میشه... . سفارش کارامو برده بودم، از خونه مادرشوهرم برمیگشتم، پسرم زنگ زد و دیدم سرفه میکنه، خواستم برم داروخونه براش شربت بگیرم، ساعت هفت شب بود که از پشت درخت آمدن و اسید ریختن روم، دو نفر بودن. از همون روز تقریبا دوست و آشنا کمکم رابطهشون با ما کم شد. دیگه مهم نیست، من فقط میخوام درمان شم تا دوباره سرپا بشم و به زندگی برگردم». گفتوگوی ما برای تهیه گزارش با مینا تمام میشود، اما حرفهای ناگفته این زن جوان شاید هرگز به پایان نرسد؛ ناگفتههایی که تا همیشه در قلب و جانش خواهد ماند. بااینحال وقتی در پس تمام جملاتش منتظر روند درمان و ازسرگیری زندگی است، یعنی به امید دمیدن دوباره نور در زندگیاش نشسته است.
پرده دوم: لبهای خندان صورتهای آبشده
مدام جملهای به هم میگویند و بلندبلند میخندند. صدای شوخیهای این سه قربانی اسیدپاشی در دفتر روزنامه پیچیده و هرازگاه عکاس و خبرنگاران را هم همراه خود میکنند. حتی بعد از شروع گفتوگو هنوز خندهای روی لب همه مینشانند و روایتهای خودشان را شروع میکنند. هرکدامشان به شکلی قربانی یک لیتر اسیدی هستند که سهمی در ایجاد این مصیبت نداشتند. با وجود روزهای سختی که از سر گذراندند، اما توانستند سر پا شوند، کار کنند و با وجود هر نگاه آزاردهنده، حضورشان را در جامعه و بین مردم کم نکنند. با وجود تمام تلخیهای زندگی، باور دارند نور از بین تکتک زخمهای بدنشان وارد میشود و شاید دلیل بخشی از سرخوشی آنها همین باشد.
یکی از این آدمها آرزو است. جوانی خوشلباس که شبیه به بیشتر همسنوسالهایش رژ پررنگی به لب دارد و موهایش را با آرایشی خاص بر روی شقیقههایش تاب داده. دختر 21سالهای که از هفتسالگی در یک اختلاف خانوادگی، زیبایی صورتش را به طور کامل از دست داد. زندایی او به دلیل اختلال روانی یک شب اسید به دست میگیرد و زمانی که همه خواب بودند، روی صورت آرزو، دو خواهر و مادرش میریزد. صورت کودکانه آرزو بیشترین آسیب را میبیند، خودش میگوید تا ماهها خودم را در آینه ندیدم، چون تمام آینههای خانه را جمع کرده بودند: «همه میگفتن آرزوجان صورتت هیچ تغییری نکرده، اما یک روز، از توی اتاق آینه پیدا کردم و دیدم. دیدم صورتم دیگه صورت قبل نیست. خودمو نمیشناختم. هیچکاری جز گریه نداشتم. گریه گریه... این آدم دیگه من نبودم. 9سالم که شد توی دادگاه بابام گفت آرزو دوست داری کاری که زندایی باهات کرد، تو هم باهاش بکنی؟ گفتم نه و بابا از طرف همه ما رضایت داد...».
بعد از اتمام بخشی از حرفهای آرزو، مرتضی از جا بلند میشود و با لحن شیرینش شروع به گفتن چند جوک میکند تا احتمالا فضایی غمزده ایجاد نشود. بعد خودش روی صندلی مینشیند و از آنچه بعد از اسیدپاشی بر او گذشته میگوید. این مرد جوان با آسیب جدی در سمت چپ صورت و گردن و سینه، از روز حادثه میگوید که پدرزنش به دلیل درگیری که با مادرزن داشته، به قصد اسیدپاشی، پیش میآید که در این بین مرتضی بیشترین آسیب را میبیند. حالا او چندسالی است که درگیر عملهای متعددی است که در بیشتر مواقع بعد از صرف هزینه و زمان و تحمل درد، بینتیجه میماند: «از همون روز، مشکل کندن پوست، پیوند پوست، ترکیدن روده در روند استراحت بعد عمل، نگرفتن بافت جدید، سیاهشدن پوست و هزارهزار مشکل دیگه شروع شد. انقدر تا الان عمل کردم که عددش از دستم خارج شده. ظاهرا 100 میلیون هزینه عمل ما میشه، اما با مراقبت بعدش میبینی 300 میلیون هزینه کردی. زندگی واقعا برای ما سخت پیش میره... . من منتظرم باعث این وضعیت من به سزای عملش برسه تا شخص دیگه چنین کاری به سرش نزنه، ولی متأسفانه تا الان پرونده ما به هیچجا نرسیده». هزینههای درمان به قدری بالاست که انجمن با کمک خیرین میتواند کمکی در روند درمان قربانیها به حساب بیاید. محسن مرتضوی، یکی از مؤسسهای انجمن حمایت از قربانیهای اسیدپاشی، از هزینههای بالای عملهای جراحی میگوید. فردی که خودش هم در سال 91 در یک سوءتفاهم در محیط کار با 85 درصد سوختگی بر اثر اسید روبهرو میشود. برای ما تعریف میکند که متهم یا بستگان برخی متهمها وقتی در جریان قرار میگیرند، انجمن از برخی قربانیها حمایت میکند با ما تماس میگیرند یا پیامهای تهدیدآمیز میفرستند تا مانع حمایت انجمن شوند: «مثلا پیام داده بودند، چرا برای فلانی پول جمع میکنین تا عملش کنید؟ ما میخواستیم از پا دربیاد یا مثلا تهدید به اسیدپاشی دوباره میکنند».
نوری در میان این زخمهای همیشه داغ
آنها راهی جز صبوری ندارند. صورتهای جوانشان را از دست دادهاند. دیگر خبری از شادابی پوستهای شادابشان نیست و حالا جای آن را گوشت اضافی و پوستهای پیوندی گرفته که هرازگاه همان هم به عمل مجدد و ترمیم نیاز دارد. بااینحال لباسهای شیک میپوشند، برای چشمان کمفروغشان خط چشم میکشند یا برای موفقیت در کسبوکار و تحصیل تلاش میکنند. شاید بتوان گفت آنها امید را در تاروپود زندگی دنبال میکنند تا از پا نیفتند. نگاههای تلخ رهگذران در جلوی دفتر روزنامه را با جانودل میپذیرند و در جواب آن به مردم لبخند میزنند. هنگام خداحافظی تشکر گرم میکنند، چون بهزعم خودشان تریبونی داشتند تا از دردهایشان بگویند و این شاید معنای واقعی تلاشکردن برای زندگی باشد.