به مناسبت روز دانشجو و داوطلب
باید کسی پیدا شود تا شوتی به توپ بزند
فوتبالیهای قدیمی اصطلاحی داشتند که میگفتند «توپ که زمین بخورد فوتبالیستش هم پیدا میشود!»؛ یعنی نگران پیداشدن یار برای فوتبال نباش، شروع که کنی افراد خودشان میآیند و لگدی به توپ میزنند و بازی خودش شروع میشود. اما نکته مهم همینجاست، شخصی و اشخاصی باید باشند که توپ را به زمین بکوبند، سروصدایی درست کنند، بدوند و عرقی بریزند تا دیگرانی متوجه شوند بازی قرار است باشد و بیایند و تیمی و نمایشی شکل بگیرد.
محمدرضا دهنوی: فوتبالیهای قدیمی اصطلاحی داشتند که میگفتند «توپ که زمین بخورد فوتبالیستش هم پیدا میشود!»؛ یعنی نگران پیداشدن یار برای فوتبال نباش، شروع که کنی افراد خودشان میآیند و لگدی به توپ میزنند و بازی خودش شروع میشود. اما نکته مهم همینجاست، شخصی و اشخاصی باید باشند که توپ را به زمین بکوبند، سروصدایی درست کنند، بدوند و عرقی بریزند تا دیگرانی متوجه شوند بازی قرار است باشد و بیایند و تیمی و نمایشی شکل بگیرد. داستان انجمن دوستداران کودکان پویش هم شبیه همین ماجراست. عدهای دانشجو از اینکه کسی توپی به زمین نمیکوبد که شاید به هوا رود و سقفی بشکافد، خسته، از غرزدن خسته، از دیدن کودکانی که نمیتوانند کودکی کنند خسته، از کاری برایشان نکردن خسته، خسته و خسته.
راه اول این بود که سر در درس و کتاب و دانشگاه بیشتر فروبرند و خسته لنگان خرک خویش به منزل برسانند، حالا توپی هم نغلتید و زمینی هم ساییده نشد، اتفاق مهمی نیفتاده و اصلا به آنها چه؟
راه دیگر این بود که همه توپهای عالم را به صف کنند برای رفتن، که سلام آنها را که مانده بودند، به شکوفهها و به باران برسانند. هر قدمشان را ثبت کنند و رزومه بسازند که فقط بروند و هوایی بهتر تنفس کنند.
اما راهی دیگری یافتند. اینکه پول نداشتند، اینکه اولین سرپناهشان یک کارخانه کفش تعطیلشده بدون هیچ امکاناتی بود، اینکه دو فرش در کنار هم پهن کردند یکی شد کلاس اول، یکی شد کلاس دوم، اینکه تخته کلاس درس دری بود که معلوم نیست از کدام خانه کنده شده بود و رنگش کرده بودند و با گچ رویش مینوشتند و... دلیلی نشد برای اینکه راه سوم را انتخاب نکنند. توپ را به زمین کوبیدند و دانشگاه شد فضایی برای پیداکردن یار. یارانی با هر بضاعتی، بیسلسلهمراتب و بدون اینکه اینجا ارث پدری کسی است. هر که دغدغه داشت و کودک برایش مهم بود، آمد. اینکه چه میآورد و چقدر میآورد مهم نبود. قرار بود بیایند در کنار همدیگر هرکس هر کاری از دستش برمیآید انجام دهد. به همدیگر عرصه دادند و هرکس سر سوزن ذوقی داشت همان را آورد و همان سر سوزن ثمنی بود آنوقتها. چه خوب بود که نداشتههای هم را بر سر هم نمیکوبیدند. جمعی شکل گرفت که گرچه ابتدای کار و روی کاغذ هر مفسر عاقلی شانس بردی برای این تیم قائل نبود، اما با آمدن دو معلم بومی تازهکار اما بسیار دغدغهمند و بااستعداد و گذشت یک سال تحصیلی مشخص شد این تیم هم حرفی برای گفتن دارد؛ حرف نه از جنس اینکه جبار باغچهبان و توران میرهادی هستند یا اینکه قرار است دانشآموزانی تربیت کند که فیزیک کوانتوم و هستهای بدانند. نه اینکه بروند ناسا استخدام شوند. حتی دانشگاه شریف و تهران و علامه و بهشتی و امیرکبیر خودمان هم نه. کودکانی که حداقل وقتی به محیط خانه کودک میآیند حالشان خوب باشد. بدانند در محیطی با روابط سالم میان افراد، چه خودشان و چه بزرگترها قرار دارند که تکتکشان انسان، مهم و قابل احترام هستند. حالا عربی و ریاضی و علوم و جغرافیایشان هم ضعف داشت، آنچنان مهم نیست.
انجمن دوستداران کودک پویش امروز هم تا حدی شبیه همان دوران است. دانشجویان گذشته و دانشجویان امروز در کنار معلمان و مربیان بومی بسیار دغدغهمند، توانمند و از جنس خود بچهها. که هنوز هم مدعی نیستند ضعفی ندارند ولی همه برای بهترشدن تلاش میکنند.