نگاهی به نقاشیهای آنیسا مسیبینیا
اصل نقاشی به موضوع نقاشی اولویت دارد
وقتی نقاشیهای آنیسا مسیبینیا، نقاش ایرانی مقیم لندن را میبینیم، وفاداری او به نقاشی حس میشود؛ چراکه بیشتر از موضوعاتی که یک هنرمند مهاجر با آن درگیر شده است، به نقاشی محض پرداخته است.
فاروق مظلومی
وقتی نقاشیهای آنیسا مسیبینیا، نقاش ایرانی مقیم لندن را میبینیم، وفاداری او به نقاشی حس میشود؛ چراکه بیشتر از موضوعاتی که یک هنرمند مهاجر با آن درگیر شده است، به نقاشی محض پرداخته است. مسیبینیا متولد 1369 است و گواهینامه حرفهای هنر مدرن را از موزه هنرهای مدرن نیویورک دارد. مخاطب با نقاشیهای آنیسا مسیبینیا دچار هیجان نمیشود. او قصد ندارد مخاطب را به شهربازی ببرد. ارتباط با این نقاشیها درنگ لازم دارد. در نگاه اول ما با اشکالی شبیه برگ مواجه میشویم اما اینها امور رؤیتپذیر در نقاشی است و وظیفه منتقد توضیح دیدنیها نیست. بعد از درنگی کوتاه برگها بهنفع نقاشی کنار میروند و ما با سطوح رنگی مواجه میشویم. این مواجهه به چند دلیل است. نقاش کاملا به موضوع نزدیک شده است. نزدیکی به موضوع را میتوان از شاخصههای مدرنیسم دانست؛ چراکه بعد از مدرنیسم بود که هنرمندها از فضاهای دورنما (landscape) که فضاهای مبهم و محو بودند، به فضاهای نزدیک و بسته توجه کرد. هرچقدر به موضوع نزدیک شویم، به فضایی انتزاعیتر خواهیم رسید. اگر چشممان را در 10 سانتیمتری دیوار قرار دهیم، دیگر دیوار نخواهیم دید، بلکه بافتی از یک سطح نامشخص پیشرویمان خواهد بود. نزدیکی به موضوع باعث امحای موضوع اولیه میشود و ما را به موضوع دیگری به نام نقاشی میرساند. توجه کنیم که هرچیزی که نقاشی کنیم، حتما مابازای خارجی دارد. اگر ما به موضوع آنقدر نزدیک نشویم که کاملا مضمحل شود، کار نقاش سختتر میشود. در این حالت فقط اشیای پیرامون موضوع یا متصل به موضوع را نخواهیم داشت. مثل گلدانهایی که در نقاشیهای مسیبینیا در زیر برگها نیستند. این نگاه به موضوع پیامی از طرف نقاش دارد که بیننده را متوجه این مطلب بکند که آنچه میبینی، نقاشی است و بس و قرار نیست کاملا با آنچه در خارج از نقاشی میبینیم، مطابقت داشته باشد. نقاشی برگ دیگر خود برگ نیست، نیستی برگ است. وزن ندارد، بو ندارد، مزه ندارد، جان ندارد و هزاران نداشته دیگر.
ما در نقاشیهای مسیبینیا با این نیستی مواجه میشویم. برای ما جهانی که مربوط به یک موضوع باشد و درعینحال اصالتهای ذاتی آن موضوع را نداشته باشد، ناشناخته است.
هنر، ورود به همین جهان ناشناخته است.
تأکید نقاش به اسکچهای اولیهاش برای نقاشی هم حائز اهمیت است؛ چراکه فضای اسکچ فضای خط است و از سطوح رنگی خبری نیست. اسکچ بخشی از نقاشی است که به عنوان یک لایه مخفی عمل میکند، ولی بنیان یک نقاشی است؛ بنیانی که با یکسری خطوط اولیه با موضوع مرتبط است و بس. درواقع ما اولین امحا و خروج از موضوع را در اسکچ تجربه میکنیم.
مسیبینیا در نقاشیهایش از زمینههای مختلف مثل بوم و چوب و از ابزار متنوع مثل چاقو و سیم هم استفاده میکند.
آیا او میخواهد از فاعلیتی که زمینهها و ابزار بر اثر مرور زمان به نقاش تحمیل میکنند رها شود؟
آثار طراحی و اسکچ این هنرمند با خطوط تکرنگ روی کاغذ را میتوان توجه هنرمند به بنیانهای نقاشی دانست. زمینه کاغذ به دلیل ابعاد و مداد یا قلمهای مرکبی محدودیتهای خودشان را دارند. روی بوم با قلممو و رنگهای متنوع، عرصه برای نقاش برای اعمال ACTION PAINTING هیجانی بازتر است. اسکچ با مداد یا قلم یک لایه زیرین کنترل است. به عبارتی کنترل نقاشی با خود نقاشی و نه نقاش.
از طرفی ورود از یک زمینه نقاشی به نقاشی دیگر و تعویض ابزار اجازه نمیدهد نقاش به همه امکانات آن زمینه یا ابزار یا ماده دست پیدا کند. و به دلیل همین تنوع ابزار و زمینه در آثار مسیبینیا، باید منتظر باشیم در زمان طولانیتری به امکانات دیگر ابزارها و زمینهها دست پیدا کند. صدالبته در هنر هیچ قانونی برای هیچ حرکتی وجود ندارد. نقاش دراینباره میگوید:
«برای من، فرایند نقاشی یک سفر است؛ سفری که آغاز آن با یک خط ساده بر روی کاغذ است و درنهایت به سطوح پیچیدهای از رنگ و بافت ختم میشود. من هرگز به دنبال تسلط بر ابزار نیستم؛ درواقع، ابزار و زمینههای مختلف، همواره من را به چالش میکشند و من خود را به گفتوگو با آنها دعوت میکنم. مدادهای زغالی، قلمهای مرکبی، چاقوها و سیمها هریک روایتی متفاوت دارند که باید شنیده شود. من باور دارم که هر ماده، خاطرات و احساسات خود را دارد و من به آنها اجازه میدهم که در خلق اثر شریک باشند. گاهی به نظر میرسد که نقاشی از دستان من فراتر میرود و خود اثر است که تصمیم میگیرد چه راهی را طی کند. در چنین لحظاتی من فقط واسطهای هستم که به نقاشی اجازه میدهم مسیر خود را پیدا کند. نقاشی، دیگر یک بازنمایی از جهان بیرون نیست، بلکه تجربهای حسی و ذهنی است که مرزهای واقعیت را پشت سر میگذارد. هر اثر، جستوجویی برای کشف ناشناختهها و گفتوگویی بیپایان با مواد و فضاست».
گاهی در آثار مسیبینیا به آثار مفهومی و موضوعی هم برخورد میکنیم؛ همانند نقاشیهایش برای یوزپلنگ ایرانی.
در اینجا نقاش به دنبال ایجاد یک فضای مشاهده برای یک موضوع خاص است. درواقع از ابزار هنر مثل نقاشی برای تسریع و تأثیرگذاری یک پیام استفاده میکند. سخن پایانی نقاش را دراینباره بخوانیم:
هنر برای من یک زبان بیپایان است که از طریق آن میتوانم احساسات، افکار و تجربیاتم را بدون هیچ محدودیت یا قیدوبندی بیان کنم. در این مسیر، به طور همزمان از دو رویکرد متفاوت و درعینحال مرتبط استفاده میکنم: انتزاع و سورئالیسم. نقاشی انتزاعی برای من فضایی است برای کاوش در ساختارهای بصری؛ جایی که فرم، رنگ و بافت بهجای آنکه نماینده اشیای بیرونی باشند، به طور مستقل و خودمختار زندگی میکنند. در این فضا من به دنبال کشف ماهیت خود هنر هستم؛ جایی که اثر نه به عنوان بازنمایی چیزی در جهان بیرون، بلکه به عنوان موجودی خودمختار و زنده به چشم میآید. این به من آزادی میدهد تا به طور عمیقتری به جنبههای بصری و معنایی آثارم بپردازم.
اما در کنار این، سورئالیسم برای من ابزاری است برای واردکردن جهان ذهنی و ناخودآگاه به دنیای نقاشی. در آثار سورئالیستیام، من به دنبال شکستن مرزهای واقعیت و ورود به دنیای رؤیاها، تصورات و احساسات درونی هستم. در اینجا، فرمها و تصاویری که به طور معمول در دنیای واقعی نمیبینیم، به طور آزادانه در کنار هم قرار میگیرند تا حسهای پیچیدهتری از زندگی و انسانیت را منتقل کنند. این دوگانگی بین دنیای ذهنی و دنیای مادی، گاهی به طور آگاهانه در آثارم کنار هم قرار میگیرند تا گویای تنوع و پیچیدگی تجربیات انسانی باشند. درنهایت، این دو رویکرد برای من به طور جداگانه و همزمان ابزاری هستند برای رسیدن به فهم عمیقتری از خودم و دنیای اطرافم. انتزاع به من اجازه میدهد که به درک ساختارهای بنیادی هنر بپردازم؛ درحالیکه سورئالیسم من را به جستوجوی احساسات و تصورات درونیام دعوت میکند. هردو این رویکردها برای من تنها یک هدف دارند: خلق یک تجربه بصری و ذهنی که فراتر از کلمات و مفاهیم عینی باشد.