|

«امیرمحمد خالقی» و یک آسیب جمعی

در شامگاه بیست‌و‌چهارم بهمن‌ماه، در شبی که سکوت آن خیابان از هراس انباشته بود، امیرمحمد خالقی، آن جوان امیدبسته به فردا، در تلاطم دستان بی‌رحم دو جوان‌ دیگر هم‌سن‌و‌سال خود، فرو افتاد.

«امیرمحمد خالقی» و  یک آسیب جمعی

سما بابایی: در شامگاه بیست‌و‌چهارم بهمن‌ماه، در شبی که سکوت آن خیابان از هراس انباشته بود، امیرمحمد خالقی، آن جوان امیدبسته به فردا، در تلاطم دستان بی‌رحم دو جوان‌ دیگر هم‌سن‌و‌سال خود، فرو افتاد. هنوز اوراق زندگی‌ «امیرمحمد» راه چندانی نپیموده بود که کارد بر قلبش فرود آمد و جوان‌مرگی دیگری در حاشیه سیاه تاریخ نگاشته شد. آن نخبه‌ جوان، به راهزنان التماس کرد که موبایلش ‌و هر آنچه را دارد بدهد و کیفش را به او بدهند که احتمالا پروژه‌هایش و رزقش از آن تأمین می‌شد و آنان این کار را نکردند. «امیرمحمد» سودای فردایی روشن در سر داشت و چه می‌دانست که دست‌های فرسوده فقر، در کمینش نشسته‌ تا روشنای امیدش را در سیاهی نیستی ببلعد.

چه می‌دانست که در معبری تاریک، سرنوشتی شوم، همچون دشنه‌ای زهرآگین در کمین است تا جوانی‌اش را که هنوز بوی شکفتگی می‌داد، به کام مرگ بفرستد. امان از آه سرد شب‌های بی‌پناهی. امان از دل پدرت امیرمحمد و ضجه‌های مادرت. امان از دل ما که شاهد مردن تو بودیم، تویی که سزاوار رستن بودی و مردی پیش از آنکه قامت بلند فردا را لمس کنی. ببین که چگونه یک وطن داغ‌دار مرگ یک جوان شد تا دست‌های آلوده به یأس، بر شانه‌های ظریف زندگی‌مان پنجه بکشند. احمد و امیر، آن دو جوان دیگر که نام‌شان با زهر شرم در تاریخ حک شد، آیا نه محصول همین فقر و تاریکی بودند؟ چه‌بسا شاید دست‌هایشان به جای قبضه‌ دشنه، قلم دانایی را در بر می‌گرفت. اما چه سود از این آرزوها؟‌ «امیرمحمد» رفت، اما قصه‌ تلخش در ورق‌های غبارگرفته‌ این دیار، همواره تکرار خواهد شد. و چه دردناک است که این خاک، بارها و بارها، داستان تو را در جامه‌های گوناگون، از نو خواهد نوشت.

در شب بیست‌و‌چهارم بهمن‌ماه، سه جوان در نقطه‌ای به هم رسیدند؛ اما این تلاقی، به دوستی ختم نشد، به فرصتی برای گفت‌وگو هم، به راهی برای تغییر سرنوشت نیز. این تلاقی، سایه‌ «مرگ» در خود داشت. امیرمحمد خالقی، دانشجویی با رؤیاهای بزرگ، در آن شب قربانی ضربات چاقویی شد که در دستان دو جوان دیگر، احمد و امیر، فرود آمد. این ماجرا در نگاه نخست، تصویری از یک جنایت و قربانی است، اما اگر کمی عمیق‌تر نگاه کنیم، با تصویری وسیع‌تر از یک واقعیت اجتماعی روبه‌رو می‌شویم: هر سه جوان قربانی‌اند و خاک، خاک پذیرنده، تن جوان سه مرد دیگر را در خود فروخواهد برد. «جوان‌مرگی انگار‌ آیین مداوم این خاک است». امیرمحمد خالقی دانشجوی مدیریت کسب‌وکار بود و یک نخبه. زندگی او همان مسیری بود که ما از تصویر یک جوان ایدئال در ذهن داریم؛ تلاش برای رسیدن به جایگاهی بهتر، یافتن ثبات و ساختن فردایی روشن‌تر.

اما در یک لحظه، همه‌ این آرزوها نابود شد؛ «نابودی آرزوها انگار آیین مداوم این خاک است». امیرمحمد جوان، دانشجویی در دل شهری که باید امنیت را برایش تضمین می‌کرد، به قتل رسید. به‌ شکلی بی‌رحمانه به قتل رسید و بدن زخمی‌اش مدت‌ها بر بستر خیابان باقی ماند. اما در سوی دیگر این ماجرا، دو جوان دیگر هستند که حالا هرچه نصیب آنان است، آرزوی مرگ است. لعن است و نفرین و ناسزا. احمد و امیر اما هر دو جوانانی از طبقه‌ای محروم هستند. بر اساس گزارش‌های پلیس، آنها طی دو سه ماه، 30، 40 سرقت‌‌ مشابه را انجام داده بودند، اما سرقت‌های آنان، چند هزار میلیارد نبوده که این روزها مدام اخبار آن را می‌شنویم. در همان روزهایی که امیرمحمد درس می‌خوانده، آنان هم «بزه» می‌آموختند. این بار برای یک و نیم میلیون تومان جان دیگری را گرفته‌اند. برای موبایلی که فقط شش،‌ هفت میلیون می‌ارزیده جان دیگری را ارزان گرفتند. خودشان گفته‌اند که آن شب، برای «پول شام» و «دو روز دوام آوردن» تصمیم به سرقت گرفتند. شاید به دروغ این را گفته‌اند ولی اگر راست باشد هم این جملات، به معنای کم‌کردن بار گناه آنان نیست. اما باید به کدام درد گریست که ظالم خود مظلوم است؟ بر اساس نظریه‌ «فشار اجتماعی» رابرت مرتون، در جوامعی که فرصت‌های اقتصادی و اجتماعی به‌طور نابرابر توزیع شده‌اند، افرادی که به منابع مشروع دسترسی ندارند، ممکن است برای رسیدن به اهداف خود از روش‌های نامشروع استفاده کنند. وقتی فرد احساس کند که هیچ راه قانونی و مشروعی برای خروج از شرایط دشوار خود ندارد، احتمال ورود به مسیر جرم افزایش می‌یابد.

از سوی دیگر، نظریه‌ بی‌سازمانی اجتماعی رابرت سامپسون نیز می‌تواند این ماجرا را توضیح دهد. این نظریه بیان می‌کند در مناطقی که پیوندهای اجتماعی ضعیف هستند و فرصت‌های اقتصادی کم است، نرخ جرم افزایش می‌یابد. احتمالا احمد و امیر در محیط‌هایی بزرگ شده‌اند که فاقد سیستم حمایتی قوی بوده و آنها را به سمت انتخاب‌هایی سوق داده که سرانجامی جز زندان یا مرگ نداشته است. مرگ در یک نزاع خیابانی، اوردُز یا چه می‌دانیم خودکشی و اعدام. ما داغ‌دار سوگ «امیرمحمد» هستیم، برای همیشه هم خواهیم بود؛ این حادثه یک تراژدی فردی نیست، بلکه تصویری از یک شکست جمعی است. ما همگی شکست خورده‌ایم و صلیب رنج‌های خودمان را به دوش می‌کشیم. هرکدام به شکل خاص خودمان. احمد و امیر‌ هم جوانان این خاک هستند. ای کاش هیچ‌کدام‌شان آن شب را از سر نگذرانده بودند و داشتند کاری می‌کردند: در حال ساخت‌وساز ایران. اما نمی‌شود. «محال» که می‌گویند، یعنی همین. از همه بدتر می‌دانید چیست؟ اینکه هیچ‌کدام‌مان امیدی برای جلوگیری از تکرار چنین سرنوشت‌هایی نداریم. بهبود شرایط اقتصادی، ایجاد فرصت‌های برابر آموزشی، تقویت سیستم‌های حمایتی و افزایش نظارت‌های امنیتی‌ می‌تواند راه‌حل‌هایی برای این ماجرا باشد تا از تراژدی‌های مشابه جلوگیری کند؛ اما ما خسته‌تر و فرسوده‌تر از این هستیم که حتی به این مسائل فکر کنیم. اصلا فکرکردن به آن در این روزهای غم‌انگیز، سانتی‌مانتال به حساب می‌آید. در این ماجرا، زندگی بی‌رحم تنها یک قربانی نگرفت. می‌بینید جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، یک ‌بار دیگر ناتوانی‌ خود را در محافظت از جوانانش ‌نشان داد.