شیوههای وجودداشتن
بگذارید با یکی از ایدههای جذاب اسپینوزا درباره مرگ آغاز کنم. اسپینوزا باور دارد بدن انسانها تداوم نسبتی بین حرکت و سکون است. بدن انسان ترکیبی است از بینهایت اجزا که در کنار هم بدن کلی ما را ساختهاند و این اجزا در نسبت با هم در حرکت و سکون قرار دارند.
بگذارید با یکی از ایدههای جذاب اسپینوزا درباره مرگ آغاز کنم. اسپینوزا باور دارد بدن انسانها تداوم نسبتی بین حرکت و سکون است. بدن انسان ترکیبی است از بینهایت اجزا که در کنار هم بدن کلی ما را ساختهاند و این اجزا در نسبت با هم در حرکت و سکون قرار دارند. مثلا چشم انسان که اجزای بیشماری دارد، خود جزئی از بدن است، چشم جزئی از صورت است و صورت نیز جزئی از بدن... پس باید انواع متنوعی از نسبتها با هم ترکیب شوند تا یک بدن (فردیت) به وجود بیاید؛ فردیتی که نسبت اجزای آن با هم در نسبت حرکت و سکون قرار دارد. حرکت و سکون چشم نسبت به حرکت و سکون دست همیشگی نیست. درواقع مرگ ازبینرفتن رابطه این اجزا و نسبت آنان با یکدیگر است. اجزای بدن بعد از مرگ متلاشی و از هم جدا شده تا با پارههای دیگر وارد نسبتهای جدید حرکت و سکون شود. آنچه اساس این «ماشین دلوزی» را تعین میبخشد، حرکت و سکون است. این حرکت و سکون را میتوان به جهان نیز تعمیم داد و به مقیاس کوچکتر آن، جامعه رسید. پس هر چیز در یک نسبت حرکت و سکون قرار دارد. جامعه هم در مقیاس کوچکتری از بدنهای مختلف تشکیل شده است که همواره این بدنها در یک نسبت حرکت و سکون قرار دارند تا اجتماع را شکل دهند؛ اجتماعی که با ایدهها و مفاهیم مختلفی ازجمله دولت، سیاست، اقتصاد، فرهنگ و بسیاری مفاهیم دیگر صورتبندی شده است. اگر هریک از این مفاهیم دچار مرگ یا عارضهای شود، در نسبت آنان با بدن جامعه اخلال ایجاد میشود. گرانیگاه بدن آدمی مغز اوست و گرانیگاه جامعه سیاست است. از این رو است که در جامعه بشری بیش از هر چیز درباره سیاست و حیات آن سخن گفته میشود. حتی دولت هم که تنظیمکننده این نهادهاست، وابسته سیاست است. پس بیدلیل نیست که دولتها درصددند عنان سیاست را در دست گرفته و به تبع آن اقتصاد و اجتماع و فرهنگ را نیز به سیطره خویش درآورند. با سیطره دولت بر این نهادها نسبتِ حرکت و سکون آنها با بدن آدمهای جامعه دچار اخلال شده و این عارضه بیش از هر چیز سیاست را از کار میاندازد؛ چراکه توان سیاست است که میتواند به آدمی و نهادهای دیگر حیات دوباره ببخشد یا بازتعریفشان کند. پس دولتها ترجیح میدهند بدن ما منفک از یکدیگر در جامعه در خدمت نهادها باشد. نهادهایی که بیش از آنکه در خدمت مردم باشند، در خدمت دولت و کارگزاران آن هستند.
اگر به اصل اساسی اسپینوزا بازگردیم، بهراحتی میتوانیم این شرایط را توصیف کنیم. هر قدرتی درصدد است قدرت دیگر را تضعیف کند یا از کار بیندازد. در این ازکارافتادگی است که تودهها از وجود خود و هستی خود غافل میشوند و دیگر بهندرت به بودن خود در هستی میاندیشند. بهاینترتیب، آدمها بودن در هستی را فراموش میکنند و این غفلت از بودن در هستی کاملا بُعد سیاسی دارد؛ چراکه بودنِ ما همواره در توان ما خلاصه میشود و توان یعنی شدتِ بودن ما. با این توان قادر خواهیم بود جهان محصور در واقعیتهای کلیشهای را برهم بزنیم، پس شدتِ بودن یعنی افزایش و کاهش توان ما در مواجهه با اتفاقات روزمره. هر اتفاقی که ما را خرسند میسازد، توان ما را افزایش میدهد و هر اتفاقی که ناخرسندمان میکند، از توان ما میکاهد. افزایش و کاهش توان ما همان دگرگونی در وجود آدمهاست. دگرگونی بنمایه سیاست است. بدون دگرگونی، سیاست شدتِ بودن خود را از دست میدهد؛ مانند آدمی. پس سیاستورزی مختص آدمهاست. اینک اگر کسی بگوید من سیاسی نیستم؛ مثل آن است که بگوید من وجود ندارم؛ چراکه سیاست ایدهای است که با انسانها زندگی میکند و در افزایش و کاهش توان آنها اثرگذار است. اگر ما را از سیاست کنار بگذارند، بودنِ ما را در هستی نفی کردهاند؛ یعنی منفعلساختن ما برابر است با کاهش توان ما. دولتها برای اینکه بتوانند به خواستههای خود در مواجهه با مردم جامه عمل بپوشانند، درصددند جامعه را همواره منفعل نگه دارند. انفعال سیاسی یعنی تهیساختن مردم از توان دگرگونی خود و جامعه و پذیرش موقعیتهای بدون توان. مراد از «پذیرش موقعیتهای بدون توان»، در اینجا یک موقعیت استعاری است؛ چراکه بدون توان، انسان مرده است. همانگونه که اشاره کردم، مرگ به تعبیر اسپینوزا یعنی ازدسترفتن نسبت توانها. مرگ یعنی آدم نسبت خود را با هر قدرت هستی از دست میدهد، نه هستی دیگر روی او اثر دارد و نه او روی هستی. اگر اساس و حیات سیاست، تدبیر چگونگی اِعمال قدرت باشد، پس سیاست درصدد دگرگونساختن خود و دیگران است. آدمها در برابر هر اِعمال قدرتی مقاومت میکنند. تضاد میان ما و قدرت، مقاومت ما در برابر قدرتی است که بر ما اِعمال میشود؛ یعنی ما از خود صیانت میکنیم و برای اینکه بتوانیم در برابر قدرت مقاومت کنیم، نیاز به توان داریم و آنچه توان ما را افزایش میدهد، خرسندی است و مواجهه با وقایعی که ما را خرسند و امیدوار میکند. دولتها درصددند این توان را در وجود آدمها کاهش دهند. آدمها بدون توان فرمانبردارند. مقاومت خود را از دست داده و در مواجهه با قدرتهای دیگر جای خود را به قدرت بالاتری میدهند. از دیرباز به عوام توصیه شده سیاست را به اهل سیاست، اقتصاد و اجتماع را نیز به اهلش وانهید. جهان و جامعه با اندک آدمهایی اداره میشود که برای بودن ما در جهان تصمیم میگیرند.
تصمیم میگیرند سیاست بر چه پایه باشد، اقتصاد با کدام استراتژی پیش برود و جامعه چگونه کنترل شود و تاوان شکست در همه این برنامهها را فقط مردم خواهند داد. پس مردمِ تهی از توان، قادر به پرسشگری از دولت نخواهند بود. همواره این تلقی در بین مردم وجود دارد که ما خود خواستهایم تا از توان تهی شویم؛ اما این واقعیت ندارد. ما را از توان تهی کردهاند تا به سهولت مدیریتمان کنند. این روزها با این پرسش روبهرو هستیم که چرا جامعه کنونی ایران با اینهمه مصائب و دشواریها قادر نیست اوضاع را تغییر دهد و چرا مردم اینگونه از اصلاحطلبان که زمانی آنان را ناجی خود میدانستند، اینچنین سرخوردهاند. در جامعهای که سیاست از دست میرود، دگرگونی دیگر بهندرت اتفاق میافتد و مردم بدون سیاست قادر نخواهند بود توان خود را در مسیر دگرگونی به کار گیرند. آنچه اصلاحطلبان با مردم کردند، این بود که توان آنان را در سیاست به بازی گرفتند. و توان همان شدت بهمعنای نیروهای موجود در آدمی است که میتواند برای تغییر اقدام و در برابر نیروهای مخالف این تغییر مقاومت کند. اصلاحطلبان شدتِ این توان را در آحاد مردم برانگیختند و بعد از کامیابی خود به نیروهای مخالف این تغییر درآمدند. سرخوردگی مردم از سیاست، یعنی سرخوردگی از توان تغییر و غفلت از اینکه ما وجود داریم و این همان چیزی است که دوباره باید به آن اندیشید، اینکه ما وجود داریم و سیاستورزی خلاقانه موجودیت ماست؛ زیرا به تعبیر اسپینوزا، ما یک موجود نیستیم بلکه شیوههای متفاوت وجودداشتن هستیم.
* در این یادداشت از کتاب «جهان اسپینوزا، درسگفتارهای ژیل دلوز درباره اسپینوزا»، ترجمه حامد موحدی، نشر نی، استفاده شده است.