در فقدان هژمونی و کاریزما
گویا دو تعبیر اساسی در سیاست داخلی ایران منسوخ شده است؛ یکی از این تعابیر هژمونی و دیگری کاریزماست. هژمونی به جریانهای سیاسی بازمیگردد و کاریزما به چهرههای سیاسی. برای اینکه این دو تعبیر را بهخوبی ورز دهیم، به پیش از انقلاب بازمیگردیم و مصداقهای این تعابیر را برخواهیم شمرد.
احمد غلامی: گویا دو تعبیر اساسی در سیاست داخلی ایران منسوخ شده است؛ یکی از این تعابیر هژمونی و دیگری کاریزماست. هژمونی به جریانهای سیاسی بازمیگردد و کاریزما به چهرههای سیاسی. برای اینکه این دو تعبیر را بهخوبی ورز دهیم، به پیش از انقلاب بازمیگردیم و مصداقهای این تعابیر را برخواهیم شمرد. وقتی از حزب توده و نقش آن در جریانهای سیاسی سخن میگوییم، ناگفته پیداست از حزبی میگوییم که تا پیش از کودتای 28 مرداد 1332 جریانی سیاسی و هژمونیک بود که در سیاست داخلی زمانه خودش نقشی تعیینکننده ایفا میکرد. اگر این جریان سیاسی چهرهای کاریزماتیک داشت، میتوانست در مسیر سیاست ایران تغییری بنیانی ایجاد کند. میتوان نتیجه گرفت که یک جریان سیاس هژمونیک با چهره کاریزماتیک قادر است جریانهای سیاسی دیگر و طبقات اجتماعی را «مغلوب» کند. تعبیر مغلوبکردن در سیاست اهمیت ویژهای دارد. دو جریان عمده سیاسی در تاریخ سیاسی بعد از اسلام در ایران، یعنی خلافت و پادشاهی، بر اساس همین «تغلب» شکل گرفته است. طرفداران خلافت، سنیها، بر این باور بودند که هر آنکس با زور شمشیر پیروز شود، باید بر اطاعت از او گردن نهاد. اما در سیاستورزی ایرانیان بعد از اسلام، سیاستنامهنویسان برای توجیه تغلب تعبیر «فره ایزدی» را به کار میبستند. آنچه در آن دوران بهایی نداشت، هژمونی و کاریزما به معنای رایج امروز آن بود و مسئولیت هر دو این تعابیر را شمشیر بر دوش میکشید. با آغاز سیاستورزی مدرن در دوران رضاشاه نیز آنچه او را بر تخت سلطنت نشاند، باز همان تغلب بود. رضاشاه فره ایزدی نداشت؛ چراکه خاندان و تبار سلطنتی نداشت. به همین دلیل در آغاز سلطنتِ او چندان سخنی از فره ایزدی در میان نبود و رضاشاه آگاهانه میکوشید با نشاندادن چهرهای سربی و بدون شفقت به شخصیتی کاریزماتیک تبدیل شود. این تلاش برای القا بیش از همه در نظامیان و نخبگان دولتی حامی او مؤثر افتاد و دست بر قضا در جاهایی که مهمتر بود واکنشی منفی به باور آورد؛ در میان روحانیون و حامیان دیندار آنان که در آن زمان بیشمار و گوشبهفرمان بودند. بعد از رضاشاه، محمدرضاشاه نه زور شمشیر او را داشت و نه فره ایزدی و نه کاریزما. اعوجاج در سلطنت محمدرضاشاه را باید از این منظر واکاوی کرد. شاید خلأ این ویژگی باعث شد که او بعد از کودتای 28 مرداد فرصتی مغتنم به دست آورد تا بر این خلأ درونی غلبه کند و با تکیه بر شمشیر دیگران، راه دیکتاتوری در پیش گیرد، اما تا پایان سلطنتش هم نتوانست جای خالی زور شمشیر، فره ایزدی و کاریزما را پر کند. مصدق اما از جنس دیگری بود؛ این چهره سیاسی تکین در تاریخ سیاست معاصر، نه کاریزما به معنای سیاسی آن داشت و نه جریان سیاسی هژمونیکی را رهبری میکرد. در عصر مصدق، آیتالله کاشانی و حزب توده جریانهای قدرتمندی در اجتماع ایران داشتند. مصدق نه کاریزماتیک بود و نه جریان مؤثر و یکدستی را رهبری میکرد، زور شمشیر و فره ایزدی هم نداشت. مصدق چیزی شبیه معجزه در سیاست ایران بود. او هیچچیز نبود مگر رؤیای مردم ایران؛ مردمی که تجلی رؤیای خود را در او میدیدند. مصدق انعکاس جذبه مردم برای مردم بود. مردم مصدق را ارج مینهادند، چون خودشان را ارج مینهادند. سیاست واقعی، سیاستی بدون کاریزما، بدون تغلب و بدون زور شمشیر و فره ایزدی است. مصدق نماد سیاست واقعی و مردمی بود. برای همین، وقتی محمدرضاشاه او را شکست، مردم را شکست. و رؤیای مردم کابوسش شد؛ کابوسی که تا آخر عمر رهایش نکرد. از استثناها در سیاست بگذریم و برگردیم به قاعده سیاست، یعنی هژمونی و کاریزما.
هر دو تعبیری که در روابط قدرت نقش تعیینکنندهای دارند. تعابیری که سیاستمداران را بر اریکه قدرت مینشاند یا آنان را فرو میکشاند. در سیاست داخلی ایران در طول تاریخ، جریانهای سیاسی هژمونیکی که قادر باشند به معنای واقعی در درازمدت دوام بیاورند و جریانهای دیگر را به انقیاد خویش درآورند، به ندرت دیده میشود. اما چهرههای کاریزماتیک در سیاست بسیار بودهاند.
چهرههایی که در انقلاب اسلامی 57 نقش تعیینکنندهای داشتند. چهرههایی همچون آیتالله طالقانی و بیش از همه دکتر علی شریعتی. شاید بیدلیل نیست که مردم ناکامی در تحقق رؤیاهای خود را بیش از همه از چشم او میبینند، با اینکه شریعتی زنده نماند تا انقلاب را ببیند و بر اریکه قدرت بنشیند.
دوره پیش از انقلاب، دوره چهرههای کاریزماتیک بود و جریانهای هژمونیک به معنای واقعی وجود نداشت. این چهرههای سیاسی بودند که جریانها را با حداقل هژمونی در بستر سیاست جاری میساختند. حتی برخی از این چهرهها در میان نویسندگان و شاعران بودند. جلال آلاحمد و احمد شاملو، نمونه بارز این چهرههای فرهنگی بودند.
شاید اگر محمدرضاشاه، حمید اشرف، بیژن جزنی و امیرپرویز پویان را که چهرههای کاریزماتیک جریان چپ ایران بودند، به شهادت نمیرساند، سیاست داخلی ایران مسیر دیگری را طی میکرد.
ناگفته پیداست جریانهای چپ خاصه چریکهای فدایی توان هژمونیکشدن را پیدا کرده بودند. با مرگ حمید اشرف در یک درگیری مسلحانه، این جریان دیگر هرگز نتوانست به جایگاه واقعی خود بازگردد.
اینک در میان چهرهها و طیفهای سیاسی ایران با فقدان جریانهای هژمونیک و چهرههای کاریزماتیک روبهرو هستیم. فقدانی که شایان تأمل است و باید به واکاوی و تحلیل آن پرداخت. در این چهار دهه، جریانها و چهرههای سیاسی گوناگونی فراز آمدهاند که پایدار نبودهاند و دچار افول شدهاند.
چرایی این اتفاق میتواند تحلیل روشنی از اکنون و آینده سیاسی ایران در اختیار ما بگذارد. اما پیش از آن، میتوان ادعا کرد که سیاست داخلی ایران بیش از تعابیر هژمونی و کاریزما به معجزهای مردمی نیاز دارد؛ چهرهای که هیچ نباشد جز جذبه و جاذبه خود
مردم.