|

پایان عصر پدران معنوی

در میانه دهه 70 و جدایی ضمنی هاشمی از راست‌های سنتی، نقش ناطق‌نوری به‌ویژه در مجلس پنجم بیش از گذشته می‌شود و او در کنار چهره‌هایی مانند حبیب‌الله عسگراولادی و محمدرضا مهدوی‌کنی لیدرهای بلامنازع راست‌های سنتی قلمداد می‌شوند.

پایان عصر پدران معنوی

روزگاری هر دو جناح سیاسی کشور دارای لیدر یا لیدرهای خاص خود بودند؛ به نحوی که با مرور رخدادهای سیاسی بعد از انقلاب به‌وضوح می‌توان دید که اگر اکبر هاشمی‌رفسنجانی در حزب جمهوری اسلامی نفوذ بسیار بالایی داشت و سعی می‌کرد با راست سنتی همراه باشد، از آن‌سو محمد موسوی‌خوئینی‌ها نفوذ بالایی در جریان چپ داشت و حتی دانشجویان پیرو خط امام در هر موضوعی که مهم‌ترینش تسخیر سفارت بود، از او کسب اذن می‌کردند. گرچه مناسبات سیاسی در چهار دهه گذشته مدام در حال تغییر بوده است و مثلا هاشمی که محل اطمینان راست‌های سنتی قلمداد می‌شد، به‌دلیل رویکرد اقتصادی دولتش دیگر یار مطمئن راست‌ها نبود و با تشکیل حزب کارگزاران شاهد نوعی راست مدرن بودیم، اما این فعل و انفعالات مانع از‌بین‌رفتن شیخوخیت در جناح‌بندی‌های سیاسی نمی‌شد و صرفا شیوخ را تغییر می‌داد. مشخصا می‌بینیم که در میانه دهه 70 و جدایی ضمنی هاشمی از راست‌های سنتی، نقش ناطق‌نوری به‌ویژه در مجلس پنجم بیش از گذشته می‌شود و او در کنار چهره‌هایی مانند حبیب‌الله عسگراولادی و محمدرضا مهدوی‌کنی لیدرهای بلامنازع راست‌های سنتی قلمداد می‌شوند. در جناح چپ نیز با روی‌کار‌آمدن دولت اصلاحات و چهره‌شدن سید‌محمد خاتمی، او توانست بیش از هر شخصیت دیگری از مقبولیت و محبوبیت سیاسی برخوردار شود و گرچه در میان چپ‌ها که دیگر پس از تشکیل دولت اصلاحات با نام اصلاح‌طلب شناخته می‌شدند، اشخاص تأثیرگذار کم نبودند، اما معمولا خاتمی تعیین‌کننده بود. در دهه 80 قدری این روند دچار تغییر شد و دیگر به شکل دو دهه پیشین کارکرد نداشت. انتخابات سال 84 بدعتی است بر تغییر شیخوخیت در جناح‌های سیاسی به تصمیمات به‌ظاهر جمعی در هر‌یک از جبهه‌های سیاسی. در میان اصولگرایان در قالب شورای هماهنگی نیروهای انقلاب مقرر شد که پنج نامزد وارد عرصه رقابت ریاست‌جمهوری شوند. بنا آن بود که طبق نظرسنجی‌ها کسی که بالاتر از دیگران قرار بگیرد، به‌عنوان نامزد نهایی معرفی شود. علی‌اکبر ولایتی به‌دلیل حضور هاشمی‌رفسنجانی به‌صورت زودهنگام از حضور در این جمع پنج‌نفره انصراف داد. برخی نیز نامزد خود را علی لاریجانی اعلام کردند که باعث جدایی توکلی، رضایی و احمدی‌نژاد از این جمع شد. در این شرایط با اضافه‌شدن قالیباف ائتلافی چهارنفره شکل گرفت و همه این‌نامزدها امضا کردند که هر فردی رأی بیشتری در نظرسنجی‌ها داشته باشد، نامزد نهایی شود اما این اتفاق رخ نداد و در‌عین‌حال که توکلی برای حفظ وحدت انصراف داد، مشاهده شد که اصولگرایان دچار چنددستگی شدند؛ جامعه روحانیت از هاشمی حمایت کرد، تحول‌خواهان قالیباف را به‌عنوان نامزد خود معرفی کردند، مهدی چمران هم به‌عنوان سخنگوی آبادگران احمدی‌نژاد را نامزد نهایی خواند و محسن رضایی هم به نفع کسی کنار نکشید و تا آخرین لحظه در صحنه ماند. در‌این‌بین طبیعی بود که اصولگرایان بازنده میدان باشند، اما شانس با آنها یار بود و وحدت در میان اصلاح‌طلبان هم وجود نداشت. اصلاح‌طلبان نیز بدتر از اصولگرایان عمل کردند و با چند نامزد متشکل از کروبی، معین و مهرعلیزاده پا به عرصه انتخابات گذاشتند تا به قول خودشان وزن‌کشی سیاسی کرده باشند. آنها هنوز با هاشمی هم سر سازگاری نداشتند و تا زمانی که انتخابات به دور دوم کشیده نشده بود و دوگانه هاشمی-احمدی‌نژاد شکل نگرفته بود، از او حمایت نکردند. به‌هر‌حال در آن انتخابات اصولگرایان با شخصیتی ناشناس به نام محمود احمدی‌نژاد برنده انتخابات شدند؛ اما توفیق انتخاباتی آنها از اهمیت یک موضوع که آن هم کاهش جایگاه لیدری در اصولگرایی است، نکاست و البته همین موضوع در جبهه اصلاحات نیز صادق بود. در دولت اول احمدی‌نژاد همه تصور می‌کردند اصولگرایان در وحدتی کامل به‌سر می‌برند، اما جداشدن احمدی‌نژاد از بدنه اصلی اصولگرایی و پیداکردن طرفداران خاص خودش حکایت از چنددستگی در میان نیروهای اصولگرا داشت. او به حسب رئیس‌جمهور مستقر‌بودن در سال 88 نیز مورد حمایت اصولگرایان قرار گرفت. در مقابل اگرچه تنش در میان اصولگرایان دیده می‌شد، اصلاح‌طلبان و شخص خاتمی توانستند به‌صورت اجماع حداکثری و نه مطلق به میرحسین موسوی برسند؛ هرچند باز هم شاهد بودیم که حضور مهدی کروبی در انتخابات حکایت از کم‌رنگ‌شدن جایگاه لیدری در انتخابات داشت. به‌هر‌روی اصلاح‌طلبان با وحدت وارد انتخابات شدند که در‌نهایت در انتخاباتی پر‌حاشیه محمود احمدی‌نژاد به‌عنوان رئیس دولت دهم معرفی شد. سال 90 و تأسیس جبهه پایداری نقطه عطفی بر از‌هم‌‌پاشیدن جایگاه لیدری واحد در میان اصولگرایان محسوب می‌شود. پایداری‌ در شرایطی متولد شد که محمود احمدی‌نژاد تمام ساختارها و اصول را در هم نوردیده بود و عملا علیه همه‌چیز و همه‌کس می‌شورید. جبهه پایداری که با رهبری معنوی مصباح‌یزدی کارش را ادامه می‌داد، همواره به‌عنوان یکی از حامیان سرسخت احمدی‌نژاد شناخته می‌شد. اصولگرایان در انتخابات 92 نیز نتوانستند به وحدت برسند؛ به عبارتی، برخلاف خاتمی و اصلاح‌طلبان که قادر بودند مخاطبان خود را قانع به‌ پذیرش سیاست ائتلافی با یک نیروی غیراصلاح‌طلب کنند و در آن انتخابات با رأیی مناسب برنده انتخابات شوند، اصولگرایان باز هم نتوانستند بر نامزدی واحد به اجماع برسند؛ تا حدی که گفته می‌شد حضور جلیلی به‌شدت باعث ریزش آرای اصولگرایان و به‌ویژه قالیباف به نفع روحانی شد. محمدرضا مهدوی‌کنی در سال 93 درگذشت. شاید بتوان این اتفاق را مهم‌ترین رویداد در به‌پایان‌‌رسیدن جایگاه لیدری سیاسی جریان اصولگرایی دانست. بعد از مهدوی‌کنی جامعه روحانیت سعی کرد که به‌صورت جمعی و البته با محوریت افرادی مانند موحدی‌کرمانی و پورمحمدی خلأ حضور مهدوی‌کنی را جبران کند؛ اما نتوانست و دیدیم که در انتخابات سال 96 اصولگرایان با سازوکار جمنا و البته بعد از کلی کشمکش بر سید‌ابراهیم رئیسی به وحدت رسیدند. در این سال هم اصلاح‌طلبان سرمست از پیروزی دولت روحانی در موضوع برجام باز هم از او حمایت کردند. اصلاح‌طلبان در سال‌های اولی و میانی دهه 90 برخلاف اصولگرایان توانستند از جایگاه خاتمی به‌خوبی استفاده کنند و «تَکرار‌ می‌کنم‌»های او عملا تنها دلیل پیروزی قاطع اصلاح‌طلبان در سه انتخابات ریاست‌جمهوری 92، مجلس 94 و ریاست‌جمهوری 96 بود.

زمان به مجلس یازدهم رسید؛ در این انتخابات تکلیف بر اصلاح‌طلبان روشن شد که دیگر حرف خاتمی بُرش سابق را ندارد و مردم به دستور و تکلیف پای صندوق حاضر نمی‌شوند. اصولگرایان هم در میان تنش‌های بسیار توانستند در روز آخر تبلیغات انتخاباتی به لیست واحد برسند و شکاف میان آنها موج می‌زد. در انتخابات ریاست‌جمهوری 1400 این موضوع یعنی نبود لیدرهای سیاسی برای هر دو جبهه یعنی اصولگرایی و اصلاح‌طلبی رخ داد و گرچه در نهایت اجماع اصولگرایان بر رئیسی شد، اما این اجماع به واسطه نقش‌آفرینی فردی خاص رخ نداد. اصلاح‌طلبان هم دیگر کلیت سرمایه اجتماعی خود را از دست دادند و حتی دعوت خاتمی به مشارکت در انتخابات کارساز نشد. حالا رسیده‌ایم به شرایطی که می‌توان به‌صراحت از افول عصر لیدرهای سیاسی سخن گفت؛ وضعیتی که دیگر هیچ شخصیتی نمی‌تواند نیروهای یک جبهه سیاسی را همراه خود کند. آنها حرف اول و آخر را نمی‌زنند و معمولا یا تصمیم‌ها با اکثریت اعضای جبهه سیاسی گرفته می‌شود یا آنکه هیچ تصمیم واحدی بیرون نمی‌آید و شاهد نوعی تشتت می‌شویم. به نظر می‌رسد خاموشی دوران مرید و مرادی لزوما از سرِ نبودِ شخصیت‌های کاریزماتیک نباشد و بیشتر ناظر به دورانی است که حرف شخص دیگر محور تصمیم‌گیری مردم نیست و مردم اگر با دلایل واضح قانع به مشارکت سیاسی نشوند، خواه هریک از شخصیت‌ها و احزاب هرچه بگویند، وقعی به سخنان آنان نمی‌نهند. شاید تصور شود این شرایط به تقویت تحزب به معنای واقعی آن منجر می‌شود، اما این هم نیست؛ زیرا تحزب در شرایطی رخ می‌دهد که همه نیروهای سیاسی بتوانند با استفاده از عدالت در کنشگری سیاسی خود را به مردم عرضه کنند. این در حالی است که شرایط کنونی بیشتر ناظر به دو سمت است؛ نخست ناامیدی مردم از تحول مثبت از سوی کارگزاران اجرائی و دوم قدرت‌طلبی طیف‌هایی خاص که هم لیدر‌های سنتی و هم سازوکار حزبی را مانع تحقق اهداف خود می‌دانند.