نگاهی به 3 ترور در تاریخ معاصر ایران
در تاریخ سیاسی معاصر یکی از بحث برانگیزترین عوامل ایجاد اتفاقات و حتی تغییر روندهای سیاسی قتلهای سیاسیاند که بعضا صرفا به کشتهشدن یک فرد خلاصه نشده و در ادامه منجر به قتلها و محدودیتهای بیشتر شدهاند و هرچه از زمان وقوع آنها نیز گذشته است، حتی با وجود انتقامگیریها و تقابل طرفین نه فراموش شدهاند و نه تأثیر آنها از بین رفته است.
به گزارش روزنامه شرق، در تاریخ سیاسی معاصر یکی از بحث برانگیزترین عوامل ایجاد اتفاقات و حتی تغییر روندهای سیاسی قتلهای سیاسیاند که بعضا صرفا به کشتهشدن یک فرد خلاصه نشده و در ادامه منجر به قتلها و محدودیتهای بیشتر شدهاند و هرچه از زمان وقوع آنها نیز گذشته است، حتی با وجود انتقامگیریها و تقابل طرفین نه فراموش شدهاند و نه تأثیر آنها از بین رفته است. در تعریف این اتفاقات میتوان به دو وجه از آنها اشاره کرد. طرف قاتل و طرف مقتول که هر دو روایات متفاوتی را میطلبند که در این مطلب سعی شده بیشتر روایت زندگی مقتول مدنظر قرار گیرد. سه مورد مهم در این زمینه قتل آقایان سیدابوالحسن شمسآبادی، مجید شریفواقفی و محمد مسعود بوده است که هرکدام کموزیاد نسبت به یکدیگر از اهمیت خاصی برخورداراند؛ هرچند انگیزه این سه واقعه و عوامل آنان با یکدیگر کاملا در تضاد هستند.
محمد مسعود (م.دهاتی)
محمدمسعود مردی از اهالی شهر قم با خانوادهای نسبتا سیاسی بود. برای تحصیل مدتی در حوزه علمیه نیز رفتوآمد کرد اما تحصیلات مذهبی چند او را درون خود نگه نداشت و در سال 1307 برای کار بیشتر به تهران سفر کرد. تهران رضاخانی! که بزرگ شده بود و مسعود مثل هر جوان مهاجر به تهران روزها در خیابانهای شلوغ این شهر قدم زد تا به شغل نقاشی کتاب روی آورد که بهواسطه قرارگیری در میان این قشر با روزنامه فاصله نزدیکتری پیدا کرد؛ زیرا استعداد نسبی نویسندگی نیز در او وجود داشت و توانست در سال 1311 اولین رمان خود به نام تفریحات شب را منتشر کند. زیستن در تهران و تفاوتهای این شهر با قم و زندگی پیشینش، مسعود را سخت عصبی کرده بود. بازهم مانند عمده جوانان مهاجر به تهران که با قرارگرفتن در این شهر خود را میان احساس تبعیض و نفرت از فقر و فاصله طبقاتی مییابند، مسعود نیز این تجربه را کسب کرد که در مطالب و کتابهایش کاملا قابلمشاهده است. محمد مسعود پیش از شهرت در روزنامه شفق سرخ نیز مطالبی مینوشت که جمالزاده بهصورت اتفاقی از این مطالب خرسند شد اما این ارادت چندان ماندگار نماند. جمالزاده دراینباره مینویسد:
از پیشرفتهترین آدمهای دنیا که میتوان به زبان آورد، این مرد بود. به من خیانتی نکرد اما در دروغگویی، در پشتهماندازی و در خیانت کمنظیر بود. خودش حرفهایی برای من زده که شنیدنی است. وقتی من در ایران بودم، داستانهای او را در روزنامه شفق سرخ میخواندم... یک روز جوانی آمد پیش من که قد کوتاهی داشت. گفت: من همان محمد مسعودم پرسیدم که کجا زندگی میکند؟... بعد از زندگانی خودش، از گرسنگیخوردن خودش، حرفهای عجیبوغریبی زد. من دلم برایش سوخت. وقتی که برگشتم به اروپا، کاغذی نوشتم به علیاکبر داور، وزیر مالیه که با من در ژنو درس خوانده بود. داور آن زمان وزیر مالیه بود. کاغذ نوشتم که این جوان دارد از گرسنگی میمیرد، تو یک کاری برایش بکن. آقا بنا شد که او را به خرج دولت ایران بفرستند یکی، دو سال در اروپا درس بخواند... در بلژیک روزنامهنویسی میخواند(1314).
مسعود در اروپا نیز فقط یک دانشجو نبود و در سال 1317 مطلبی درباره کمونیسم در بروکسل به چاپ رساند که موجب ناراحتی دولت ایران شد که به او هشدار نیز داده شد و به تهران بازگشت، اما به او کاری ندادند و تنها شغل پیشنهادی به او سانسور کتاب در وزارت فرهنگ بود که آن را نپذیرفت و به روزنامه اطلاعات رفت؛ اما آنجا متوجه شد ممنوعالقلم است.
مسعود چند سال بعد از بازگشت به سراغ انتشار روزنامه رفت. روزنامه مرد آزاد که مورد پذیرش دولت قرار نگرفت، مرد امروز را همزمان با روزنامه کیهان در 29 مرداد 1321 بهصورت هفتگی و با همکاری نصرالله شیفته منتشر کرد. مرد امروز در طول عمر خود در 138 شماره منتشر شد.
اما معروفترین مطلب این نشریه مربوط به فراخوانی در تاریخ 25 مرداد 1326 برای ترور قوامالسلطنه بود که برای سر او صد هزارتومان جایزه گذاشته بود و باعث شد قوام مدتی بیشتر مراقب خود باشد. هرچند پیش از این مطلب مرد امروز با همین روش کار میکرد و اشرف پهلوی، دربار و حزب توده را مقصد حملات مطبوعاتی خود قرار داده بود؛ از پالتو اهدایی استالین به اشرف تا نفت شمال و حزب توده!
اما پایان مسعود چندان مثل توقیف روزنامه مرد امروز نبود که پس از مدتی از سر گرفته شود. محمد مسعود در ساعت 10 شب 22 بهمن 1326 در خیابان اکباتان مقابل چاپخانه به ضرب گلوله کشته شد. کارگر چاپخانه که مسعود را سر به فرمان ماشین یافت، به سراغ نصرالله شیفته رفت و گفت انگار حال آقا به هم خورده است و مسعود را به بیمارستان شفا رساندند که در آنجا متوجه شدند با یک گلوله کشته شده است. پرویز خطیبی با نقل خاطرهای از او میگوید: «دو هفته قبل از مرگ محمد مسعود، من و او در یک کافه رستوران در خیابان شاهرضا (انقلاب) باهم روبهرو شدیم. مسعود تنها بر سر میزی نشسته بود. وقتی مرا دید اصرار کرد که در کنارش بنشینم، خیلی عصبی و ناراحت به نظر میرسید و به زمین و زمان فحش میداد. چندشب پیش ـ در جشن سالگرد روزنامه مرد امروز ـ مسعود پشت میکروفن رفته بود تا ضمن سخنرانی خود از اینکه مدتهاست روزنامهاش را توقیف نکردهاند، از مسئولان تشکر کند. اما ناگهان برق قطع شد و در آن سکوت و تاریکی مجلس جشن به هم خورد [و] گویا به مسعود گفته بودند به دستور شهربانی این عمل انجام شده است و او در شماره بعد مرد امروز بهشدت به دولت و شهربانی حمله کرد
و همین حمله سبب شد تا باز مرد امروز دچار توقیف و تعطیلی شود».
عدهای قتل را به گردن اشرف، دربار، رزمآرا، قوام و حزب توده انداختند. روزنامه مردم ارگان رسمی حزب توده ایران در پی این واقعه نوشت:
«... کشتن یک مدیر روزنامه (فقط) برای ایجاد وحشت و رعب (است) ... ترور برای منظور سیاسی و برای از میان برداشتن آزادی قلم، طلیعه ایجاد حکومت دیکتاتوری و قلدری است».
قتل مسعود اتهام خوبی برای سنگینکردن پرونده روزبه، برداشتن یک منتقد از سد راه دربار و ایجاد فضای ترس میان روزنامهنگاران شد. قتلی که انگیزه و نتایج سیاسی داشت. پس از این واقعه مسئولان قضائی کشور از کار خود هریک به یک نوبت کنار رفتند و پرونده مسعود نیز مسکوت ماند تا تمامی تقصیرها به گردن کمیته ترور سازمان نظامی حزب توده به رهبری خسرو روزبه انداخته شود، درحالیکه روزبه نیز گفته است که این ترورها بدون اطلاع حزب توده ایران و با نظر و انگیزههای شخصی او انجام گرفته است. تنها در این میان مجله ضدتودهای تهرانمصور بود که بر این ادعا اصرار میورزید که حسام لنکرانی دستاندرکار این ترور بوده است.
مجید شریفواقفی
شاید از خود سؤال کنید چرا اینقدر پراکنده؟ مجید شریفواقفی کجا محمد مسعود کجا؟ اما نکته همینجاست؛ هیچکجا! مسئله صرفا وقوع یک قتل سیاسی و نتایج پس از آن است!
مجید شریفواقفی در باور عمومی فردی مذهبی، مبارز، اصفهانی، همسر تشکیلاتی لیلا زمردیان و عضو مؤثر سازمان مجاهدین خلق شناخته میشود که در محیطی نابرابر و نابرادر پس از اعلام تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین توسط تقی شهرام به علت عدم همراهی و تلاش در راستای ایجاد تشکیلاتی جدید به همراهی مرتضی صمدیهلباف، سعید شاهسوندی، سیفالله کاظمی و تعداد دیگری از نیرو های مسلمان مجاهدین به دست محسن خاموشی، وحید افراخته و حسین سیاهکلاه به قتل رسید اما این قتل آنچنانکه گفته شد، در حد چند کلمه صورت نگرفت و در دل خود داستانها و نتایجی را دارد که هنوز هم میتوان رگههایی از آن را احساس کرد. نتیجتا در این حوزه ما با یک قتل از چهار زاویه ایدئولوژیک، نظامی، سیاسی و تشکیلاتی مواجه هستیم.
قتل شریفواقفی برخلاف دیگر قتلهای سیاسی یک نمونه قابلتوجه است؛ زیرا حکومت مستقر و قدرت دولتی نقشی در آن نداشت و در این نمونه شاهد قتل درون جریان هستیم (هرچند ادعاهای نقض نیز درباره مشارکت ساواک وجود دارد). قتلهای درونجریانی نیز در تاریخ ما از سابقه مفصلی برخوردارند که در سازمان چریکهای فدایی خلق نیز قتل عبدالله پنجهشاهی نمونه دیگر این فجایع درونجریانی است.
برگردیم به قتل شریف؛ این واقعه از نظر تاریخی پشتسر خود تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق را به همراه دارد. درحالیکه دیگر نه مجیدی بود نه افراختهای، اما کینه میان نیروهای سیاسی آنقدر محکم و پابرجا ماند که مجاهدین و نیروهای مذهبی را به تقابلی خونین کشاند.
از سوی دیگر قاتل این ماجرا به گفته بیشتر شاهدان نه سوادی آنچنانی داشت و نه اعتقاد درستی، بلکه صرفا یک ماجراجوی سیاسی بود که تحت تأثیر تقی شهرام دست به قتل همرزم خود زد. درحالیکه اگر شریف واقفی به قتل نرسیده بود و سازمان مجاهدین دچار تغییر ایدئولوژی نمیشد، شاید روند مبارزه با کینههای جناحی کمتری ادامه مییافت.
باید به این نکته توجه کرد که زندهبودن شریف و افراخته چندان صدایی در سازمان و میان مبارزان نداشت، اما قاتل و مقتولشدن این دو چهره صدایی به پا کرد که هنوز هم شنیده میشود. با وجود شرایط آن دوره نیز به نظر نمیرسید با ابعاد گسترده فعالیت چریکی که تیم شریف واقفی و در مقابل آن افراخته و نیروهای شهرام داشتند یا حداقل به آن فکر میکردند، توانایی زندهماندن در آن وضعیت را پیدا کنند و احتمالا مانند دیگر مبارزان در نبردهای خیابانی کشته یا به دست ساواک میافتادند. در نتیجه مسئله صرفا مرگ یک نیروی سیاسی نیست؛ مسئله چگونگی و ماهیت مرگ یک نیروی سیاسی است. البته بعد از انقلاب مجاهدینی که رسما شروع به فعالیت کردند، این واقعه را گردن گروهی تحت عنوان اپورتونیستهای چپنما انداختند و مدعی شدند محاکمه تقی شهرام، تنها در صلاحیت آنهاست. خون مجید نیز با خون شهرام پاک نشد و تمام طرفین دعوا یکدیگر را نهتنها نبخشیدند، بلکه به نبرد تاریخی ادامه دادند.
در این میان جا دارد اشارهای داشته باشیم به ادعای عبدالله شهبازی که مدعی ارتباط و همکاری تقی شهرام با ساواک است. او معتقد است این قتلها و بهطور کلی تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین از سوی تقی شهرام با هدایت ساواک به جهت ایجاد اختلاف میان نیروهای سیاسی انجام شده است و نقش ساواک را نیز میتوان در این زمینه در نظر گرفت که به نوعی از میزان قتل درونجریانی این واقعه میکاهد. در مقابل برخی معتقدند مجاهدین از آغاز چنین التقاطهای فکریای داشتهاند و این روند ناگزیر بود.
آیتالله سیدابوالحسن شمسآبادی
آیتالله شمسآبادی بهخودیخود، بهویژه در اصفهان و میان مردم مذهبی، نامی مطرح بوده است؛ اما این نام برای عمده مردم به واسطه قتل ایشان به دست تیم سیدمهدی هاشمی آشناست؛ قتلی که تصور میشد پس از انقلاب و جایگاهی که هاشمی به دست میآورد، فراموش خواهد شد و در قالب اعدامهای انقلابی توجیه میشود، ولی خون ریختهشده به هر حال یک زمان گریبان قاتل را خواهد گرفت، آیتالله شمسآبادی پس از بازگشت از حج هنگام رفتن به سمت مسجد توسط تیم مهدی هاشمی کشته و جنازه او در شهر درچه مخفی شد.
در بررسی علل این قتل، گروهی به نام هدفیها به چشم میخورد که مهدی هاشمی رهبری آن را بر عهده داشت و به گفته برخی، ناشی از اختلافها میان حوزههای علمیه اصفهان و نجفآباد بوده است که تیم مهدی هاشمی با این بهانه، اقدام به قتل آیتالله شمسآبادی در سال 55 کرد.
هاشمی در اعترافات خود نوشته است:
«در اینکه مسئله روحانیت ارتجاعی و مخصوصا آقای شمسآبادی در نظر من خیلی حساستر بود و من نیز در جلسات و هیئات مطرح میکردم و حساسیت بچهها را عموما در آن جهت تحریک میکردم، هیچ بحثی نیست و قبلا نیز گفتیم یکی از انحرافات دیروز من همین بود که برخی علما را از دولتیها بدتر میدانستم.
نابراین من انکار نمیکنم که از نظر فکری، برادران تحت تأثیر افکار و القائات من بودند، حتی یادم هست موقعی که اخبار و اطلاعات پراکنده آقای شمسآبادی را ما مطرح میکردیم و ابراز حساسیت مینمودیم، همین برادران و سایرین میگفتند شما بیش از حد روی روحانیون ساکت و مرتجع حساس هستید و باید روی عوامل دیگر حساستر باشیم. من از نظر فکری و حساسیت روی بعضی علما منجمله آقای شمسآبادی دارای انگیزه و حساسیت بودم.
ایشان هم در حوزه علمیه اصفهان بر اثر یکسری نظریات و برداشتهایی که از اسلام داشت که بعضی نظرشان بوده و بعضش بعدها معلوم شد که نظر انحرافی بوده، اینها را ما بهش گرایش پیدا کردیم... احساس کردیم که حرفهای جدیدی [از ایشان] میشنویم. از اسلام و قرآن و اینها که با منطق مبارزاتی هم انطباق داشت. این بود که ما این گرایشمان هی محکمتر شد... یک زمانی به اینجا میرسیدیم که خب دیگر این روحانیت سنتی اصفهان که یا ساکت هستند یا مخالف مبارزه، در مقابلشان بهطور جدی موضعگیری بکنیم؛ یعنی مثلا به حد قتل هم برسد و قتل مرحوم شمسآبادی که اینها تبعات و پیامدهای تدریجی این منشأ تفکر بود».
در بررسی این پرونده و انگیزههای قتل با توجه به عملکردهای بعدی مهدی هاشمی و رفتار سیاسی و مذهبی او، درست است که دارای تفکرات تند مذهبی بود، اما این قتل بر اساس نقطهنظرات سیاسی او صورت گرفته است.
سؤال اساسی در اینجا به ذهن میآید که اگر به واقع مهدی هاشمی چنین اتهامات سنگینی ازجمله ترور آیتالله ربانیاملشی، نگهداری تریاک، ترور آیتالله شمسآبادی، عباسقلی حشمت و... را انجام داده بود چرا اینقدر دیر به او رسیدگی شد؟ برخی بر این باورند که او پاشنه آشیل برخورد با آیتالله منتظری بود که این ادعا نیازمند بحث دوطرفه میان طرفداران و مخالفان این ادعاست.
در سال 65 که بحث اتهامات مهدی هاشمی شدت میگیرد، نامهنگاریهایی از سوی حضرت امام و آیتالله منتظری انجام میشود که بازخوانی این نامهها نیز خالی از لطف نیست. در یکی از نامهها آمده است: «نمیخواهم بگویم که ایشان حقیقتا مرتکب چیزهایی شدند، بلکه میخواهم عرض کنم که ایشان متهم به جنایات بسیار از قبیل قتل -مباشرتا یا تسبیبا- و امثال آن میباشند و چنین شخصی ولو مبری باشد، ارتباطش موجب شکستن قداست مقام جنابعالی است که بر همه حفظش واجب مزید است. آنچه مسلم است و در آن پافشاری دارم، رسیدگی به وضعیت و موارد اتهام اوست. من از شما که دوست صمیمی سابق و حال من هستید و مورد علاقه ملت، تقاضا میکنم که با اشخاص صالح آشنا به امور کشور مشورت نمایید، پس از آن ترتیب اثر بدهید تا خدای نخواسته لطمه به حیثیت شما که برگشت به حیثیت جمهوری است، نخورد».
آیتالله منتظری نیز در نامهای به امام پاسخ میدهد که در بخشهایی از آن پاسخ آمده است: «حدود هشت ماه قبل آقای حسنی میرود نزد آقای فلاحیان معاون آقای ریشهری و مواد و وسایل را که زیاد هم بوده به ایشان تحویل میدهد و رسید میگیرد و فقط به کارهای فرهنگی و تبلیغی در خارج اکتفا میکند. خانه هم با اجازه دادستانی و کمیته و با اطلاع اطلاعات کشور بوده و جایی که صدها کیلو مواد وجود داشته و دویستوپنجاه گرم مواد باقیمانده تهمانده از سابق چیزی به حساب نمیآید، سلاح هم فقط یک سلاح مجاز برای حفظ خودش بوده و حالا تعبیر اطلاعات و القا در همه محافل و به حضرتعالی خانه تیمی شده و انبار اسلحه، غرض چه بود خدا میداند... نهضتها و پول نهضتها مربوط به من و مرحوم محمد منتظری است و سیدمهدی هاشمی پس از مرحوم محمد در این جهت از من حکم دارد... حضرتعالی که رهبر عالم اسلام هستید و سیدمهدی را از همان زمان که در شورای سپاه و عضو مؤثری بود نزد حضرتعالی به صورت غولی خطرناک مجسم کردند، خوب بود این همه از دشمنان سیدمهدی راجع به او شنیدید، یکدفعه این سید را میخواستید و از خودش سؤالاتی میکردید...».
مهدی کروبی، امامجمارانی و سیدحمید روحانی خطاب به آیتالله منتظری در سال 67 مینویسند: «آنگاه که خبردار شدید مشتی منافق و محارب را طبق موازین قضائی محاکمه و اعدام کردهاند، به نامهنگاری دست زدید و در دیدار با برخی مقامات قضائی این کار را جنایت خواندید و آنان را جانی نامیدید؟ شگفتا! مهدی و باند او اگر مردم را بدزدند و بکشند جانی نیستند، لیکن مقامات قضائی نظام جمهوری اسلامی اگر شماری از توطئهگرانی را که نقشه براندازی دارند، محاکمه و اعدام کنند، جانی هستند؟».
مهدی هاشمی برای جرمهای مختلفی ازجمله قتل افراد، همکاری با ساواک، نگهداری مواد منفجره، سلاح، مواد مخدر و... در نهایت به تاریخ ششم مهر 1366 اعدام شد.