|

اسفندیار در آوردگاه (1)

اسفندیار در آوردگاه (1)

 

 

 

 

با بازگشت پیروزمندانه بستور، نیوزار، دیگر پسر گشتاسب، وارد آوردگاه شد. چینیان به‌ناگاه بر او تاختند و نیوزار پهلوان، نزدیک به شصت نفر از آنان را از پاى درآورد و سرانجام تیرى بیگانه با جوانمردى، بر سینه شاهزاده ایرانى نشست و دریغا که آن جوان دلیر از اسب خوب‌رنگ خود بر زمین غلتید و در دم جان سپرد که این است فرجام جنگ. سپاه ایران که شاهزادگان خود را یکان‌یکان از‌دست‌رفته مى‌دیدند، تاب نیاورده، بر دشمن تاختند و از زمین گرد انگیختند. دو هفته دو سپاه با یکدیگر مى‌جنگیدند و نشانه‌هاى شکست در هیچ‌یک از دو سوى آشکار نبود. زمین‌ها پر از کشتگان و خستگان و زخم‌خوردگان شده بود و کسی را اندیشه پاى پس‌کشیدن نبود. در پى دو هفته نبرد، سپاهیان خسته و رنجور، روزگار را تیره‌تر مى‌دیدند. سرانجام زریر گام به میدان گذارد، با اسبى پیلوار و دلیرانه به سپاه دشمن زد، مانند آتشى که بر بوته‌هاى خشک افتد. ترکان در برابر زخم شمشیر او درمانده شدند و در طلب چاره برآمدند. ارجاسب دانست با شمشیر زریر، کار سپاه چین را پایان‌یافته باید دانست و با خود گفت:

برین گر بماند زمانى چنین/ نه ایتاش ماند، نه خلخ، نه چین

به همین روى فریاد برآورد: «کدام مرد از میان شما آماده است از میان سپاه به درآید و نام خود را در جهان پرآوازه گرداند؛ هرکس بتواند زریر دلیر را از پاى درآورد، دخت خویش را به او سپارم». و کس را آن دلیرى نبود که در برابر زریر بایستد.

هر آن کز میان باره انگیزند/ بگرداندش پشت و بگریزند

من او را دهم دختر خویش را/ سپارم بدو لشکر خویش را

در پى خوددارى گشتاسب در دادن گزیت به چینى‌ها به خواسته زرتشت که این رفتار را براى پیروان دین بهى گناه مى‌دانست، چینیان با سپاهى سترگ به ایران تازش آوردند و گشتاسب نیز در برابر این تازش، سپاه خویش بیاراست و پیش از روباروی‌شدن با دشمن از دستور و راهنماى خردورز خویش جاماسب خواست تا بگوید در آوردگاه چه بر ایرانیان خواهد گذشت و او از تلخکامى‌ها گفت و از کشته‌شدن بسیارى از شاهزادگان و نیز از برادرش، زریر. همه آنچه جاماسب پیشگویى کرده بود، به همان‌گونه رخ داده بود. و زریر پاى به آوردگاه گذارده، بسیارى از پهلوانان چینى را از اسب فروکشیده، در خون خود غلتانده بود و آن‌گاه خاقان چین بیم‌زده از شکست، فریاد برآورده بود هر که این پهلوان ایرانى را از پاى درآورد، بخشى از سرزمین چین همراه با دخت خویش را بدو خواهد سپرد و کس را پرواى آن نبود که با زریر روباروى شود.

سپاهش ندادند پاسوخ باز/ بترسیده بد لشکر سرفراز

چو شیر اندر افتاد و چون پیل مست/ همى کشت زیشان همى کرد پست

زریر چون شیرى که در گله روبهان افتد بسیارى را بکشت و بسیارى از ایشان را از فراز اسب‌شان، پست گردانیده به فرود کشاند و بسیارى از آنان را در زیر پاى اسب خویش پایکوب کرد. ارجاسب با دیدن انبوه کشتگان، دانست این سوار روز سپید او را شب تار خواهد کرد. به همین روى دگرباره گفت: «اى دلیران من، تگینان لشکر و اى برگزیدگان من، آیا خویشان و پیوستگان خود را نمى‌بینید که این‌چنین به تیغ این پهلوان از پاى درآمده‌اند؟ نمى‌بینید چه آتشى بر پا داشته؟ دیر و دور نباشد که همه لشکر را بسوزد و کشور را برفروزد.

کدامست مرد از شما چیره دست/ که بیرون شود پیش این پیل مست

هرکه او را از پاى درآورد، هر آنچه بخواهد به او بخشم و کلاهش را از فراز چرخ فراتر برم». و باز هم کسى پاسخ نداد، رخش از خشم و ترس زرد گشته بود. ارجاسب سه بار این سخن را بگفت و چون پاسخى دریافت نکرد، خاموش به اندوه بر آن کشتار بنگریست. سرانجام بیدرفش پلید، آن جادوى پیر گرگ به نزد ارجاسب آمده، گفت: «با همه توان و زور خویش بر او مى‌تازم و شاید پیروزى یابم، باشد که گردش روزگار نیز یارى‌ام دهد». شاه از او شاد شده، آفرین کرد و اسب خویش را به او بخشید و ژوبین زهرآگینى را که از هر زره‌اى مى‌گذشت، به او سپرد. بیدرفش به آوردگاه گام نهاد و چون از دور زریر را بدید، خشم سراپایش را فراگرفت و با دو چشم سرخ از خون به زریر نزدیک شد و چون نزدیک‌تر رفت و در دست او گرز سنگینی را بدید که چون گرز سام یل بود، پاى رفتنش سست شد و پنهانى پیرامون او تاختن گرفت به‌گونه‌اى که نگاه زریر از او دور مانده بود و هنگامى که زریر به نهانگاه او نزدیک‌تر شد، ژوبین زهرآگین را بیفکند و ژوبین از جوشن شاهزاده بگذشت و شهریار ایران به خون غرقه شد و از اسب بر زمین فروغلتید و دریغا براى آن سوار بى‌همانند. آن گرگ پیر، بیدرفش نیرنگ‌باز از اسب فرود آمده، جامه رزم زریر را از تن او بیرون آورد و اسب و کمر و افسر پرگهرش را نزد خاقان برد. با دیدن این رویداد، سپاهیان چین هلهله سر دادند و بانگ شادى‌شان از ابر گذشت. از دیگر سوى چون گشتاسب از آن فراز جاى نگریست و برادر خویش، زریر را ندید، دانست آنچه جاماسب پیشگویى کرده بود، اکنون رخ داده است و در این هنگام سوارى به نزد گشتاسب آمد، خشکین لب و خونین چشم و به شاه جهان گفت: « دریغا که ماه تو، نگهدارنده تاج و سپاه تو ناجوانمردانه به دست ترکان کشته شد و آن‌ که او را از اسب فروکشید، همان گرگ پیر و جادوگر پرنیرنگ، بیدرفش بوده است». گشتاسب چون از کشته‌شدن برادر خویش آگاه شد، جامه بر تن بدرید و از درون نالید که زریر چراغ دلش و نور امیدش بود و اکنون آن چراغ خاموشى گرفته بود و در این اندیشه شد که این اندوه را با لهراسب چه‌گونه بازگو کند.

چگونه فرستم فرسته به در/ چگویم بدان پیر گشته پدر

گشتاسب از اندوه بر اسب خویش بنشست تا خود به آوردگاه رفته، کین خون برادرش را از چینیان بستاند که جاماسب او را از این اندیشه بازداشت.

جهاندیده دستور گفتا به پاى/ به کینه شدن مر تو را نیست راى

آن‌گاه گشتاسب، سپاه خویش را گفت: «از میان ما کیست که اسب خود را به تازش آورده، کین خون زریر بستاند که هرکس در این آوردگاه در اندیشه کین‌خواهى او پاى گذارد و بیدرفش را از پاى درآورد، دخت خویش به او سپارم». در این هنگام اسفندیار را آگاه کردند که آن شاه نیزه‌گذار کشته شده است و گشتاسب بر آن بود که خود به کین برادر وارد کارزار شود و چون جاماسب او را از این اندیشه بازداشته، گفته است هر که کین خون زریر را بستاند، دخت خویش را به او خواهد سپارد. اسفندیار از اندوه دست بر دست کوبید و گفت: «دریغا براى آن شاهزاده که بختش، تاج از سر او دور کرد». و به فریاد گفت: «آن پهلوان نستوه، آن آهنین‌کوه را چه کسى از پاى درآورده است؟». آن‌گاه جامه رزم به تن کرده، در پیشاپیش سپاه ایران جاى گرفت، با درفش همایونى در دست و پنج برادرش در پشت او به پشتوانگى ایستادند. اسفندیار سپاه خویش را گفت: «بیمى به دل راه ندهید که اگر روزگار کسى به سر رسیده باشد چه در آوردگاه و چه در بزمگاه، جهان را بدرود خواهد گفت و به راستى چه مرگى زیباتر از کشته‌شدن در آوردگاه براى نگهداشت سرزمین خویش. از نیزه و گرز دشمن نهراسید که در آیین ما گریختن از میدان نبرد، جایى ندارد». و در این هنگام گشتاسب سپاه را گفت: «به دین خدا و به یاد زریر سوگند که اگر بخت نیک یارى‌ام دهد، تاج و تخت خویش به اسفندیار سپارم».

که چون بازگردم از این رزمگاه/ به اسفندیارم دهم تاج و گاه.