سفر به آخرین نقطه قابل سکونت کره زمین در یامال
ترس و جادو
از سفرم به قطب جنوب که تجربه هولناک به سمت نابودی را به چشم دیدم، تا به امروز، هرجا که رفتم، دنبال آخرین نشانههای «تفاوت» آن فضا بودهام.
سوگل خلخالیان: از سفرم به قطب جنوب که تجربه هولناک به سمت نابودی را به چشم دیدم، تا به امروز، هرجا که رفتم، دنبال آخرین نشانههای «تفاوت» آن فضا بودهام. دوستی به طعنه من را «زوالگرد» خطاب میکند. تجربه گشتن در دنیا یک چیز را برای من روشن کرده است: جهانیشدن در حال از بین بردن آخرین نشانههای تفاوت هر فضاست؛ تفاوت در هر چیزی؛ طبیعت، دین، سبک زندگی و حتی آدمها. اولین بار تصاویری که کریس مارکر در مستند نامههای سیبری از دهه ۵۰ برای ما ثبت کرده، توجهم را جلب کرد. تصاویری بین خواب و رؤیا که آهستهآهسته غولهایی مثل خوابهای بچگیمان در آنها ظاهر میشوند و من که ترسزده به آن نگاه میکردم. صنایع مشغول به کار بودند و لکههایی سیاه بر آن طبیعت سحرانگیز بهجا میگذاشتند.
یکباره یک دغدغه جدید پیدا کردم؛ سفر به آخرین نقطه قابل سکونت کره زمین در «یامال»، تماشای آخرین لحظات یک سبک زندگی. میخواستم یک شاهد عینی باشم برای روایت این زندگی برای نسل بعد. وقتی بالاخره تصمیمم را گرفتم تا به سیبری بروم و بین ننتها باشم، با «یوری ولا» آشنا شدم. شاعری که در دهه ۹۰ میلادی، با خانوادهاش به توندرا نقلمکان کرده بود تا شیوه زندگی سنتی ننتها را احیا کند و به یک گلهدار گوزن شمالی تبدیل شود. او چندین تظاهرات بزرگ علیه گسترش صنعت گاز و نفت به یامال ترتیب داده بود. حرفش این بود که صنعت انرژی در حال تخریب محیط زیست، کشتن گوزنهای شمالی و آوارهکردن و آزاردادن مردم بومی است. یوری چنان معروف شد که در سال ۲۰۰۸، بیبیسی فیلمی درباره او ساخت به نام دنیای یوری ولا. وقتی به «سالخارد» -مرکز ایالت خودمختار یاملو ننتز- در روسیه رسیدم، احساس عجیبی داشتم. در روزهای کرونا شماره سفارت ایالت کار نمیکرد. روزها هشتگ سیبری، یامال، سالخارد و ننت را سرچ کردم تا به «زلفیرا» رسیدم. با او فقط تماس تصویری داشتم. صمیمیت چهرهاش بر تردیدهایم غلبه کرد و فقط با اتکا بر یک شماره تلفن راهی سالخارد شدم. بعدها به میزان پافشاریام برای رفتن به این سفر فکر کردم. تقریبا تمام دوستان و خانوادهام با ایده این سفر مخالف بودند یا بهتر است بگویم با اینکه سرم را بیندازم پایین و بدون هیچ پشتیبانی سفر کنم، مخالفت میکردند. برای خودم، ترس و جادو هر دو با هم بودند. دوربین سادهای با خودم برداشته بودم. برخلاف باقی موقعیتهای مشابه در سفرهایم که برایم سخت است جلوی دوربین بنشینم یا سخت است که به جای دیدن با چشم با دوربین ببینم، این بار دوربین را رو به خودم گرفتهام. بعدها فکر کردم احتمالا داشتم وصیتنامهای تصویری برای دخترم ثبت میکردم. لحظاتی هست که خودت را مقابل خطر قرار دادهای و به این فکر میکنی که ارزشش را دارد؟ راه را گم کرده بودیم. فیالواقع هیچ نشانهای نبود که راه را پیدا کنیم. در این لحظه به دنیا –دخترم- فکر میکردم که اصلا ارزشش را دارد؟ خطراتی را که ممکن بود با آنها مواجه شوم، در ذهنم میشمردم. در بسیاری از سفرنامههای شخصی از آنها صحبت شده است؛ گمشدن، آدمربایی، سرقت اموال، سرقت مدارک هویتی، قاچاق انسان، قتل و... . خندهام گرفته بود. حتی یک لحظه هم جدیشان نگرفته بودم. تا اینجا مردم خونگرمی دیده بودم که علیرغم چهرههای سختشان در آن سرمای کشنده، دلشان گرم بود. اعتماد غریزی به آدمها گاهی تنها راه است. دفترچه قتل و غارت یک توریست در روسیه را بستم. یک نفر دنبالمان آمده بود. پشت سر او به سمت چادرها در حرکت بودیم. صدای سگها و دیدن شفق قطبی، جان تازهای را در رگهای یخزدهام جاری کرد. قوتقلب گرفتم: «هی زن گنده! نترس. سالم، سرحال و پر از تجربههای گوناگون باز خواهی گشت».
اینجا باید تاریخ ملال را نوشت. این را یک روز بعد از ورودم به چادر فهمیدم. کنار یک خانواده پنجنفره همراه زلفیرا در یک چادر بودیم. صبحها مردها هیزم میشکستند و دامهای گوزن را جمع میکردند. «استونلا» -مادر خانواده- برای سه وعده صبحانه، ناهار و شام، گوشت گوزن را به صورت آبگوشت میپخت. در باقی وقتش چرم گوزن را با وسایل ابتدایی میسابید. دو دختر سه و پنجساله در جمعآوری بوتههای خشک کمک میکردند. یک روز صبح بلند شدم و نصف چادر جمع شده بود. همه وسایل را سوار سورتمهها کردیم. تیرکهای سنگین چادر را -که بسیار سنگین بودند- حمل کردیم. چراگاه برای گوزنها تمام شده بود و باید به نقطهای میرفتیم که گوزنها میتوانستند تغذیه کنند. دو ساعت بعد، اسباب را پیاده کردیم و تا شب چادر دوباره برپا شد. همیشه محلهای گذر برای من سحرانگیزند؛ فرودگاهها، ایستگاههای قطار، ترمینالهای اتوبوس. از خیلیها میشنوم که در این مکانها غمگین یا مضطرب میشوند. برای من اینجور جاها یعنی چیزی تمام شده و قصهای قرار است شروع شود. یکطور هماوردطلبی است: ای وقایع پیشبینیناپذیر چه در چنته دارید؟ تجربه زندگی کوچنشینی، تجربه مهاجرت دائم است، زندگیای که هر لحظه تغییر میکند، هر لحظه یک ایستگاه است. جاذبه چنین چیزی مرا به اینجا کشیده است؟ یا به دنبال جوابی برای این سؤال هستم که چرا زندگی کوچنشینی در حال از بین رفتن است؟
در دفترچه روزانهام، پایان سفر نوشتهام: «چشمانداز همیشگی. کارهایی که شاید هزارساله به یه شیوه مرسوم تکرار میشن. عادتهای فرهنگیای که نسلبهنسل حفظ شده. انگار تاریخ اینجا ایستاده. پر از حسهای مختلفه. شگفتانگیزه. غم داره. هیجان داره. دلگیره. پر از شور و شوقه. سخته. آسونه. فقط میدونم دلم برای اینجا تنگ میشه». در توندرا آدمها دو دستهاند؛ آنها که میخواهند کوچ کنند، سخت طرفدار فرهنگ ننتی هستند. بچههایشان را به مدرسه ننتی میفرستند، دامداری گوزن را دوست دارند و بههیچوجه زندگی شهری را نمیخواهند. در مقابل، اغلب جوانان به شهرها آمدهاند، کارگر صنایع نفت و گاز شدهاند و دلیلی نمیبینند شیوه زندگیِ نسبتاً ابتدایی را ادامه بدهند. زندگی برای گروه اول هر لحظه سختتر میشود. زمینهای اشتراکی توندرا برای ایجاد تأسیسات غصب میشوند. گرمشدن هوا، به شکل بالاتر از میانگین، باعث از بین رفتن توندرا شده است. غذای دام کم شده و دامداری گوزن شمالی دیگر صرفه اقتصادی ندارد. دولت روسیه در ایالتهای خودمختارش نفوذ دارد. صنعت نفت و گاز برایش حیاتی است. از آدمها سؤال میپرسم؛ اما انگار نشنیدهاند، مشکوک نگاهم میکنند. اینجا تأسیسات نفتی به شکل یک نجوای ممنوعه در گوشها میپیچد.