پاداشی برای سالها زندگی در رؤیا
داستان سفر من به قرقیزستان وقتی پیش آمد که در حال برنامهریزی برای سفر به مغولستان بودم. از مدتها پیش با پژوهشگری رایزنی کرده بودم و منابع متفاوتی را خوانده بودیم.
سوگل خلخالیان: داستان سفر من به قرقیزستان وقتی پیش آمد که در حال برنامهریزی برای سفر به مغولستان بودم. از مدتها پیش با پژوهشگری رایزنی کرده بودم و منابع متفاوتی را خوانده بودیم. اولین جرقهها را کتاب «شمنیسم» نوشته «میرچا الیاده» زده بود. کتابی درباره شمنیسم روسی؛ اینکه شمنیسم در این منطقه چه مسیری پیموده و بنمایههایش در فرهنگهای مختلف و در مواجهه با ادیان رسمی چطور تغییر شکل داده است. اما مغولستان را هنوز هم نرفتهام، با اینکه نزدیک و آسان به نظر میرسد.
یک
بعد از برگشت از پاکستان، با اینکه سه دُز واکسن را زده بودم، چنان کرونای سختی گرفتم که دو هفته فقط خوابیدم. تب، بدندرد، هذیان، بیرمقی و بیاشتهایی همه را با هم داشتم و بدتر از همه اینکه تا از رختخواب بلند میشدم، سرم گیج میرفت. علائم جسمی بیماری رفت، اما تا مدتها دلم نمیخواست از رختخواب بیرون بیایم، کسی را ببینم یا کاری بکنم. بعدها در گزارشی پزشکی خواندم که خیلیها پس از طیکردن دوران نقاهت کرونا، نوع خفیفی از افسردگی را به شکل بیانگیزگی تجربه کردهاند. توان بدنی و ذهنی ورزشکردن را نداشتم، تلاش میکردم مدیتیشن کنم، اما ذهنم چنان مغشوش بود و بهسختی میتوانستم تمرکز کنم. ضمنا چون نمیفهمیدم چرا تمایل به هر کاری را از دست دادهام، مضطرب و عصبی هم شده بودم.
دو
میان سالهای جنگ و در خلال اضطرابهای گوناگون، به عنوان کودکی که با بیشفعالی دستوپنجه نرم میکردم، پناهگاهم معمولا یک اسباببازی کره زمین بود و یک کتاب اطلس جهان. چشمهایم را میبستم، کره را چند بار میچرخاندم و انگشتم را روی یک نقطه میگذاشتم. روی هر کشوری که بود، اطلاعات آن را از اطلس درمیآوردم؛ از پایتخت کشور و شهرهای مهمش تا اطلاعاتی همچون واحد پول و نوع حکومت و رودها و کوههایش. بعد شهرها و راهها را روی کره پیدا میکردم و تخیل میکردم؛ اینکه سفرم را از کجا شروع میکنم و به کجا میروم. همین بازی باعث شده بود کنجکاوی من در این زمینهها بیشتر شود. از هرکس درباره شهری که دیده بود، سؤال میکردم؛ درباره لباسهایشان، غذاهایشان و آداب و رسومشان. روزی یکی از بچههای همسایه توی کوچه بقیه را دور خودش جمع کرده بود و از دشتهایی حرف میزد که اسبها در آن گلهای میتاختند، آدمها کمند میانداختند و بر گرده اسبها میپریدند؛ حتی بچهها هم میتوانستند سوار کرهاسبها بشوند و بهسرعت باد به دل جنگل بزنند. چنان این خاطره در ذهن من پررنگ بود و سالها مسحورش بودم که حالا نمیدانم کجاهایش را ذهنم ساخته، کجاهایش را واقعا شنیدهام و کدام قسمت از کتاب و فیلمها آمده است. در نوجوانیام با خودم قرار گذاشته بودم که راه «برادران امیدوار» را ادامه دهم و فهرستی از جاهایی که قرار بود بروم، تهیه کرده بودم. اولویتهایم مدام عوض میشد، جاهایی را خط میزدم و بعضی از سفرها در صدر فهرست قرار میگرفت و ممکن بود با دیدن یک مستند کل فهرست زیرورو شود؛ اما یکی از مقصدهایی که خط نمیخورد، همان دشت فراخ بود. از گوینده قصه پرسوجو کردم. اول بهطور کل هیچ چیز یادش نیامد. با جزئیات هرچه در ذهنم بود تعریف کردم و بالاخره چیزهایی یادش آمد. آنها به ترکمنصحرا سفر کرده بودند؛ اما فقط یک مسابقه اسبدوانی را تماشا کرده و به محل تمرین اسبها رفته بودند، نه دشتی، نه جنگلی نه کمندی! تنها چیز مشترک در خاطرهمان، بچههایی بودند که با کرهاسبها تمرین سوارکاری میکردند.
سه
در همان روزهای کسالتبار که کرونا گرفته بودم، نشسته بودم و به این فکر میکردم چقدر به آنچه میخواستم رسیدهام، چقدر از آرزوهایم دور شدهام، اصلا برای چه سفر میروم، سفر من را به زندگی نزدیک میکند یا سفر میکنم تا از چیزی فرار کنم؟ بیشمار از این سؤالها -که معمولا هم در وقت افسردگی میآیند- سراغم آمد که با وجود دامنزدن به ماتمی درونی و چیرگی ناگهانی سیاهی بر همهچیز، نوعی تجربه بیدارکننده هم هست. نوعی سفر درونی از دل خاطرهها، همه چیزهایی که فراموش شدهاند، نوعی بازگشت به مبدأ: در تخیل من سفر با چه چیزی گره خورده بود؟ برای من نه شغل بود، نه سرگرمی، نه حتی چیزی که کنارش بایستم و آن را با عکس یا مستند به اشتراک بگذارم. سفر شخصیترین بخش وجود من بود. آنجایی که خصوصیترین امیال سرکشم برای کشف جهان میتاختند و به هر سو میرفتند، جایی که خواستهام از زندگی با خودم یکی میشد. در نتیجه به سیاق کودکیام عمل کردم. عبارت «دشت برای اسبسواری» را جستوجو کردم. با خودم شرط کرده بودم اولین جایی که آمد، مقصد سفرم باشد: مراتع کناری دریاچه «سونگکول» در قرقیزستان. جای آن چرخش انگشت در کودکی، حالا الگوریتم گوگل به من پیشنهاد میداد. میدانستم گوگل سالها ذرهذره تمایلها و خواستههایم را جمع کرده و به عدد و کد تبدیل کرده؛ اما وقتی افق آبیای را دیدم که به سبزی مراتع میرسد، به نظرم رسید جادو بر اعداد پیروز شده است. یک هفته بعد، بدون آنکه دوربینی بردارم یا حتی چند کاغذ برای یادداشت، در «بیشکک» بودم؛ اسم عجیبی که در ستون پایتختها جلوی قرقیزستان نوشته شده بود، کشوری که نامش را در دو صفحه آخر کتاب اطلسم، تحت عنوان کشورهای تازهاستقلالیافته، دیده بودم؛ جایی که در کره جغرافیایی قدیمی من هنوز بخشی از اتحاد جماهیر شوروی بود. وقتی آنجا رسیدم که همزمان شده بود با عید قربان. در همسایگی خانهای که در آن ساکن بودم عروسی بود و دیگهای بزرگ روی اجاق هیزمی گذاشته میشدند. هلهله و کلکشیدن مداوم و داد و فریاد برای اینکه مقدمات کارها آماده شود، دیوانهام کرده بود.
صبح زود سوار ماشین شدم، در هیاهوی روز عید در ترافیک خیابانها خوابم برد. چشم که باز کردم، انگار چیزی به من هدیه داده شده بود. سه روز تمام همانجایی بودم که در خاطرهام ساخته بودم: سوار بر گرده اسب در دشت میتاختم. چشمم، گوشم، پوستم زیر آسمان، آفتاب و باد بود. همه صداها رفته بودند، جز سکوت و شیهه اسبان. زیر یک چادر عشایری خوابیده بودم، در سرزمین بوهای بکر، بوی علف، بوی عرق اسب، بوی دود، بویی که اسم ندارد اما انگار بوی خود هواست. در سرمای اول صبح، وقتی پوست صورتم به شبنمهای یخزده هوا خورد، پوست سرم وقتی زیر آفتاب سوزان بر پشت اسب بودم ورقهورقه شد و وقتی همه بدنم آنچنان خسته بود که ذهنم قبل از خواب فرصت گذراندن یک خیال را هم نداشت، میدانستم این پاداشی است که فقط به آنها که سالها در رؤیا زندگی کردهاند، داده میشود. وقتی برگشتم بیشکک، در خانه بغلی همچنان عروسی ادامه داشت. گویا بنا بر سنت منطقه، بسته به وسع خانواده، عروسی چند شبانهروز ادامه دارد. صاحبخانه گفت آخرین شب عروسی است. اینجا هرکس دلش بخواهد بدون دعوت میتواند به عروسی بیاید؛ یعنی من هم میتوانم همراهشان بروم. من آنقدر خسته بودم که فقط یک لحاف میخواستم و فکر میکردم تا خواب یک لحظه فاصله دارم. گوش چسباندم به دیوار اتاقی که آنطرفش عروسی بود. «کوموز» ساز محلی آنجاست و نالهاش چنان حزنآور است که به نظرم رسید چرا باید در عروسی آن را بنوازند؟ کوموز مینواخت و نالهها بهتدریج ضرباهنگ پیدا کردند. ریتم ساز و صدای پای اسبها یکی شدند؛ مثل ضربههای سم اسبی که نمیبینیم ولی صدایش را میشنویم. یکباره ساز آنقدر دیوانه شد که انگار اسبی به تاخت درآمده است. شوری بلند شد، چنان آزاد و وحشیانه که انگار نریانی بوی اسبی مادیان را حس کرده باشد، سمکوبان، بیوقفه! بهناگاه صدا قطع شد و صدای همهمهای آمد که معلوم بود دارند غذاها را دستبهدست میرسانند؛ صدای خندههای آدمها، جرینگجرینگ بههمخوردن مجمرهای فلزی، اسمهایی که معلوم بود فراخوانده میشوند برای خوردن غذا، صدای زندگی که همیشه از حزینترین آوازها برمیآید.