بهمن در نخجیرگاه رستم(2)
بهمن با خود گفت اگر فرخ اسفندیار با چنین یلى کارزار کند، تن خود را در جنگ رسوا خواهد کرد، بهتر آن است با او از در آشتى درآید، اگر پدر با او بجنگد، آن یلى که مىبیند، همه ایران را به چنگ خواهد گرفت. به همراهان خود آنچه را کرده بود و آنچه را دیده بود، بازگفت و سرانجام دلنگران از راهى دیگر به سوى رستم آمد.
بهمن با خود گفت اگر فرخ اسفندیار با چنین یلى کارزار کند، تن خود را در جنگ رسوا خواهد کرد، بهتر آن است با او از در آشتى درآید، اگر پدر با او بجنگد، آن یلى که مىبیند، همه ایران را به چنگ خواهد گرفت. به همراهان خود آنچه را کرده بود و آنچه را دیده بود، بازگفت و سرانجام دلنگران از راهى دیگر به سوى رستم آمد. بهمن چون به نزدیک نخجیرگاه رفت، تهمتن را بدید. تهمتن از نزدیکان خود پرسید این جوان کیست، گمان مىبرد از گشتاسبیان باشد و آنگاه به همراه زواره و فرامرز و هرآنکه در نخجیرگاه بود، به پیشواز سواران از راه رسیده، رفتند. بهمن شتابان از اسب فرود آمده، خواهان درستتنى رستم شد. در پاسخ، رستم به او گفت تا نام خویش نگوید، پاسخى از او نخواهد شنید. بهمن گفت: «من، بهمن؛ پور اسفندیار هستم». رستم مهرورزانه او را در آغوش کشید و از اینکه راه درازى را براى دیدن او درنوردیده پوزش بسیار خواست و سپس همگى به جایى رفتند که رستم نشستنگه ساخته بود. چون در کنار رستم بنشست، از سوى شاه و پدرش، رستم را درود فرستاد، آنگاه گفت اسفندیار به فرمان پدرش بر کناره هیرمند سراپرده زده و او پیامى از سوى اسفندیار آورده و امیدوار است رستم فرمان شاه را پذیرا شود.
رستم با فروتنى گفت: «نزد من فرمان شاه برتر از خورشید و ماه است. اکنون آنچه هست بخوریم پس آنگه به فرمان شاه بپردازیم». به فرمان رستم سفرهاى گسترده شد و نان نرم و گور بریان گرم آوردند و دستان پیر از گذشتهها، یادها کرد و زواره را نیز در کنار خود داشت. رستم گور را پیش روى گذاشت که هربار خوراک او یک گور درست بود و نمک بر آن بیفشاند و همچنان مىخورد و بهمن را نیز به خوردن فرامىخواند، بهمن اندکى از آن گور بخورد و آنچه خورد یکدهم خوراک رستم نبود. پهلوان سیستان بخندید و به او گفت آیا خوراک او این چنین اندک است، کسى که یک چنین خورشى دارد چگونه در دم هفتخوان رفته است و با چنین خورد و خوراکى چگونه در کارزار نیزه زده است. بهمن در پاسخ گفت که نژاد خسروان اندک خوراکند و از بسیار خورى پرهیز دارند. رستم بخندید و گفت مردانگى را نباید از مردان پنهان کرد. آنگاه جام زرینى را پر از باده کرد و به یاد آزادمردان یک دم فروکشید و جام دیگرى به دست بهمن داد و گفت با یاد هرکس که مىخواهد، آن جام را بنوشد. بهمن از نوشیدن بیم داشت و زواره دریافت آن بیم را، به همین روى خود جام خویش را درکشید و گفت: «اى بچه شهریار، بر تو مىگسارى شاد باد». بهمن دل آزرده، آن جام از زواره بگرفت و همچنان در نوشیدن درنگ داشت. بهمن شیفته ستبرى بازوان رستم شده، از خوردن و نوشیدن او در شگفت بود. پس از آن، همه نخجیرگاه را پشت سر گذاردند و سواره به سوى ایوان خاندان نیرم بازگشتند. در بازگشت بهمن پیام اسفندیار و خواسته گشتاسب را بازگفت.
رستم چون پیام اسفندیار را از بهمن بشنید، پر اندیشه شد که با این ناروا خواسته چه کند. به همین روى گفت: «آرى، پیام اسفندیار را شنیدم، از دیدار تو دلشاد هستم، از سوى من پدر را بگو، هر آن کس روانش با خرد آشناست، چون خواستهاى دارد، به فرجام آن خواسته نیز مىنگرد و آنکه نامى بلند دارد و نزد گرانمایگان ارجمند است، نباید سر بدخویى داشته باشد و باید بر بنیاد خرد و داد رفتار کند، آن چنان که یزدانپرستان را شایسته است و باید از بدى پرهیز کند و هر سخنى را بر زبان نیاورد که اگر جان و روان کسى راه آز بپیماید، کار بىسود گشته و به درازا مىکشد».
هر آن کس که دارد روانش خرد سرمایه کارها بنگرد
بزرگى و گردى و نام و بلند به نزد گرانمایگان ارجمند
به گیتى بر آن سان که اکنون تویى نباید که دارى سر بدخویى