|

‌مرگ ملکه الیزابت؛ پایان یک دوران

هفته پیش در همین ستون دغدغه‌های طبیبانه درباره گورباچف و مرگ او نوشتم. البته کتاب‌های بسیاری در مورد او و 70 سال حکومت کمونیستی اتحاد جماهیر شوروی نوشته خواهد شد، اما شاید مهم‌تر از همه اینها رفتاری است که این انسان‌های بزرگ از خود در زمانه پر‌فراز‌و‌نشیب‌شان نشان می‌دهند و اگر نام گورباچف امروز به نیکی یاد می‌شود، به ‌واسطه همان بینش بزرگی بود که می‌دانست حکومت ایدئولوژیک نمی‌تواند به بقای خود ادامه دهد و مردمان بیش از هر چیزی نیازمند آزادی هستند؛ آزادی برای تفکر و برای زیستن.

هفته پیش در همین ستون دغدغه‌های طبیبانه درباره گورباچف و مرگ او نوشتم. البته کتاب‌های بسیاری در مورد او و 70 سال حکومت کمونیستی اتحاد جماهیر شوروی نوشته خواهد شد، اما شاید مهم‌تر از همه اینها رفتاری است که این انسان‌های بزرگ از خود در زمانه پر‌فراز‌و‌نشیب‌شان نشان می‌دهند و اگر نام گورباچف امروز به نیکی یاد می‌شود، به ‌واسطه همان بینش بزرگی بود که می‌دانست حکومت ایدئولوژیک نمی‌تواند به بقای خود ادامه دهد و مردمان بیش از هر چیزی نیازمند آزادی هستند؛ آزادی برای تفکر و برای زیستن. مرگ ملکه الیزابت آن‌هم به فاصله اندکی از میخائیل گورباچف به‌نوعی یادآور پایان یک دوران پرتلاطم بود. ملکه الیزابت 70 سال سلطنت کرد و در این 70 سال شاهد حوادث بسیار گوناگونی بود. او در سال 1952، هفت سال بعد از جنگ جهانی دوم به سلطنت رسید. او جنگ جهانی را دیده بود. چرچیل برای مدتی نخست‌وزیر او بود. بعد دنیا و انگلستان شاهد جنگ سردی بود که همه چیز را تحت‌الشعاع خود قرار می‌داد و آخرین یادگارش میخائیل گورباچف چند هفته پیش درگذشت. الیزابت شاهد فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، جنگ‌هایی چون صربستان و کوزوو در اروپا، تشکیل اتحادیه اروپا، وقایع 11 سپتامبر و حتی گسستن انگلستان از این اتحادیه بود. آن‌قدر حوادث این 70 سال زیاد است که انسان نمی‌داند چگونه می‌تواند درگیر همه آنها شود و باز ثبات خود را حفظ کند. در این دوران انگلستان نیز فراز‌‌و‌نشیب‌های بسیاری داشت. اگرچه قدرت آن روزبه‌روز محدودتر شد، اما باز یکی از بازیگران مهم جهانی باقی ماند که نمی‌توانست نسبت به هیچ‌کدام از این اتفاقات بی‌توجه باشد. لذا همه آنها کم‌وبیش بر زندگی و شرایط و قدرت انگلستان اثر می‌گذاشت. درست است که نهاد سلطنت در انگلستان کاملا محدود شده بود و دیگر قدرت سیاسی نداشت، اما ملکه الیزابت دوم مانند یک سنت به تکیه‌گاهی برای مردمش بدل شده بود که یاد و خاطره تمام شاهان و بنیان‌گذاران این کشور را در خود به نمایش می‌گذاشت. نهاد سلطنت او، نهادی بود که ثابت ماند و از این‌رو به بخشی از هویت انگلستان بدل شد. در عین حال عدم دخالت او و خانواده سلطنتی در امور سیاسی حرف‌های دیگری نیز برای گفتن داشت. این موضوع به‌خوبی نشان می‌دهد که هر جامعه‌ای برای رشد نیازمند دموکراسی بوده و روح دموکراسی نمی‌تواند پذیرای سلطنت باشد. آن‌هم سلطنتی که بخواهد قدرت فائقه یا حتی مشروطه داشته باشد. همه این اتفاقات با تغییرات عمده در سیاست‌های انگلستان همراه بود بدون اینکه نهاد سلطنت دخالتی در این امور کند. ملکه الیزابت صرفا سعی کرد در تمام این تغییرات در کنار مردم بماند و همین نیز عامل محبوبیت او بود. نمی‌دانم چنین کارکردی از نظام سلطنت تا چه زمانی می‌تواند ادامه یابد و آیا جانشین او یعنی شاه چارلز سوم اصلا می‌تواند چنین منشی را از خود نشان دهد؟ و آیا جامعه انگلستان در آینده هرچه بیشتر چنین نهادهایی را محدود نخواهند کرد؟ و آیا جامعه دموکراتیک چنین نهادهایی را هرچند هم که صوری باشند تحمل خواهد کرد؟