|

خسرو پیشاروى نیاى خویش (1)

پس از آگاه‌شدن افراسیاب از مرگ پیران و برادران او، لهاک و فرشیدورد، سپهسالار توران زارى‌ها کرد و سپس سپاهى بیاراست از توران و چین و ماچین تا نواده خویش، کیخسرو را از تخت شهریارى فروکشد و ایران آباد را ویرانه‌اى تباه و سیاه گرداند.

خسرو پیشاروى نیاى خویش (1)

پس از آگاه‌شدن افراسیاب از مرگ پیران و برادران او، لهاک و فرشیدورد، سپهسالار توران زارى‌ها کرد و سپس سپاهى بیاراست از توران و چین و ماچین تا نواده خویش، کیخسرو را از تخت شهریارى فروکشد و ایران آباد را ویرانه‌اى تباه و سیاه گرداند. پشت سپاه توران به باختر بود و چون شب فرارسید، به یارى پیلان راه بربستند و افراسیاب سپاهیان خود را گفت چشم به نیمروز دارد. از دیگرسوى کارآگاهان، خسرو را آگاه گردانیدند که افراسیاب سپاه به این سوی جیحون آورده است، سپاهى که ریگ و سنگ در زیر پاى‌شان ناپدید شده. به همین روى خسرو، بزرگان ایران را فراخواند و از میان جنگاوران سپاهى تیزچنگ برگزید، همه جنگ‌دیده و تلخ و شور جهان را چشیده تا به یارى گستهم، فرزند نوذر به بلخ روند و نیز به اشکش دستور داد سوى زم لشکر برد تا مبادا سپاه توران بدان‌سوى گرایش یابد و آرامش شیران ایران‌زمین را آشفته گرداند. سپس پهلوانان را آماده کرده، دستور داد بر کوس‌هاى رویین فروکوبند و خود با آرامش و ‌درنگ سپاه را به پیش راند، چه خسرو، آن مرد خرد و دلاورى مى‌دانست شتاب‌ورزیدن و تیزى در جنگ پشیمانى در پى مى‌آورد.

خسرو چون به بیابان گام نهاد و شیوه ره‌سپردن سپاه خود را بدید، به‌سوى خوارزم روان شد و در سویه چپ سپاه، دهستان بود و در سویه راست آن، جیحون و در پیش‌روى، افراسیاب کین‌جویانه به انتظار مانده بود.

چون خورشید از خاور سر بر کشید و با پرتو خویش جهان را سیم‌فام گرداند، سپهدار ترکان از سپاه خود دیدن کرد و دستور داد در ناى‌های رویین بدمند و سپاه رده برکشید، چنان‌که جهان از آواى ناى‌ها آکنده شد و آن‌گاه سپاهیان همه کلاه آهنین بر سر نهاده، زره‌ بر تن کرده، آماده رزم شدند.

خسرو چون سپاه نیاى خویش بدید، در دلش احساسى از نگرانی پاى گرفت، آن‌گاه همراه با رستم و توس و گودرز و گیو و گروهى دیگر از پهلوانان لشکر، پیرامون رزمگاه را وارسى کردند تا دریابند دشمن دامى ننهاده باشد. خسرو چون انبوهى سپاه توران بدید و بر تعداد پیلان‌شان آگاهى یافت، دستور داد پیرامون سپاه کنده کنند تا دشمن نتواند ناگهان بر آنان بتازد و پیشتازان و پیشاهنگان سپاه خویش را پراکند که دورادور سپاه توران را زیر نگاه داشته باشند و چون شب فرارسید در کنده آب افکندند و راه بر سپاه افراسیاب بربستند.

دو سپاه روباروى یکدیگر دو روز و دو شب بماندند و هیچ‌یک لب نجنبانید و چنان بود که گویى روى زمین آهن‌پوش شده، هوا نیز بر فراز نیزه‌ها جاى گرفته، چون سواره‌ها و پیاده‌ها به جنبش ‌آمدند، گویى جهان کوه آهن شد و پوشش چرخ، زره و جوشن گردید.

دو شهریار، پیشگویان و ستاره‌شماران را فراخواندند و پیشگویان افزارها در پیش‌روى خود قرار داده، همه در اندیشه بودند تا راز سپهر را بجویند تا بدانند این زالِ هماره در چرخش به که پشت کند و بر که مهر ورزد.

در روز چهارم که دو سپاه بى‌هیچ جنبشى روباروى یکدیگر ایستادند، پشنگ، فرزند رزم‌جوى افراسیاب به نزد پدر رفت و گفت: «اى شهریار جهان که بر که و مه، سرفرازى دارى و کوه آهن در برابر نام تو آب می‌شود، چرا سیاوش بدگهر را چون پسر نزد خود بپروردى و با او پدروار رفتار کردى و سرانجام به‌درستى از او روى گرداندى و سیر گشتی چون دانستى که تاج و تخت تو را مى‌خواهد و چرا فرزندش را به جاى گذاشتى که اکنون این‌گونه کین‌خواهانه به تو روى آرد و آرزو مى‌کنم در گیتى چندان دیر نماند و هرکس که نیکویى را در گیتى فراموش کند، سزاوار همانى است که با سیاوش شد. تو آن ناپاک خسرو را بپروردى و او را به خاک نسپردى و به خود وانهادى تا پر درآورده، از توران مانند مرغى به ایران پرواز کند و چنان رفتار کرد که گویى هرگز نیاى خویش را ندیده است. پیران با آن ناسزاوار مرد چه نیکویى‌ها که نکرد حال آنکه خسرو همه مهرورزى‌هاى پیران را فراموش کرد و در دل تنها کینه پرورد و سرانجام خون آن پهلوان مهربان را بریخت و اکنون با سپاه به جنگ نیاى خود آمده است. این ناسزاوار مرد نه دینار مى‌خواهد، نه اسب و نه کلاه، نه شمشیر مى‌پذیرد و نه گنج و نه جایگاه و از خویشان تورانی خود جز جان نمى‌جوید و از این خواستن، فروتر نمى‌آید. چرا به ستاره‌شمار روى آورده‌اى، ایرانیان ارزشى ندارند که در برابرشان درنگ کنى، سپاه را این‌چنین دل‌شکسته مگردان، اگر پادشاه دستور دهد از ایشان یک تن به جاى نگذارم و سر آن دارم که سر آنان را به کلاهخودشان بدوزم».

افراسیاب چون سخنان پشنگ را بشنید، او را آرام گردانیده، گفت: «همه آنچه گفتى، راست است و جز سخن راست نباید شنید و تو مى‌دانى که پیران جز راه نیکى، راه دیگرى نمى‌سپرد و در دلش کژى و کاستى راهى نداشت. او در جنگ چون پیل بود و دلى دریایى داشت و رخى هوروش. برادرش، هومان پلنگ بیشه دلیری بود، همان‌گونه که لهاک و فرشیدورد بودند. اکنون همه سپاه توران در اندوه ویسگان، غمین و افسرده‌اند و کین پیران را از افراسیاب مى‌خواهند. برآنم تا سپاهیان ما با چشم خویش ایرانیان را ببینند و اندوه‌شان کاستى گیرد و خشم‌شان فزونى و نیز ایرانیان سپاه انبوه ما را ببینند و دریابند که آیین شهریارى چیست و دو لشکرى را ببینند که این‌گونه پردرد و خشم هستند. اکنون بر این باورم که اگر جنگ به انبوه کنیم، ما دچار شکست شده، آنچه به چنگ‌مان آید جز باد نیست. برآنم به‌صورت پراکنده، نبرده‌مرد بفرستیم و از آنان رزمگاه را پرخون کنیم».