تضاد یا وحدت
برخی از کسانی که در سالهای گذشته در فضای مُجادلات سیاسی در ایران به نظریهپردازی مشغول بودهاند، اصل را بر این قرار داده بودند که عمده مشکلات ما در حوزه «معرفتشناسی» است. از همین رو، برای رفع آن باید «مسائل» را به خوبی توضیح داد و تبیین کرد و سپس عقلانیت حاکم بر عرصه حکمرانی را به طریقی قانع کرد که مثلا بهجای فلان سیاستگذاری، بهمان شیوه مدیریتی را در پیش بگیرد تا مشکل حلوفصل شود.
برخی از کسانی که در سالهای گذشته در فضای مُجادلات سیاسی در ایران به نظریهپردازی مشغول بودهاند، اصل را بر این قرار داده بودند که عمده مشکلات ما در حوزه «معرفتشناسی» است. از همین رو، برای رفع آن باید «مسائل» را به خوبی توضیح داد و تبیین کرد و سپس عقلانیت حاکم بر عرصه حکمرانی را به طریقی قانع کرد که مثلا بهجای فلان سیاستگذاری، بهمان شیوه مدیریتی را در پیش بگیرد تا مشکل حلوفصل شود. اگر بپذیریم این رویکردی در جهت اصلاح شیوههای مدیریتی مبتنی بر رهیافت آسیبشناسی نظام معرفتشناختی حاکم بر عرصه مدیریتی کشور بوده و در عرصه سیاستی (policy) قابلیت دنبالکردن داشته است، شاید بتوانیم بگوییم که همین رهیافت را میتوان در سیاست (politics) هم دنبال کرد و قائل بر این شد که ما در سیاست نیز دچار برخی آسیبها در سازوکارهای معرفتشناختیمان هستیم که باید آنها را تبیین کرد و تا حد امکان برطرف کرد.
یکی از عمدهترین این آسیبهای معرفتشناختی رؤیای «وحدت» در زمانه «تضاد» است. عموما تا پیش از شکلگیری جهان جدید و امواج تجدد (مدرنیته)، که همه ساحتهای حیات اجتماعی بشری، ازجمله عرصه سیاسی و اجتماعی را درنوردیده و تقریبا فاتح بلامنازع شده است، منابع هنجارگذار و متفکران اجتماعی و سیاسی، در توصیهها و تجویزات تئوریکشان، به دنبال ایجاد یک جامعه یکدست و واحد و یکپارچه و متحدالشکل و متحدالفکر بودهاند که تضاد و تنشی در آن وجود نداشته باشد (که مثال کلاسیک آن جمهور افلاطونی است). نظم قُدمایی، عموما و غالبا تضاد و تنش را به منزله یک آسیب میفهمید و تلاش میکرد آن را از بین ببرد. اما در دوران مدرنیته و این روزها اگر به چیزی به نام پسامدرنیته باور داشته باشیم، «تضاد» اصل قرار گرفته و «وحدت» به فراموشی سپرده شده است. این تغییر در نظام معرفتی یک تصمیم دلبخواهی با توجیهات تئوریک نیست بلکه برآمده از هستیشناسی اجتماعی متفاوتی است که در جهان جدید شکل گرفته است. واقعیت امروز جوامع بر پایه «تضاد» شکل گرفته است. هویتهای متکثر، باورهای مختلف، سلایق گوناگون، خواستههای متعدد و چندوجهی، کثرت گروهبندیهای اجتماعی و بسیاری از مؤلفههای دیگر، جوامع امروز را در موزاییکی از تضادها و تنشها شکل داده است. بر مبنای همین هستیشناسی اجتماعی تضادگون است که تئوریهای جامعهشناختی جدید اصولا کوشیدهاند جامعه را در وضعیت تضاد آن توضیح بدهند و نه وحدت.
ولی نگاهی به عقل سیاسی در ایران معاصر نشان میدهد که عموما به دنبال همان رؤیای وحدت بوده است و از همین رو تضاد و تنش را نهتنها امری انحرافی قلمداد میکرده بلکه به جای آنکه بخواهد آن را به رسمیت بشناسد، میخواهد آن را مانند یک بیماری درمان کند.
بسیاری از سیاستهایی که در حوزههای فرهنگی، هنری، آموزشی، مطبوعاتی، اخلاقی، سیاسی، خانوادگی و مانند اینها، در سیستم سیاسی کشور اتخاذ شده است (فارغ از اینکه جناح سیاسی حاکم اصلاحطلب بوده یا اصولگرا، که فرع بر اصل این موضوع است) اساسا بر مبنای همان «پارادایم وحدتگرا» بوده است (گاهی این رؤیای وحدت چنان تند میشد که نهتنها حال و آینده بلکه حتی «گذشته» را نیز میخواست وحدت ببخشد؛ بنابراین در کتب تاریخی برخی از سلسلههای حاکم در ایران را حذف میکرد!). پذیرش اصل تضاد در جامعه و اینکه جامعه را باید بر مبنای تنشهای درونی آن مدیریت کرد (و این تضاد و تنش را نه بهعنوان پدیدهای «امنیتی» بلکه مانند ذات جامعه در نظر گرفت) یکی از آن تغییرات بنیادینی است که باید در عقلانیت سیاسی ما شکل بگیرد.
اگر بپذیریم که جامعه ذاتا نمیتواند جز بر سر یکسری اصول کلی و تنظیمی (regulative) وحدت داشته باشد (که همانا در میثاق اجتماعی فراگیر یا قانون اساسی متجلی و تبیین میشود)، آنگاه به سمت شکلدهی به یک نظم اجتماعی «وحدت در کثرت» حرکت میکنیم و اختلافاتی را به رسمیت میشناسیم که بخشی از ذات جوامع جدید است. بدیهی است که پذیرش تضاد و اختلاف خود راهی است برای کاهش تنش! و چه چیزی بهتر از این!