پسرک نونفروش
۵۶ روز کار توی یه کافه خیلی شلوغ در شهر دنیزلی ترکیه و ساعات کاری فشرده و باورنکردنی رو از سر گذرونده بودم و بعد از خداحافظی با خانواده مهربون ایرانی که میزبانم بودن، از جنوب غرب رفتم سمت شمال شرق ترکیه که از مرز رد شم برم باتومی، گرجستان.
حامد الماسی: ۵۶ روز کار توی یه کافه خیلی شلوغ در شهر دنیزلی ترکیه و ساعات کاری فشرده و باورنکردنی رو از سر گذرونده بودم و بعد از خداحافظی با خانواده مهربون ایرانی که میزبانم بودن، از جنوب غرب رفتم سمت شمال شرق ترکیه که از مرز رد شم برم باتومی، گرجستان. همه تجربههای باحال و خاطرات سفر ۸۱روزه ترکیهگردی و کار در بزرگترین کافه شهر رو میگم براتون، روزهای آینده. اما به عنوان شروع این ستون، فکر کردم از بین این هفت کشوری که در این ۹ سال گشتم، چی بگم که هم برای خودم خاص باشه هم برای شما خوندنی. برخوردکردنم با یه پسر نونفروش در ترمینال اتوبوسرانی ترابزون موضوع این آغازینهست. در ادامه میگم مفصل...
سلام من حامدم. قبلا روزنامهنگار بودم، ساز میزدم، آموزش هم میدادم (بیشتر تنبور) بعد یهو همه چی رو رها کردم رفتم سفر. ۹ سال پیش با تنبورم. زندگی یهو برام رنگی شد. سفر، آغاز زندگی بود به نوعی. یعنی بعد از اینکه فهمیدم اهل زندگی روتین نیستم و از اون آدمایی که تکرار و یکنواختی و دایره امن رو میپسندن، نیستم، تازه ذرهذره معانی زندگی رو دریافتم. در بهترین حالت معنی زندگی رو برای خودم. چند وقت از هیجان اولیه سفر که گذشت، هفت سال پیش نوشتن رو هم اضافه کردم حین سفر. یعنی سفرام رو مینوشتم. بعدتر چهار، پنج سال پیش یه کتاب چاپ کردم. این اولین کتابم بود. الانم دارم مفصل از شرق مینویسم. از مشرقزمین. از هند و نپال و سریلانکا در واقع. همین چند ماه پیش، پاییز و زمستون گذشته رو اونجا بودم. شش ماه کامل گشت و گذار با کلی شگفتی و تجربههای جدید... بریم ببینیم داستان پسرک نونفروش چی شد! تو مسیر به سمت شمال شرق ترکیه وقتی به شهر ترابزون در نوار ساحلی شمال کشور رسیدم، یه اتفاق جالب افتاد برام. سفر میکنیم که از این جریانها برامون پیش بیاد اصلا. توی این مسیر که از آنکارا هم گذشتم به دلیل تعطیلی سراسری اتوبوسها همه پر بود و خودِ رسیدنم تا ترابزون جریاناتی داشت. بیش از ۲۴ ساعت طول کشید، عبور از طول و عرض ترکیه. با سه اتوبوس و چندتا سواری. اما ترابزون، شهری کنار دریای سیاه. یه شهر زنده که البته به تعطیلی عید قربان خورده بود و همه جا بسته بود. از ترمینال اتوبوسرانی اومدم بیرون. دم ظهر بود. آخر تابستون و هوا مطبوع. این داستان مربوط میشه به ۱۳۹۷. پی یه رستوران که باز باشه از چند نفر سؤال پرسیدم. جایی اما باز نبود. یه پسربچه ۱۰ساله که نون سیمیت میفروخت، از اون نون حلقهای کنجدیها. همه جا هم پیدا میشه تقریبا. پسرک نونفروش گفت دنبالم بیا. یعنی بهم فهموند. اگرچه دیگه بعد دو سه ماه ترکیه بودن کمی حرفزدن هم یاد گرفته بودم. دنبالش راه افتادم. بعد چند کوچه و پسکوچه رسیدیم به یه رستوران باز و تر و تمیز. دیدم گلپسر قصه خودشم اومد داخل و روبهروی من نشست با لبخندی همراه با سکوت. من غذام رو سفارش دادم اونم یه غذای خورشتطوری سفارش داد. یه پسر با موهای خیلی کوتاه خرمایی که آفتاب رنگ موهاش و صورتش رو گرمتر کرده بود، با لبخندی سندارتر از خودش. اسمش یادم نیست. کمی با عجله غذاشو خورد و زودتر از من از رستوران زد بیرون. با خودم فکر کردم که خب خودش رو مهمون کرد. ایرادی نداره اینم روزی امروز اون بوده. تو دلم خندهم گرفته بود ولی با رضایت رفتم که هزینه هر دو غذا رو پرداخت کنم. که صاحب رستوران ۲۵ لیر از پولم کم کرد. گفتم اینکه فقط پول غذای خودم بود. اونم با تعجب گفت: اوکی؟! گفتم غذای اون پسربچه چی؟ گفت: خودش حساب کرد. همه معادلات ذهنیم درجا به هم ریخت و تا ترمینال همش تو فکر این اتفاق و قضاوت اولیهم بودم. من چی فکر کرده بودم و توی فکر اون پسرک با خنده خالصش چی میگذشت! با اینکه تا حدی برام روشن شد اما هنوز مبهوت این اتفاق بودم. به ترمینال رسیدم از قضا اونجا بازم دیدمش. صداش کردم. اومد. گفتم نونهات دونهای چند؟ هشت تا از نونهاش مونده و من هم همه رو ازش خریدم. برای قدردانی از سخاوت و مهربونی عمیقش. با لبخند دست دادیم و خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس مرز سارپی شدم برای مقصد، گرجستان، باتومی. درس اون روزم رو مفصل تو دفتر یادداشتم نوشتم؛ که از یه کودکآموزگار آموخته بودم!