|

مایکل بوراوُی و مارکسیسم جامعه‌شناسانه

ابداع آینده

مرگ سوسیالیسم را به‌ معنای پایان مارکسیسم تلقی کرده‌اند، اما چنان‌که مایکل بوراوُی معتقد است مارکسیسم کماکان در قامت منتقد تمام‌عیار سرمایه‌داری، جامع‌ترین نقد سرمایه‌داری را به دست می‌دهد و در‌عین‌حال، قانع‌کننده‌ترین نسخه‌های بدیل‌ِ ممکن برای سرمایه‌داری را تبیین می‌کند. این است که به‌تعبیر بوراوُی دوامِ سرمایه‌داری دوامِ مارکسیسم را تضمین می‌کند. «هرچه باشد، مارکسیسم سنتی نظری است با این ادعا که ایده‌ها به‌ موازات جهانی مادی که درصدد فهم و تغییرش هستند تغییر می‌کند.

 ابداع آینده
شیما بهره‌مند دبیر گروه فرهنگ‌

شیما بهره‌مند: مرگ سوسیالیسم را به‌ معنای پایان مارکسیسم تلقی کرده‌اند، اما چنان‌که مایکل بوراوُی معتقد است مارکسیسم کماکان در قامت منتقد تمام‌عیار سرمایه‌داری، جامع‌ترین نقد سرمایه‌داری را به دست می‌دهد و در‌عین‌حال، قانع‌کننده‌ترین نسخه‌های بدیل‌ِ ممکن برای سرمایه‌داری را تبیین می‌کند. این است که به‌تعبیر بوراوُی دوامِ سرمایه‌داری دوامِ مارکسیسم را تضمین می‌کند. «هرچه باشد، مارکسیسم سنتی نظری است با این ادعا که ایده‌ها به‌ موازات جهانی مادی که درصدد فهم و تغییرش هستند تغییر می‌کند.

 

از‌این‌رو هر دوره به مارکسیسمی از آن خود شکل می‌دهد و این سنت را چنان می‌گستراند که مسائل روز را حل‌وفصل کند». ایده اصلیِ بوراوُی در کتاب «مارکسیسم جامعه‌شناسانه» نیز نوعی احیا یا بازتعریفِ کارآمد از مارکسیسم است؛ ایده‌ای که به‌ تعبیر علیرضا بهتویی1 به‌ شیوه‌ای مکانیکی در آثار مارکس و دیگر مارکسیست‌ها به‌ دنبال حقایق ابدی و تغییرناپذیر نیست، بلکه فکر آن است که باید مارکسیسم را بازسازی کرد تا با تناقضات جهانِ در حال دگرگونی مواجه شد، با این تأکید که «اگر مارکسیسم ادعا می‌کند که ایده‌ها همراه با تحولات در جامعه تغییر می‌کنند، پس خود مارکسیسم نیز باید مشمول این تحول بشود.

 

اگر مارکسیسم مدعی است که می‌تواند در تغییر جهان نقش ایفا کند، آن‌گاه همان‌طور که جهان تغییر می‌کند، مارکسیسم هم باید تغییر کند». اگر انزو تراورسو در کتاب «مالیخولیای چپ»، گذشته را احضار می‌کند تا قرائت سوگوارانه و مالیخولیایی از تاریخ چپ و شکست سوسیالیسم را پس بزند؛ مایکل بوراوُی در کار احیای مارکسیسم تازه‌ای است و با طرح مفهومِ «مارکسیسم جامعه‌شناسانه» خطوط کلی نوعی مارکسیسم را ترسیم می‌کند که از هم‌گرایی نامنتظره ایده‌های کارل پولانی و آنتونیو گرامشی سر بر‌می‌آورد. دو متفکری که از سنت‌های مارکسیستیِ متفاوت برخاستند و با طرح جدیِ مفهوم «جامعه» چشم‌انداز تازه‌ای در مارکسیسم پدید آوردند که هم بینش سوسیالیستی و هم پیوند تنگاتنگ با طبقه کارگر را حفظ می‌کرد.

 

با این حال، به‌ تعبیر بوراوُی این نخستین بار نبود که مارکسیسم قصد کرد از فرصت‌های انتقادی جامعه‌شناسی استفاده کند؛ پیش از همه خود مارکس بود که کوشید مفاهیم جامعه‌شناسانه را از هگل و سن سیمون اخذ کرده و در تفسیرهای خود به کار گیرد. منتها به قراری که آلوین گولدنر تأکید می‌کند، «جامعه» در نوشته‌های مارکس و انگلس دست بالا «نوعی مقوله ته‌مانده» است. البته گولدنر به نوشته‌های مارکس و انگلس درباره سرمایه‌داری استناد می‌کند، نه به نوشته‌های آنها درباره کمونیسم که داستان یکسر متفاوتی است. بوراوُی به آثاری مانند «دست‌نوشته‌های پاریس»، «ایدئولوژی آلمانی» و «مانیفست کمونیست» اشاره می‌کند و می‌نویسد: «غلبه بر بیگانگی در «دست‌نوشته‌های پاریس» را در نظر بگیرید، یا اصرار مکرر در «ایدئولوژی آلمانی» مبنی بر اینکه افراد فقط در وضعیت اشتراکی می‌توانند استعدادهای خویش را از همه جنبه‌ها شکوفا سازند، یا دفاع «مانیفست کمونیست» از مفهوم جماعتی که در میان‌شان پرورش آزادانه هر فرد پیش‌شرط پرورش آزادانه همه افراد است، یا برداشت‌های عینی‌تری از سوسیالیسم که مارکس از کمون پاریس یا نقد برنامه گوتا برمی‌گیرد، یا تولیدکنندگان وابسته‌به‌هم که در «سرمایه» ذکر می‌شود، یا حتی ایده تحلیل‌رفتن دولت که در «سوسیالیسم: آرمان‌شهری یا علمیِ» انگلس یافت می‌شود».

 

بنابراین در همه نوشته‌هایی که از مارکس و انگلس مانده، برداشتی از جامعه در مرکز کمونیسم جای دارد. اما آنچه مارکس یا مارکسیسم کلاسیک نتوانستند تحقق بخشند، عبارت بود از «تحلیل مکملی از جامعه تحت حاکمیت سرمایه‌داری، که می‌توانست به بینش منسجم‌تری درباره کمونیسم انجامیده باشد»، و از دیدِ بوراوُی این همان پروژه مارکسیسم جامعه‌شناسانه است. در جست‌وجوی تبار این مفهوم، بوراوُی به سال‌های بین دو جنگ جهانی اول و دوم برمی‌گردد که «مارکسیسم غربی»، جامعه‌شناسی را آگاهانه جذب کرد و همین مارکسیسمِ برآمده از شکست بود که رسالت مضاعفی را بر‌عهده گرفت.

 

اما در این پروژه مضاعف به‌تعبیر بوراوُی، مارکسیسم غربی خاصه مکتب فرانکفورت و پیشاهنگانش کُرش و لوکاچ به آثار وبر و فروید گرایش بیشتر داشتند. البته نه به نظریه‌های آنها درباره جامعه خودگردان، بلکه به نظریه‌های‌شان درباره استیلا و عقلانیت و در حقیقت خسوف جامعه متشبث می‌شدند. «مارکسیست‌های غربی مجهز به زرادخانه‌ای نونوار، هم با مارکسیسم مکانیکیِ بین‌الملل دوم که جاده‌ای بی‌دست‌انداز از سرمایه‌داری به سوسیالیسم را نشانه می‌گرفت و هم با جزم‌گرایی انقلابی مارکسیسم‌-لنینیسم درافتادند. متناسب با روزگار، مکتب فرانکفورت نظریه‌هایی یأس‌آور درباره ناعقلانیت و ماندگاری سرمایه‌داری پروراند و بخشی از این یأس از جامعه‌شناسی آلمانی سرچشمه می‌گرفت». با وجود این، مارکسیسم غربیِ دیگری پدید آمد که به‌ قولِ بوراوُی مقهور یأس روزگار نشد، بلکه از اندیشه ایدئالیستی بسیار وام گرفت تا مبانی مارکسیسم جامعه‌شناسانه را تأسیس کند.

 

مایکل بوراوُی در کتاب خود با این طیف از مارکسیست‌های غربی سروکار دارد؛ گرامشی و پولانی که بسیار بانفوذ و نامتعارف مفهوم جامعه را مطرح کردند. البته «جامعه» نزد مارکسیست‌ها مفهوم فراگیری نیست که جهان‌روایانه برای جهان‌های باستان و سده‌های میانه و نظام‌های قبیلگی و پیچیده و نظم‌های سنتی و مدرن به کار گرفته شود، و همه‌جور نهادهای متمایز و از لحاظ کارکردی مستقل را در بر بگیرد که با هم کلیتی منسجم و پویا را تشکیل ‌دهند. برعکس، گرامشی و پولانی به برداشت‌های خود از جامعه وضوحی تاریخی بخشیدند. اینجاست که بوراوُی برای شرح و تفسیر بیشتر مفهوم جامعه و تمایز تلقیِ گرامشی و پولانی از آن، دو مفهومِ «جامعه مدنی» و «جامعه فعال» را پیش می‌کشد. از دیدِ گرامشی، جامعه عبارت است از جامعه مدنی که همواره در قالب پیوند متضادش با دولت درک می‌شود.

 

«جامعه مدنی مربوط است به رشد اتحادیه‌های کارگری و احزاب سیاسی و آموزش همگانی و دیگر انجمن‌های داوطلبانه...» که از یک‌ سو با دولت همکاری می‌کنند تا مانع منازعه طبقاتی شوند و از سوی دیگر، استقلال جامعه مدنی از دولت می‌تواند منازعه طبقاتی را ارتقا دهد. اما جامعه از نگاه پولانی پدیده‌ای است که بوراوُی آن را جامعه فعال می‌خواند و همیشه در قالب تنش متضادش با بازار تعریف می‌شود. از یک سو بازار به نابودسازی جامعه گرایش دارد و از دیگر سو، جامعه برای دفاع از خویش واکنش نشان می‌دهد تا بازار را تابع خود سازد. پولانی به جامعه در شکلی اشاره می‌کند که از واقعیتی از آنِ خودش برخوردار است و از طرف خودش اقدام می‌کند، حال آنکه گرامشی جامعه مدنی را در حکم میدان منازعه می‌داند. اما از نگاه هر دو، جامعه فضای نهادی خاصی را درون سرمایه‌داری میان اقتصاد و دولت اشغال می‌کند، منتها اگر جامعه مدنی به دولت رخنه می‌کند، جامعه فعال در بازار رسوخ می‌کند. به هر تقدیر، به‌ نظرِ این دو متفکر، سوسیالیسم عبارت از سرسپردگی دولت و بازار به جامعه خودتنظیم‌گر است.

 

با تمام تمایزات گرامشی و پولانی در خاستگاه و سنت فکری و نوع تحلیل، وجه اشتراک آنها در انتقاد از جامعه‌شناسی و مارکسیسم آشکار می‌شود. هر دو از پوزیتیویسمِ زمخت آثار جامعه‌شناسان و مارکسیست‌ها انتقاد می‌کنند و «درست همان‌طور که گرامشی جامعه‌شناسی را به اتم‌گراییِ علّیِ زمختِ قوانینِ آهنینِ تغییر تقلیل داد، پولانی نیز مارکسیسم را به اقتصادگرایانه‌ترین گونه‌اش فروکاست». هدفِ بوراوُی برای بازخوانی یا هم‌خوانیِ گرامشی و پولانی، احیای جامعه‌شناسی و مارکسیسمی برای امروز است، چنان‌که بهتویی نیز اشاره می‌کند «برای بوراوُی، جامعه‌شناسی یک کاتالیزور برای تغییر اجتماعی بود... . جامعه‌شناسی از دیدگاه او، عمیقا انسانی است و وظیفه‌اش کمک مؤثر به ساختن جهانی بهتر با رنج اجتماعی کمتر است. وظیفه جامعه‌شناسی آن است که با مشکلات دنیای واقعی مانند نابودی محیط‌ زیست، تبعیض‌های جنسیتی، نژادی، قومی و مذهبی، نابرابری‌های عظیم در درآمدها و فرصت‌ها، کالایی‌شدن و بنیادگرایی بازار دست‌وپنجه نرم کند.

 

مأموریت اصلی جامعه‌شناسی باید مشارکت فعال در مبارزه برای محافظت از جامعه در برابر ویرانی‌های یادشده باشد». از این منظر است که بوراوُی بر مفهوم «جامعه» و پیوندش با مارکسیسم تأکید دارد. او در جست‌وجوی تبارهای مارکسیسم جامعه‌شناسانه به این نتیجه می‌رسد که پروژه مشترک گرامشی و پولانی یعنی مارکسیسم جامعه‌شناسانه با ردیه‌نویسی‌های متفاوت آنها بر مارکسیسم کلاسیک همراه بود. درواقع واکنش این دو متفکر به مارکسیسم کلاسیک از تبارهای متفاوت مارکسیستی مایه می‌گرفت؛ از لنین و لوکاچ که نظریه‌های‌شان از گسست‌های ناقص از مارکسیسم کلاسیک حکایت دارد. نوعی نقصان که از نظر بوراوُی راه را بر مارکسیسم جامعه‌شناسانه هموار کرد. درواقع او معتقد است تنش‌هایی که در اندیشه لنین و لوکاچ وجود دارد، با مفهوم‌پردازی گرامشی و پولانی درباره جامعه یعنی «جامعه مدنی» و «جامعه فعال» برطرف می‌شود.

 

نظریه‌های لنین به‌ گونه‌ای مطرح شده‌اند که گویا کاربرد جهان‌شمول دارند، اما گرامشی نشان می‌دهد که این ایده‌ها بازتابِ جهانی است که لنین با آن سروکار داشت، یعنی رژیم مطلق‌گرای روسی با نیروهای مولد عقب‌مانده‌اش و جامعه مدنی بی‌بنیه‌اش. اگرچه لنین اهمیت استراتژیک دموکراسی و حمایت طبقه کارگر از امپریالیسم و دوام سرمایه‌داری را درک می‌کند، هنوز از تلفات روسیه با غرب پرده برنداشته است، بنابراین به‌ باور بوراوُی، بر‌عهده گرامشی گذاشته شد که نشان دهد چگونه جامعه مدنی قوی در سرمایه‌داری پیشرفته راه را بر حزب پیشگام می‌بندد و هماهنگی منافع میان سرمایه و دولت را سازمان می‌دهد، و قدرت دموکراسی بورژوایی را برای رام‌کردن گرایش‌های انقلابی تعمیق می‌بخشد. به‌این‌ترتیب گرامشی مفهوم غایب در ذهن لنین، یعنی اهمیت جامعه را برای تداوم انقلاب درمی‌یابد و بر وجه تمایز سرمایه‌داری پیشرفته از سرمایه‌داری متقدم تأکید می‌کند که عبارت است از بسط جامعه مدنی در پیوند با دولت گسترش‌یافته. توفیق تئوریک سرنوشت‌ساز گرامشی از دیدِ بوراوُی همین‌ است.

 

درست همان‌طور که گرامشی نظریه‌های لنین درباره سرمایه‌داری را تاریخ‌مند کرده و بر ویژگی غرب و ظهور جامعه تأکید می‌کند، پولانی تأثیر تاریخ‌مند‌ساز مشابهی روی تحلیل فلسفی لوکاچ می‌گذارد و نشان می‌دهد خودکالاسازی چگونه کارآمدی سرمایه‌داری را با محروم‌سازی زمین و کار و پول از نقش‌های شایسته‌شان در معرض خطر قرار داده است. کالایی‌سازیِ زمین کشاورزی و محیط‌ زیست را به خطر می‌اندازد، کالایی‌سازیِ کار چنان کارگران را خفت می‌دهد که ناتوان‌شان می‌کند، کالایی‌سازیِ پول نیز چنان عدم اطمینانی برای سرمایه به بار می‌آورد که کسب‌وکار را ناممکن می‌سازد، بنابراین از دیدگاه پولانی، سرمایه‌داری تنها از این طریق می‌تواند پابرجا بماند که جامعه فعال را برسازد تا در برابر ویرانگری‌های کالایی‌سازی در امان باشد. اما در تمامیت همگنِ شی‌ءوارگی لوکاچ هیچ مقاومتی در کار نیست و هیچ نیروی توازن‌بخشی از هر نوع، مگر کارگر افسانه‌ای که هم ابژه تاریخ می‌شود و هم سوژه تاریخ. پولانی برعکس، جامعه فعال را در برابر اقتصاد بازار برپا می‌دارد؛

 

جامعه‌ای که خودحمایتگری طبقات وادارش می‌سازد تا در مقابل انحطاط خود را سازمان‌دهی کند. البته بوراوُی اشاره می‌کند که جامعه فعالِ پولانی از برخی خصوصیات افسانه‌ای طبقه کارگر برخوردار است، اما خصیصه‌های بسیار عینی نیز دارد که بنیان مارکسیسم جامعه‌شناسانه را فراهم می‌کنند. بوراوُی دست آخر از عصری که در آن زندگی می‌کنیم، با عنوان «عصر پس از عصر نهایت‌های هابسبام» یاد می‌کند؛ عصری که به‌ یقین، عصر پساکمونیسم است. همچنین یادآوری می‌کند که سقوط کمونیسم نه‌فقط سوسیالیسم بلکه سوسیال‌دموکراسی را نیز از اعتبار انداخت و به این منوال، از مبارزات مترقی سیاست‌ توزیعی دور شد تا بر سیاست هویتی یا به‌ تعبیر نانسی فریزر «سیاست تصدیق» متمرکز شود، بنابراین از دیدِ بوراوُی مارکسیسم جامعه‌شناسانه امروزی باید خود را با این دگرگونی مهم وفق دهد بی‌آنکه نگاه خود را از طبقه برگرداند.

 

بوراوُی در کتاب «مارکسیسم جامعه‌شناسانه» نشان می‌دهد گرامشی و پولانی، جامعه را به نقشه مارکسیستی وارد کردند، با اینکه به گستره و حاشیه‌ و تنگناهای آن تنها نگاهی گذرا انداختند. او با بازخوانی این نظریات بر آن است تا «آرمان‌شهرهای واقعی» را کشف کند که بتوانند جان تازه‌ای در تخیل سوسیالیستی بدمند. بوراوُی با تمرکز بر خاستگاه‌های تاریخی و دعاوی بنیادی مارکسیسم جامعه‌شناسانه، به قول خودش عقب‌عقب به‌ سوی آینده گام برداشته است، حال وقت آن است که «بچرخیم و با آینده رودررو شویم». این نوع قرائت‌ها می‌توانند بدیل‌هایی برای آینده به دست داده، چه‌بسا «با ابداع آینده گذشته را نجات دهند».

  1. «مارکسیسم کلاسیک، مارکسیسم دولتی، مارکسیسم جامعه‌شناسانه: به یاد مایکل بوراوُی»، علیرضا بهتویی، بهمن 1403، سایت  «نقد اقتصاد سیاسی».