|

دفعه‌ بعد، آتش!

دشواری مواجهه با مفاهیم انسانی عمیق، قدیمی و سترگ، در نبود امکان صورت‌بندی تناقض‌های‌شان است. همه می‌دانند که جنگ، بد است اما کسی نمی‌تواند کتمان کند که تویش لبخند، زندگی و حتی طنز هم پیدا می‌شود.

دفعه‌ بعد، آتش!

امیرمحمد دهقان

 

دشواری مواجهه با مفاهیم انسانی عمیق، قدیمی و سترگ، در نبود امکان صورت‌بندی تناقض‌های‌شان است. همه می‌دانند که جنگ، بد است اما کسی نمی‌تواند کتمان کند که تویش لبخند، زندگی و حتی طنز هم پیدا می‌شود. همه می‌دانند که غربت و نژادپرستی واژگانی با بار معنایی منفی هستند اما هیچ‌کس نمی‌تواند راهکاری دقیق و همیشگی برای مقابله با نژادپرستی بدهد. وطن هم از آن‌ دست مفاهیم عمیق، قدیمی و سترگ است که نمی‌توان تناقض‌هایش را به‌درستی صورت‌بندی کرد. خوبیِ نگاه ادبیات به چنین مفاهیمی آن است که تلاش سازمان‌یافته‌ای برای تعریف درست تناقض‌ها، یافتن صورت‌بندی نهایی یا ارائه پاسخی جامع نمی‌کند. ادبیات، به‌ جای همه‌ اینها، به دلِ تناقض‌ها می‌زند و آنها را کنار یکدیگر و در فاصله‌ای نزدیک پیش می‌برد و روایت می‌کند. کاری که حنیف قریشی، نویسنده‌ چهار جُستار و یک داستان از مهاجرت و نژادپرستی که با نام «وطن من کجاست؟» در ایران کنار هم جمع شده‌اند، می‌کند. 

همین است که آگاهانه یا ناآگاهانه تناقض‌ باریکی را که انسانِ مدرن در بی‌وطنی می‌بیند، روایت می‌کند. نخستین تناقض آنجا آشکار می‌شود که با زندگیِ خودِ قریشی و شیوه‌ روایتِ او مواجه می‌شویم. آنجا‌ که می‌فهمیم اگر پدری پاکستانی با مادری بریتانیایی ازدواج کند و حنیف در خاک بریتانیا متولد شود، هم در انگلستان غریب است و هم در پاکستان. در انگلستان، با یک مسئله بیرونی غربت را تحمل می‌کند. کافی است چهره‌تان یا رنگ پوست‌تان نشان بدهد که ریشه‌های ژن‌های‌تان برای کجاست و با شما تحقیرآمیز رفتار شود. اما در پاکستان غربتِ قریشی مسئله‌ای بیشتر درونی است. اینجا اگر برچسبِ «خارجی» به کسی بزنند، برای ظاهر و رنگ پوستش نیست، برای نوع نگاه او به زندگی است. برای سرگشتگی‌ای است که در مواجهه با ساده‌ترین پدیده‌های روزمره در ذهن انسان ایجاد می‌شود. ممکن است با خود بگویید اینها چرا باید سبب سرگشتگی شوند؟

و این، هنر اصلی قریشی در روایت است که تناقض‌ها را خوب به نمایش می‌گذارد. ملتی برای بازگشت به خویشتن، برای به‌رسمیت‌شناختن زحمت‌های توده‌ها، نبرد با استعمار و رهایی از بند مداخلات آمریکا، با مفاهیمی مانند آزادی و مبارزه لفاظی می‌کند و در نهایت، خویشتنِ خویش را در قرن اول هجری پیدا می‌کند. اگر دل انسان، سوژه، با روحی که برای جهان خود پیدا کرده، ارتباطی درست برقرار کند، ممکن است قریشی را به این جمله وادار کند که «ای کاش من هم می‌توانستم نماز بخوانم» اما کمی آن طرف‌تر، در جهانِ بیرونی، در میان ابژه‌ها، همین آدم نمی‌تواند خودش را غرق در نمازِ بزرگ‌ترین مسجد دنیا، مسجد لاهور کند. پاکستانی که خود، صاحب هروئین و صادرکننده‌ آن به غرب است، اتصال بیرونی خود با ابژه‌ای به نام هروئین را وقتی پیدا می‌کند که پذیرش درونی خود با سوژه‌ طرفداری و استقبال غربی‌ها از هروئین را پیدا کرده است. هروئین همیشه پیش چشم پاکستان بوده است اما پس از آنکه دشمنش آن را می‌پذیرد، به آن اعتیاد پیدا می‌کند. اوج هنر نویسنده در بازنمایی دقیق و بی‌طرفانه‌ تناقض‌ها شاید همان‌جا باشد که در پاسخ به پرسش او که می‌پرسد چرا هیچ زنی در شورای مساجد بردفورد نیست، می‌شنود «چون ما برای زن‌ها احترام فوق‌العاده‌ای قائلیم». این‌ هم نه یک تناقض حقیقی بلکه متناقض‌نمای حاصل از پیچیدگی نگاه سوژه-ابژه است. کسی که تمام عمر را در انگلستان رشد کرده است، نمی‌تواند فهم بیرونیِ درستی از این جمله پیدا کند. همان‌طور که کسی که سال‌ها فقط در فرهنگی اسلامی رشد کرده باشد، نمی‌تواند درک کند که چرا چنین حرف‌هایی برای یک انگلیسی گیج‌کننده است.

نمونه دیگری از این تناقض‌ها، در شیوه برخورد جوان‌های پاکستانی با زن‌ها است. فاصله‌ بیرونی زیادِ آنها با مفهوم زن و ساختار جنسیت‌زده‌ مدارس و اجتماع، کم‌کم زن را فقط به یک ابژه‌ بیرونی بدل می‌کند. موجوداتی که ناشناخته‌اند، آدم آنها را می‌خواهد، با آنها ازدواج می‌کند و بچه‌دار می‌شود، اما نمی‌تواند هیچ‌ وقت با آنها دوستی کند. چرا؟ احتمالا چون دوستی بیشتر در اشتراکِ سوژه‌هاست که شکل می‌گیرد و مفهومی کمتر بیرونی و عمدتا درونی است. اگر درون-بیرون به‌درستی و در تعادل ذهنی انسان‌ها شکل گرفته باشد، کمتر پیش می‌آید که تنفر طبقه‌ متوسط پاکستان از طبقه کارگر و کشاورز، از جنس همان تنفری باشد که بریتانیایی‌ها از پاکستانی‌های مهاجر دارند. تمام اشتراک لفظی که میان پاکستانی‌های متوسط نسبت به طبقات پایین‌تر و بریتانیایی‌ها نسبت به مهاجران وجود دارد، روی محور تنبلی و لاابالی‌گری می‌چرخد؛ مفاهیمی که بیشتر بیرونی و از جنس ابژه‌ها هستند. این که مهاجرها به هیولا تشبیه شوند، اینکه زامبی‌های بازی‌های ویدئویی تلقی شوند که نه می‌شود آنها را کشت و نه می‌شود حذف‌شان کرد، هم ریشه در همین دوگانه دارد. به نظر می‌رسد قریشی این نوع درست از روایت را نه‌فقط به دلیل نویسنده‌ای خوب بودن، بلکه به دلیل تجربه شخصی خودش از زندگی با تناقض‌ها بلد است. 

او هم‌زمان که پاکستانی‌ها به دنبال روحی برای جهان بی‌روح خود می‌گشتند، خویشتن را جست‌وجو می‌کردند و اسلحه به دست می‌گرفتند، در کشوری بزرگ شده که همه‌ چیز بیرونی‌تر و ملموس‌تر بوده است. کشوری که نهادهایش را به‌ جای الهام، بر پایه خرد و منطق بنا می‌کند، مشکلات بشر را دارای هیچ راه‌حل قطعی نمی‌داند و تحمل و مدارا و تکثر آرا در همه‌ زمینه‌ها را دلیل سلامت و قدرت جامعه می‌داند. اینها از منظر یک پاکستانیِ انگلیس‌ندیده ارزش‌های جایی هستند که قریشی در آن بزرگ شده اما حقیقت و ارزش‌های اصلی را خود قریشی می‌داند که آنجا بزرگ شده است. همان نویسنده‌ای که چنان اکراه و تنفری از اینوک پاول و انگلیس دورانِ او داشته که اولین بار که یکی از جستارهای کتاب را نوشته، همه‌ چیز را سوم‌شخص به کار برده است، چراکه برایش خیلی سخت بوده که همه‌ اینها را به خودش و سرگذشت خودش نسبت دهد.

رد این تناقض‌ها، تردید و سرگشتگی و بُهت از اینکه انسان‌ها کِی به آرامش نهایی می‌رسند، تنها از شغل قریشی به دست می‌آید؛ نویسندگی! همان شغلی که خانواده‌ شرقی قریشی آن را یک‌جور بهانه‌ پیچیده برای توجیه تنبلی و بی‌کارگی، بطالت و به‌ طور کلی مفت‌خوری می‌دانند. شکوه اصلی آنچه قریشی روایت می‌کند، در داستان پایانی آشکار می‌شود. در چند صفحه‌ پایانی و دیالوگ‌های میان آن دو شخصیت. آنجا که می‌گوید: «همه‌ جای دنیا جوون‌ها دارن بلند می‌شن مبارزه می‌کنن، ولی جوون‌های پاکستان می‌رن فرودگاه». به نظر می‌رسد تمام زندگی، تمام مفاهیم انسانی عمیق، قدیمی و سترگ، مثل نوشتن است. من گاهی از دلتنگی چیزی بیرونی که دیگر ندارمش، دست به نوشتن می‌برم و گاهی از احساس بیهودگی درونی. حواسم هم به تناقض‌ها و پیچیدگی‌ها نیست. خوب، خوشبختانه کار من نوشتن است. ممکن بود به‌همین‌ترتیب کارهای دیگری هم از سر احساس دلتنگی یا بیهودگی بکنم. مثل همان کار که پاکستانی‌ها با کشورشان کردند، مثل همان کار که دولت‌ها و ملت‌ها با کشورهای‌شان می‌کنند، مثل تمامِ کارهای تا ابد متناقض نوعِ بشر. بشر یک روز از سر دلتنگی یا بیهودگی به این نتیجه خواهد رسید که دیگر آب نه؛ دفعه‌ بعد، آتش!