|

از پشت دیوار شیشه‌ای

نویسندگان مهاجر در سرتاسر جهان دو دسته‌اند: دسته اول آنهایی هستند که سال‌های زیادی را در کشور مبدأ گذرانده‌اند؛ زبان‌شان در نوشتن‌شان رسوخ کرده و بعد به کشور مقصد آمده‌اند.

از پشت دیوار شیشه‌ای

طاهره زنگوئی

 

نویسندگان مهاجر در سرتاسر جهان دو دسته‌اند: دسته اول آنهایی هستند که سال‌های زیادی را در کشور مبدأ گذرانده‌اند؛ زبان‌شان در نوشتن‌شان رسوخ کرده و بعد به کشور مقصد آمده‌اند. این نویسندگان غالبا از دوری وطن در عذاب‌اند؛ همان‌طور که میلان کوندرا در «دورماندگی»، در وصف چک، واژه نوستالژی را به کار می‌برد و دلیل انتخاب این کلمه را هم آورده است. در زبان یونانی، notos را «رجعت» و algos را «رنج»، معنی می‌کنند و نوستالژی یعنی رنجی که به دنبال آرزوی ناکام‌مانده رجعت می‌آید. دسته دوم آنهایی هستند که در کشور مقصد به دنیا آمده‌اند و کشور مبدأ را ممکن است به چشم هم ندیده‌ باشند. دسته اول غالبا تعلق بیشتری به فرهنگ و زبان مبدأ دارند، ولی دسته دوم نمی‌دانند متعلق به کدام سرزمین‌اند!

بین فرهنگ‌ها سرگردان‌اند و نمی‌دانند کلمات‌شان را در وصف کدام باید پر و بال دهند؟ حنیف قریشی، نویسنده انگلیسی-پاکستانی، از دسته دوم است. دسته دوم هم بسته به کشور مبدأ دو نوع‌اند: دورگه‌هایی که از شرق به غرب آمده‌اند و آنهایی که از غرب به جای دیگری در غرب رفته‌اند. روایات مهاجران نشان می‌دهد که کشور مقصد به آنهایی که از شرق به غرب رفته‌اند، بیشتر سخت گرفته است. حال سؤالی مطرح می‌شود که منشأ این تفاوت در چیست؟ شرقی‌ها عملکردی غیرمعمول درباره غربی‌ها داشته‌اند یا حکومت خواسته که عملکردشان را غیرمعمول جلوه دهد؟! برای نمونه، در این کتاب نگرش انگلیسی‌ها به پاکستانی‌ها را می‌بینیم. آنها فقط قشر فقیر پاکستانی را می‌دیدند و شاید اگر نگاهی هم به قشر فرهیخته و ثروتمند می‌انداختند، نفرت‌شان تا این حد نمی‌بود. نفرت انگلیسی از کارگر به‌اصطلاح پاکی، کار را به جایی می‌رساند که طبقه متوسط پاکستانی هم همین احساس را درباره آنها داشتند. این نفرت عمومی به نفع هانیفورد و هانیفوردهایی است که غیرسفیدپوستان را نمی‌پذیرند و تنوع و تکثر را پس می‌زنند. واتسلاف هاول در کتاب «قدرت بی‌قدرتان» درباره این‌گونه نظام‌ها می‌گوید: «نظام پساتوتالیتر همیشه و در هر قدم مردم را لمس می‌کند، اما همیشه با دستانی پوشیده در دستکش‌های ایدئولوژیک».

فرض کنید بخواهید وسیله‌ای از دو سمت شیشه ببینید. درواقع باید تصویر یکسانی ببینید، اما این‌طور نیست و به‌ جای واقعیت، شبه‌واقعیت نمایش داده می‌شود. این توصیف ایدئولوژی در این نظام‌هاست؛ نظام‌هایی که مفاهیم را به نفع خود تعبیر می‌کنند. برای مثال سرکوب فرهنگ را به‌عنوان توسعه فرهنگ جا می‌زنند. ایدئولوژی هانیفورد هم تحت عنوان وحدت فرهنگی بیان می‌شود. این عبارت کلمه وحدت را یدک می‌کشد ولی تجربه زیسته نویسنده در این کتاب، تعبیر واقعی آن است. همه این موارد می‌تواند دلیل نفرت متقابل غیرسفیدپوستان از سفیدپوستان باشد، اما یک چیز را نباید فراموش کرد که آیا می‌توان این نگاه را به تمام سفیدپوستان و در تمام مواقع داشت؟ جیمز بالدوین با وجود تجربه‌اش از این موقعیت در کتاب «دفعه بعد، آتش» می‌گوید: «در جامعه‌ای که سراپا خصمانه است و به حکم طبیعتش گویا عزم خود را جزم کرده تا تو را خرد کند، دیگر رفته‌رفته تفکیک جراحت واقعی از جراحت خیالی تقریبا ناممکن می‎‌شود».

آیا ممکن است بخش‌هایی از این کتاب جراحت خیالی نویسنده باشد؟ جستار اول در سال 1984 نوشته شده و جراحات وارده به نویسنده، بسیار واقعی به نظر می‌رسند؛ از این نظر که جستار روایی‌اند. آخرین جستار در 2014 باز هم همان جراحت جستار اول را می‌خواهد نشان دهد اما این بار گزارشی از اینوک پاول است و دیگر جستار روایی نیست. پس نمی‌توان مطمئن بود که همه جراحت وارده به نویسنده از نژادپرستی در 2014 واقعی‌ است یا بخشی از آن خیالی و خصمانه است. اینجاست که اهمیت جستار روایی به دلیل بیان تجربه نویسنده مشخص می‌شود. چیزی که «نشان رنگین‌کمان» و «بردفورد» را به متن‌هایی تبدیل می‌کند که با وجود طولانی‌تر بودن، خواندنی‌تر هستند و بعدها به احتمال بیشتری به یاد خواننده می‌مانند و باز در مقام قیاس، باعث همدلی بیشتری برای ایرانیان مهاجر نسبت به دیگر ایرانیان. همان‌طور که نویسنده قبل از جستار اول گفته که این متن‌ها پاسخی‌اند به نیازش از درک موقعیت مهاجر دورگه‌ای در متن دیگری که پاسخ درخوری نیافته و به سراغ خودش رفته تا پاسخ را بیابد.