|

شکل‌های زندگی: انسان در داستان‌های فاکنر

فاکنر و سبکی ناگزیر

اگر استاندال داستان بلند را به آینه‌ای تشبیه می‌کرد که در شاهراهی بزرگ در حرکت است، داستان‌های ویلیام فاکنر را می‌توان به گاری کوچک با تعدادی مسافر تشبیه کرد که در شهری کوچک در جنوب آمریکا سفر می‌کند. آینه استاندال جهان را نمایان می‌سازد، در‌حالی‌که گاری فاکنر تأثیرات جهان را بیان می‌کند. این تأثیرات (impression) از زبان مسافران بیان می‌شود، مسافرانی که هرکدامشان تجربه‌ای متفاوت دارند. فاکنر رمان‌نویسی است متعلق به سنت امپرسیون، سنتی متعلق به نویسندگانی مانند هنری جیمز، ژوزف کنراد، ‌جیمز جویس و... سنتی که زندگی را روایت نمی‌کند بلکه تأثیرات متفاوت آن را از زبان شخصیت‌های داستانی بیان می‌کند. در اینجا نویسنده می‌گذارد یا به نظر می‌رسد که می‌گذارد داستان خود گفته شود و او در آن دخالتی نداشته باشد.
«خشم و هیاهو»، مشهورترین رمان فاکنر نمونه‌ای از این نوع رمان است؛ رمانی که به آن رمان نو نیز گفته می‌شود. داستانی که در «خشم و هیاهو» روایت می‌شود، داستان زوال یک خانواده است. خانواده کامپسن خانواده‌ای کهن و مالک ملک کامپسن هستند. این خانواده چند ژنرال، یک فرماندار و مالکین ثروتمند در بین خود داشته است اما اکنون بعد از قرن‌ها شهرت و مکنت در آستانه زوال قرار دارد. مفهوم زوال با مقوله زمان پیوندی ناگسستنی دارد. «زمان» در «خشم و هیاهو»ی فاکنر، نقشی مهم و شخصیت اصلی داستان را بر عهده می‌گیرد.
داستان زوال در چهار فصل و از زبان چهار شخصیت داستان، آن‌هم به‌طور جداگانه، چون هر‌یک تأثیرات متفاوتی را دریافت می‌کنند، بیان می‌شود. فصل اول رمان از زبان بنجی بیانی می‌شود. بنجی جوان مهملی است که درکی از موقعیت خود یا به بیانی دقیق‌تر درک درستی از زمان ندارد. ‌سخنان غالبا بی‌سروته او بیان خاطره‌ای از گذشته است که برای دیگران غالبا نامفهوم است. فصل دوم از زبان کونتین بیان می‌شود. او پسر بزرگ خانواده است که درک متفاوت‌تری از زمان دارد. تلقی او از زمان، گذر اجتناب‌ناپذیر عمر است؛ عمری که در تجربه شخصی‌اش همراه با ناکامی، شکست در تحصیل و به‌خصوص حسادت سپری می‌شود. حسادت او نسبت به خواهرش کندیس است. کونتین نسبت به زن‌های دیگر جز خواهرش بی‌اعتنا است. خواهرش فاسق‌های متعدد می‌گیرد، باردار می‌شود و سپس شوهر می‌کند. حسادت کونتین به اوج می‌رسد. ناکامی‌هایش با گذشت زمان بیشتر هم می‌شود. او زمان را دشمن خود و عامل بدبختی‌اش می‌داند، با‌این‌حال درک او از زمان دشوار است؛ «پدرمان می‌گفت ساعت‌ها زمان را می‌کشند. می‌گفت زمان تا وقتی چرخ‌های کوچک با تق‌تق پیش می‌برندش مرده است، زمان وقتی زنده می‌شود که ساعت بازایستد».1 کونتین تصمیم به خودکشی می‌گیرد تا زمان را متوقف کند. بسیاری او را شبیه به راسکولنیکوف «جنایت و مکافات» می‌دانند در‌حالی‌که مانند کیریلوف رمان «شیاطین» تصمیم به خودکشی می‌گیرد، با این تفاوت بسیار مهم که کیریلوف درصدد بود تا بر زمان فائق آید. از نظر کیریلوف انسان در صورتی خدا می‌شود که بر «عذاب ترس از مرگ» فائق آید؛ بنابراین باید دست به عملی بزند که نافرمانی مطلق باشد. این عمل شکل خودکشی به خود می‌گیرد و با آن محقق می‌شود، در‌حالی‌که خودکشی برای کونتین بر اثر استیصال و بیچارگی است. او در‌نهایت خود را قربانی زمان می‌پندارد.
فصل سوم کتاب از زبان جیسون روایت می‌شود. زمان برای جیسون ملموس و واقعی‌تر است. خواننده متوجه درک مادی جیسون از زمان می‌شود. اما درک خواننده از جیسون به معنای تأیید رفتارهای او نیست. خباثت در جیسون چنان آشکار و نمایان است که وی نیازی به پنهان‌کردنش نمی‌بیند. او فردی آشکارا سودجو و فاسد است و آنچه برایش اهمیت دارد صرفا پول است. دلخوری‌اش از زمان به خاطر آن است که فکر می‌کند زمان از او پیشی گرفته است، در‌حالی‌که می‌توانسته پول بیشتری درآورد. راوی بعدی «خشم و هیاهو» در فصلی دیگر از این رمان دیلسی کنیز سیاه‌پوست است که درکی طبیعی از زمان دارد و خود را با آن هماهنگ می‌بیند.
آنچه فاکنر را از نویسندگان معاصر خود در آمریکا و دیگر نویسندگان بزرگ هم‌عصرش متمایز می‌کند، درک عمیقا تراژیک از طبیعت‌ انسان است. ‌در اینجا مقصود از درکی عمیقا تراژیک وجود جنبه‌های ناشناخته و نامکشوف سرشت آدمی است که او را در مسیر سرنوشتی نامعلوم قرار می‌دهند. به نظر فاکنر انسان را نمی‌توان «منطقی»، «علت و معلولی» و به‌صورت ابژه‌ای علمی مورد بررسی قرار داد زیرا انسان نه فقط برای دیگران که حتی برای خود نیز کتابی ناگشوده است. انسان «کل»‌ یا «کلیتی پیوسته» نیست که از آن بتوان مفهومی معین استنتاج کرد بلکه انسان مجموعه‌ای از رفتارها و منش‌های گوناگون، متفاوت و حتی متناقض است که نمی‌توان پیشاپیش تصوری از آن داشت. این به تأثیرات انسانی از خود و محیط پیرامون برمی‌گردد. در این شرایط انسان سرنوشت‌های متفاوتی را از سر می‌گذراند. این تلقی از جهان سبکی متفاوت طلب می‌کند که فاکنر مبدع آن است. تک‌گویی‌های شخصیت‌های فاکنر که گاه به هذیان‌های منقطع و گسسته منتهی می‌شود، بیان جهان تراژیک و ناهماهنگ گویای آن است که انسان در مسیری غیرقابل پیش‌بینی قرار گرفته است.
سبک منحصربه‌فرد فاکنر ارتباطی مستقیم با هستی‌شناسی وی دارد. این سبک تنها به «خشم و هیاهو» منحصر نمی‌شود بلکه رمان‌ها و داستان‌های دیگر را نیز دربر می‌گیرد. رمان «گوربه‌گور» (1930) که یک سال بعد از «خشم و هیاهو» انتشار می‌یابد، اگرچه کتابی ساده اما معمایی است. معمایی‌بودن آن به تلقی فاکنر از انسان و هستی بازمی‌گردد و ایضا سبکی متفاوت را نیز می‌طلبد. تا قبل از آن راوی دانای کل بود اما در «گوربه‌گور» روایت داستان «...هر‌ بار بر یکی از شخصیت‌ها، جمعا پانزده تن متمرکز شده و ماجرای رمان را به شصت بخش تقسیم کرده است. هر شخصیت به‌طور هم‌زمان در پیشبرد حرکت داستان شرکت می‌کند و آن را بازمی‌تاباند و به درجاتی که در آگاهی و ادراک امکان دارد وارد جوهر داستان می‌شود و معناهایی القا می‌کند».2 اما معانی واحد نیست زیرا تأثیرات و برداشت‌های هر فرد متفاوت است و پیوستگی مرسوم میانشان برقرار نیست.
سبک نگارش فاکنر بسیار خلاقانه است. او می‌کوشد از «دانای کل» فاصله بگیرد. دانای کل چنان‌که از نام آن برمی‌آید هم بر سیر امور و نهایت کار دانا است -آگاهی دارد- و هم می‌کوشد مجموعه‌ای از پیوستگی یک کل واحد را به نمایش درآورد در‌حالی‌که تمام تلاش فاکنر به‌عنوان نویسنده‌ای آوانگارد در سنت داستان‌نویسی آمریکا بر این مسئله متمرکز است که در جایگاه دانای کل قرار نگیرد. در مواردی حتی از نام‌گذاری بر روی شخصیت‌های داستانی‌اش پرهیز می‌کند. «یکی بود که در این کتاب شخصیت اصلی است، او هرگز به من نگفت که کیست» و در جایی دیگر می‌گوید «خوشبختانه شخصیت‌های من خودشان نام خود را می‌گویند که هستند، غالبا نه‌چندان مدت زیادی پس از آنکه شخصیت‌ها را به تصور آوردم، خودشان اسمشان را به من می‌گویند. وقتی کسی اسمش را نمی‌گوید، من هرگز رویش اسم نمی‌گذارم. درباره کسانی چیز نوشته‌ام که هرگز اسمشان را نفهمیده‌ام».3
توجه فاکنر به جنبه‌های غیرمنطقی و غریزی انسان‌ یا همان طبیعت انسان او را در ردیف نویسندگان ناتورالیست قرار می‌دهد. چنان‌که می‌توان او را نویسنده‌ای با گرایشات ناتورالیستی در نظر گرفت اما این همه فاکنر نیست. فاکنر به رغم آنکه انسان را مخلوقی بیولوژیک می‌داند که با دیگر مخلوقات هم‌نوع خود سر جنگ دارد اما در‌ همان ‌حال انسان را دارای «روحی ویژه» تلقی می‌کند که به رغم شکست‌ها، ناکامی‌ها و پیروزی‌های بدون امید ماندگار باقی می‌ماند. این دیگر به قابلیت و پیچیدگی انسان به‌عنوان موجودی تمام‌نشده، مجهول‌ یا به تعبیری که فاکنر به کار می‌برد «کتابی ناگشوده» برمی‌گردد.* «... من بر این باورم که انسان هم پایدار است و هم پیروز، انسان فناناپذیر است، نه از برای اینکه در میان موجودات تنها اوست که صدایی پایدار دارد بلکه به این سبب که صاحب روح است، روحی که گنجایش دلسوزی صبر و ایثار را دارد».4
پی‌نوشت‌ها:
* فاکنر در «انسان» باقی می‌ماند و به چیزی فرای او باور ندارد. از این نظر شباهت‌های آشکاری با یونانیان و جهان تراژیک آنها دارد.
1. «خشم و هیاهو»، ویلیام فاکنر، ترجمه صالح حسینی
2، 3. ویلیام فاکنر، ویلیام ون اوکانر، ترجمه مهدی غبرایی
4. خطابه نوبل، فاکنر به نقل از «خشم و هیاهو»، ترجمه صالح حسینی
اگر استاندال داستان بلند را به آینه‌ای تشبیه می‌کرد که در شاهراهی بزرگ در حرکت است، داستان‌های ویلیام فاکنر را می‌توان به گاری کوچک با تعدادی مسافر تشبیه کرد که در شهری کوچک در جنوب آمریکا سفر می‌کند. آینه استاندال جهان را نمایان می‌سازد، در‌حالی‌که گاری فاکنر تأثیرات جهان را بیان می‌کند. این تأثیرات (impression) از زبان مسافران بیان می‌شود، مسافرانی که هرکدامشان تجربه‌ای متفاوت دارند. فاکنر رمان‌نویسی است متعلق به سنت امپرسیون، سنتی متعلق به نویسندگانی مانند هنری جیمز، ژوزف کنراد، ‌جیمز جویس و... سنتی که زندگی را روایت نمی‌کند بلکه تأثیرات متفاوت آن را از زبان شخصیت‌های داستانی بیان می‌کند. در اینجا نویسنده می‌گذارد یا به نظر می‌رسد که می‌گذارد داستان خود گفته شود و او در آن دخالتی نداشته باشد.
«خشم و هیاهو»، مشهورترین رمان فاکنر نمونه‌ای از این نوع رمان است؛ رمانی که به آن رمان نو نیز گفته می‌شود. داستانی که در «خشم و هیاهو» روایت می‌شود، داستان زوال یک خانواده است. خانواده کامپسن خانواده‌ای کهن و مالک ملک کامپسن هستند. این خانواده چند ژنرال، یک فرماندار و مالکین ثروتمند در بین خود داشته است اما اکنون بعد از قرن‌ها شهرت و مکنت در آستانه زوال قرار دارد. مفهوم زوال با مقوله زمان پیوندی ناگسستنی دارد. «زمان» در «خشم و هیاهو»ی فاکنر، نقشی مهم و شخصیت اصلی داستان را بر عهده می‌گیرد.
داستان زوال در چهار فصل و از زبان چهار شخصیت داستان، آن‌هم به‌طور جداگانه، چون هر‌یک تأثیرات متفاوتی را دریافت می‌کنند، بیان می‌شود. فصل اول رمان از زبان بنجی بیانی می‌شود. بنجی جوان مهملی است که درکی از موقعیت خود یا به بیانی دقیق‌تر درک درستی از زمان ندارد. ‌سخنان غالبا بی‌سروته او بیان خاطره‌ای از گذشته است که برای دیگران غالبا نامفهوم است. فصل دوم از زبان کونتین بیان می‌شود. او پسر بزرگ خانواده است که درک متفاوت‌تری از زمان دارد. تلقی او از زمان، گذر اجتناب‌ناپذیر عمر است؛ عمری که در تجربه شخصی‌اش همراه با ناکامی، شکست در تحصیل و به‌خصوص حسادت سپری می‌شود. حسادت او نسبت به خواهرش کندیس است. کونتین نسبت به زن‌های دیگر جز خواهرش بی‌اعتنا است. خواهرش فاسق‌های متعدد می‌گیرد، باردار می‌شود و سپس شوهر می‌کند. حسادت کونتین به اوج می‌رسد. ناکامی‌هایش با گذشت زمان بیشتر هم می‌شود. او زمان را دشمن خود و عامل بدبختی‌اش می‌داند، با‌این‌حال درک او از زمان دشوار است؛ «پدرمان می‌گفت ساعت‌ها زمان را می‌کشند. می‌گفت زمان تا وقتی چرخ‌های کوچک با تق‌تق پیش می‌برندش مرده است، زمان وقتی زنده می‌شود که ساعت بازایستد».1 کونتین تصمیم به خودکشی می‌گیرد تا زمان را متوقف کند. بسیاری او را شبیه به راسکولنیکوف «جنایت و مکافات» می‌دانند در‌حالی‌که مانند کیریلوف رمان «شیاطین» تصمیم به خودکشی می‌گیرد، با این تفاوت بسیار مهم که کیریلوف درصدد بود تا بر زمان فائق آید. از نظر کیریلوف انسان در صورتی خدا می‌شود که بر «عذاب ترس از مرگ» فائق آید؛ بنابراین باید دست به عملی بزند که نافرمانی مطلق باشد. این عمل شکل خودکشی به خود می‌گیرد و با آن محقق می‌شود، در‌حالی‌که خودکشی برای کونتین بر اثر استیصال و بیچارگی است. او در‌نهایت خود را قربانی زمان می‌پندارد.
فصل سوم کتاب از زبان جیسون روایت می‌شود. زمان برای جیسون ملموس و واقعی‌تر است. خواننده متوجه درک مادی جیسون از زمان می‌شود. اما درک خواننده از جیسون به معنای تأیید رفتارهای او نیست. خباثت در جیسون چنان آشکار و نمایان است که وی نیازی به پنهان‌کردنش نمی‌بیند. او فردی آشکارا سودجو و فاسد است و آنچه برایش اهمیت دارد صرفا پول است. دلخوری‌اش از زمان به خاطر آن است که فکر می‌کند زمان از او پیشی گرفته است، در‌حالی‌که می‌توانسته پول بیشتری درآورد. راوی بعدی «خشم و هیاهو» در فصلی دیگر از این رمان دیلسی کنیز سیاه‌پوست است که درکی طبیعی از زمان دارد و خود را با آن هماهنگ می‌بیند.
آنچه فاکنر را از نویسندگان معاصر خود در آمریکا و دیگر نویسندگان بزرگ هم‌عصرش متمایز می‌کند، درک عمیقا تراژیک از طبیعت‌ انسان است. ‌در اینجا مقصود از درکی عمیقا تراژیک وجود جنبه‌های ناشناخته و نامکشوف سرشت آدمی است که او را در مسیر سرنوشتی نامعلوم قرار می‌دهند. به نظر فاکنر انسان را نمی‌توان «منطقی»، «علت و معلولی» و به‌صورت ابژه‌ای علمی مورد بررسی قرار داد زیرا انسان نه فقط برای دیگران که حتی برای خود نیز کتابی ناگشوده است. انسان «کل»‌ یا «کلیتی پیوسته» نیست که از آن بتوان مفهومی معین استنتاج کرد بلکه انسان مجموعه‌ای از رفتارها و منش‌های گوناگون، متفاوت و حتی متناقض است که نمی‌توان پیشاپیش تصوری از آن داشت. این به تأثیرات انسانی از خود و محیط پیرامون برمی‌گردد. در این شرایط انسان سرنوشت‌های متفاوتی را از سر می‌گذراند. این تلقی از جهان سبکی متفاوت طلب می‌کند که فاکنر مبدع آن است. تک‌گویی‌های شخصیت‌های فاکنر که گاه به هذیان‌های منقطع و گسسته منتهی می‌شود، بیان جهان تراژیک و ناهماهنگ گویای آن است که انسان در مسیری غیرقابل پیش‌بینی قرار گرفته است.
سبک منحصربه‌فرد فاکنر ارتباطی مستقیم با هستی‌شناسی وی دارد. این سبک تنها به «خشم و هیاهو» منحصر نمی‌شود بلکه رمان‌ها و داستان‌های دیگر را نیز دربر می‌گیرد. رمان «گوربه‌گور» (1930) که یک سال بعد از «خشم و هیاهو» انتشار می‌یابد، اگرچه کتابی ساده اما معمایی است. معمایی‌بودن آن به تلقی فاکنر از انسان و هستی بازمی‌گردد و ایضا سبکی متفاوت را نیز می‌طلبد. تا قبل از آن راوی دانای کل بود اما در «گوربه‌گور» روایت داستان «...هر‌ بار بر یکی از شخصیت‌ها، جمعا پانزده تن متمرکز شده و ماجرای رمان را به شصت بخش تقسیم کرده است. هر شخصیت به‌طور هم‌زمان در پیشبرد حرکت داستان شرکت می‌کند و آن را بازمی‌تاباند و به درجاتی که در آگاهی و ادراک امکان دارد وارد جوهر داستان می‌شود و معناهایی القا می‌کند».2 اما معانی واحد نیست زیرا تأثیرات و برداشت‌های هر فرد متفاوت است و پیوستگی مرسوم میانشان برقرار نیست.
سبک نگارش فاکنر بسیار خلاقانه است. او می‌کوشد از «دانای کل» فاصله بگیرد. دانای کل چنان‌که از نام آن برمی‌آید هم بر سیر امور و نهایت کار دانا است -آگاهی دارد- و هم می‌کوشد مجموعه‌ای از پیوستگی یک کل واحد را به نمایش درآورد در‌حالی‌که تمام تلاش فاکنر به‌عنوان نویسنده‌ای آوانگارد در سنت داستان‌نویسی آمریکا بر این مسئله متمرکز است که در جایگاه دانای کل قرار نگیرد. در مواردی حتی از نام‌گذاری بر روی شخصیت‌های داستانی‌اش پرهیز می‌کند. «یکی بود که در این کتاب شخصیت اصلی است، او هرگز به من نگفت که کیست» و در جایی دیگر می‌گوید «خوشبختانه شخصیت‌های من خودشان نام خود را می‌گویند که هستند، غالبا نه‌چندان مدت زیادی پس از آنکه شخصیت‌ها را به تصور آوردم، خودشان اسمشان را به من می‌گویند. وقتی کسی اسمش را نمی‌گوید، من هرگز رویش اسم نمی‌گذارم. درباره کسانی چیز نوشته‌ام که هرگز اسمشان را نفهمیده‌ام».3
توجه فاکنر به جنبه‌های غیرمنطقی و غریزی انسان‌ یا همان طبیعت انسان او را در ردیف نویسندگان ناتورالیست قرار می‌دهد. چنان‌که می‌توان او را نویسنده‌ای با گرایشات ناتورالیستی در نظر گرفت اما این همه فاکنر نیست. فاکنر به رغم آنکه انسان را مخلوقی بیولوژیک می‌داند که با دیگر مخلوقات هم‌نوع خود سر جنگ دارد اما در‌ همان ‌حال انسان را دارای «روحی ویژه» تلقی می‌کند که به رغم شکست‌ها، ناکامی‌ها و پیروزی‌های بدون امید ماندگار باقی می‌ماند. این دیگر به قابلیت و پیچیدگی انسان به‌عنوان موجودی تمام‌نشده، مجهول‌ یا به تعبیری که فاکنر به کار می‌برد «کتابی ناگشوده» برمی‌گردد.* «... من بر این باورم که انسان هم پایدار است و هم پیروز، انسان فناناپذیر است، نه از برای اینکه در میان موجودات تنها اوست که صدایی پایدار دارد بلکه به این سبب که صاحب روح است، روحی که گنجایش دلسوزی صبر و ایثار را دارد».4
پی‌نوشت‌ها:
* فاکنر در «انسان» باقی می‌ماند و به چیزی فرای او باور ندارد. از این نظر شباهت‌های آشکاری با یونانیان و جهان تراژیک آنها دارد.
1. «خشم و هیاهو»، ویلیام فاکنر، ترجمه صالح حسینی
2، 3. ویلیام فاکنر، ویلیام ون اوکانر، ترجمه مهدی غبرایی
4. خطابه نوبل، فاکنر به نقل از «خشم و هیاهو»، ترجمه صالح حسینی
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها