نمیخواهم ببینم گلها و عکسها و ربان مشکی را
گلنوش امیرمظاهری
نمیخواهم بشنوم صوت روحش شاد را
نمیخواهم ببینم گلها و عکسها و ربان مشکی را
من هنوز از پیچ کوچهمان که میآیم منتظر دیدن ماشینش روبهروی در خانهمان هستم که به محض بازشدنِ در خانه، او را روی مبل مخصوصش روبهروی خود با روزنامه و سیگاری روشن ببینم. از اینکه فقط بخواهم واژهای به نام پدر را برایش تلقی کنم، بیانصافی مطلق است. پدر تنها یک واژه ناچیز برای او بود که اطرافیان همه چنین میپنداشتندش، با این حساب اگر فقط به او پدر بگویم پس دیگر فخرداشتن واقعی او را از خودم گرفتم و با بقیه فرقی ندارم. از دیگران نمیگویم اما دوست و رفیقم، تاروپود و هستی و جانپناهم، روح و فکر و غمخوارم کجاست؟ امروز هم برایت کیک و شمع گرفتهایم و منتظریم از در وارد شوی. خیلی دیر شده، اما نیامدی، میهمانها رفتند اما بازهم نیامدی. شاید از کسی یا چیزی دلخوری؟ همیشه میگفتی طول زندگی مهم نیست و عرض آن مهم است اما درک نمیکردیم تا اینکه رفتی و ما را در طول بیارزش بیتو بودن در زندگی به حال خودمان رها کردی؟ پدرم که بودنش آرامش کوچک و بزرگ بود، قول و حرفش سند بود، تعهدش جانش بود، رفتار و کردارش در عملش بود، همیشه بخشید و ساده گذشت و عاشق زیست و در تلاش برای شادبودن و آرامش همه بود، برای همهکس و همهچیز
بهخصوص حق سینه سپر میکرد و چون خودش در گذشته قالبی از مشکلات بود انسانها را درک و کمک میکرد، با همه مماشات داشت و تحمل دلخور ماندن خود یا کسی را نداشت. اما!!! اما ما (خانواده تو) امروز از تو دلخوریم که برای اولینبار در جشن تولدت حضور نداری، شمعهایت را فوت نمیکنی و هدیههایت را باز نمیکنی. طول و عرض دنیای خانوادهات از 22/12/98 به دایرهای تبدیل شده که همچنان اطراف ما مانند یک گیجی ممتد میچرخد و از بین نمیرود. همه گنگ و بیتحرکیم باباجان. راستی نگفتی در طول بیاهمیت زندگی که نیستی ما باید چه کنیم و چطور زندگی کنیم؟! من بلد نیستم، میترسم چون تو نیستی اما باور نمیکنم و هنوز و هر روز و همهجا صدایت میکنم.
حتی برای درستکردن غذا در شمارش منی اما غذایی که بشقاب دستنخوردهاش کنار پنجره سهم پرندهها میشود.
بهترین بابا تولدت مبارک.
نمیخواهم بشنوم صوت روحش شاد را
نمیخواهم ببینم گلها و عکسها و ربان مشکی را
من هنوز از پیچ کوچهمان که میآیم منتظر دیدن ماشینش روبهروی در خانهمان هستم که به محض بازشدنِ در خانه، او را روی مبل مخصوصش روبهروی خود با روزنامه و سیگاری روشن ببینم. از اینکه فقط بخواهم واژهای به نام پدر را برایش تلقی کنم، بیانصافی مطلق است. پدر تنها یک واژه ناچیز برای او بود که اطرافیان همه چنین میپنداشتندش، با این حساب اگر فقط به او پدر بگویم پس دیگر فخرداشتن واقعی او را از خودم گرفتم و با بقیه فرقی ندارم. از دیگران نمیگویم اما دوست و رفیقم، تاروپود و هستی و جانپناهم، روح و فکر و غمخوارم کجاست؟ امروز هم برایت کیک و شمع گرفتهایم و منتظریم از در وارد شوی. خیلی دیر شده، اما نیامدی، میهمانها رفتند اما بازهم نیامدی. شاید از کسی یا چیزی دلخوری؟ همیشه میگفتی طول زندگی مهم نیست و عرض آن مهم است اما درک نمیکردیم تا اینکه رفتی و ما را در طول بیارزش بیتو بودن در زندگی به حال خودمان رها کردی؟ پدرم که بودنش آرامش کوچک و بزرگ بود، قول و حرفش سند بود، تعهدش جانش بود، رفتار و کردارش در عملش بود، همیشه بخشید و ساده گذشت و عاشق زیست و در تلاش برای شادبودن و آرامش همه بود، برای همهکس و همهچیز
بهخصوص حق سینه سپر میکرد و چون خودش در گذشته قالبی از مشکلات بود انسانها را درک و کمک میکرد، با همه مماشات داشت و تحمل دلخور ماندن خود یا کسی را نداشت. اما!!! اما ما (خانواده تو) امروز از تو دلخوریم که برای اولینبار در جشن تولدت حضور نداری، شمعهایت را فوت نمیکنی و هدیههایت را باز نمیکنی. طول و عرض دنیای خانوادهات از 22/12/98 به دایرهای تبدیل شده که همچنان اطراف ما مانند یک گیجی ممتد میچرخد و از بین نمیرود. همه گنگ و بیتحرکیم باباجان. راستی نگفتی در طول بیاهمیت زندگی که نیستی ما باید چه کنیم و چطور زندگی کنیم؟! من بلد نیستم، میترسم چون تو نیستی اما باور نمیکنم و هنوز و هر روز و همهجا صدایت میکنم.
حتی برای درستکردن غذا در شمارش منی اما غذایی که بشقاب دستنخوردهاش کنار پنجره سهم پرندهها میشود.
بهترین بابا تولدت مبارک.