جوجه اردک قو نشد
یادداشتی بر نمایش من هانس کریستین اندرسن هستم
اصفهان،هنرسرایِ خورشید، غروبِ سردِ زمستان. دلت انگار کرسی میخواهد و قصهای و جمعی گردآمده. کرسیهایِ سرخِ سالن را طلب کرده بودیم و جمع گردآمده بود و راوی فریدون خسروی بود. داستان چه بود؟
میلاد باقری- اصفهان،هنرسرایِ خورشید، غروبِ سردِ زمستان. دلت انگار کرسی میخواهد و قصهای و جمعی گردآمده. کرسیهایِ سرخِ سالن را طلب کرده بودیم و جمع گردآمده بود و راوی فریدون خسروی بود. داستان چه بود؟ تئاترِ ((من هانس کریستین اندرسن هستم.)) نامی که خسروی از ترانهیِ فرانک لسر آمریکایی گرفته و البته به آن اشارهای نکرده. لسر در آغاز این ترانه نوشته: من هانس کریستین اندرسن هستم/قصه بسیار دارم/ و گرچه پینهدوزی بیش نیستم/اِی، میتوانم نسبتا خوب تعریفشان کنم...
روایتگریِ اندرسن در اثر خسروی از خلالِ دیالوگ با ویلیام شکسپیر پیش میرود. ویلیام و هانس داستانهایشان را در چمدانِ روایت ریختهاند تا در موقعِ تئاتر آن را باز کنند و روایتی نوساخته شود. دخترک کبریت فروش، جوجه اردک زشت و پادشاهی با لباسِ جدید (لباسِ جدید پادشاه)، اتللو، رمئو و ژولیت و... در قالب عروسکهایی از چمدان بیرون کشیده میشوند روایتشان بازی میشود و آنی دیگر حکایتی دیگر. در ادامه خلاصه و فشرده چند نکته مهم در رابطه با متن اثر را مرور میکنیم. اجرا و کارگردانی را وامیگذاریم برای بلدش. نکات موردبحث با دیدی نقادانه و خارج از تعارفات مرسوم نوشتهشده، نقاط قوت متن پیدا و آشکار بوده و هست.
قطعهقطعه تا تباهیِ متن
روایت خط منسجمی است از توالیِ رویدادها در زمان. رویکردهایِ نو ، هرکدام با دلیل و فلسفه خود سعی میکنند توالی و انسجام را طوری درهم بریزند که معنا و فرمی نو همراستای محتوا به بارآورند. در این نمایش ازآنجاکه روایت را دیالوگ و بازخوانیِ هانس و ویلیام پیش میبرد قطعهقطعه شدن منطقیست. (متن را نظر بگیریم.) چرا؟ سادهست. چون دو انسان هر بار در بازگوییِ واقعه یا داستان، قطعات را آنچنان دقیق و سلسله وار و منظم بیان نمیکنند. پس منطقِ صحنههای متعدد اگر کنترلشده بود ، اگر به روایتگریِ دو نویسندهیِ بزرگ شباهت داشت و اگر راهِ برساختِ معنا را میرفت دلنشین میشد، پذیرفته میشد و بر مولف بودن کارگردان صحهای هرچه بیشتر میگذاشت. اما بیتعارف قطعاتِ روایی در من هانس کریستین اندرسن هستم، چنان زیاد و کوتاه و رگباری شدهاند گویی شکسپیر و اندرس علاوه بر لکنت، تعجیلِ سبقت هم داشتهاند. برایان مک هیل در کتاب داستان پسامدرنیستی مواجه نویسنده باشخصیت خودش را لحظهای درخشان یا انفجاری وصف کرده. بر سبیلِ همین وصف مواجه دو نویسنده بزرگ در مرکز روایت با شخصیتهای برساخته خود میتوانست خلق دقایقی درخشان و انفجاری در پی داشته باشد. بالاخره بعید است مواجهه هانس کریستین اندرسن با شکسپیر و اصلا بهانهیِ این مواجهه سرسری گرفتهشده باشد.
جوجه اردکی که قو نشد
شروعِ نمایش با خودم گفتم، چه ایدهای! چه گریمی! عجب موسیقیِ جذابی! یکسوم پایانی، اما دیگر همه اگرچه رنگ نباخته بود، اما چنان رنگ و آبی هم نداشت. فکر کردم که چرا؟ جواب در ذهنم اینطور شکل گرفت. جوجه اردکی که قو نشد. چون اثر با ادعایِ ضمنی از عناصر پستمدرن شروع و در قالبی کلاسیک و یکسونگر به پایان میرسد.
انگار فرم از میانه میشکند. اثری که مخاطب را فراخوانده بود، اجازهیِ کشف و شهود داده بود، یکهو از جایی به بعد، بهخصوص در روایتهایِ شکسپیر مخاطب را بهزور از پیِ خود میکشد! تو بخوان دستِ نمایش رو میشود. مثلا دیگر پیِ کشف چیزی نو در اتللو نیستیم، مشخص است همان داستانِ معمول پیش رویِ ماست. بیهیچ نوزایی در ارائه. نویسنده اجازه نمیدهد شخصیتها، داستانها و حتی شکسپیر و اندرسن در هستِ جدیدِ خود، در جهانِ داستانی مستقل عمل کنند. بهعبارتدیگر ردِ هدایتِ خسروی بر جایجای اثر باقی ست و این موضوع در بخشهای پایانی جانِ متن را میگیرد. مخاطب از چرخهیِ تبادل خارج میشود و با حکمی قطعی حتی مرگ اندرسن را از زبانِ شخصیتها میشنویم. با فرض نوجوان بودن مخاطب، بازهم فهم سقوطِ ستاره اندرسن جز سادهانگاریِ مخاطب چیزی نیست.
ساخت بهمثابه جسارت
ساختِ تئاتر، در شرایطِ اقتصادی حاکم بر جامعه یکسره از شجاعت و جسارت حکایت دارد. آنهم وقتی صحبت از اجرا با بازیگران است که سنشان از ۸سال شروع میشود. بحث وقتی جالبتر میشود که بدانیم همین بازیگران خردسال پرورشیافته تهیهکننده اثر، فرانک کیانی هستند. یعنی در کنار اجرا توجه به مقوله پرورش استعدادهای نوپدید از دیگر نقاط قوت اثر است. از سوی دیگر انتخاب متنی با سویههایِ ادبی/هنری و شگردهای پستمدرن و دوری جستن از فضایِ زرد و کمدیهای سطحی نشان از آیندهای موفق برای این گروهها البته با دستِ حمایتگر مخاطب و منتقدان دارد. همین جسارت را میتوان در زیست و بودِ هانس کریستین اندرسون هم دید. ازین جهت، هستِ اثرِ فریدون خسروی در تعاملی جهانمتنی با بودِ هانس کریستین اندرسن ادغامشده. او در دانمارک شرایط سخت را با عشق و هنر تاب میآورد، جسورانه مینوشت و دست از آرزویش برنمیداشت. او آرزو داشت روزی تمام کودکان جهان داستانهایش را بخوانند. مثلا، در اصفهان، غروبِ سرد زمستانی، کودکهای درون ما، همه هوس کرسی دارند و جمعی گردآمده و قصهای برای شنیدن. آنوقت هانس عروسکی از چمدانش بیرون میکشد یا شکسپیر روایتی را آغاز میکند.